صحبت الله

خجالت بکش ... حیاحاج کن ، دست به من نزن ، دستت بهم بخوره جیغ می کشما ! 

 باع ! یعنی چی ؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد ؟ من واسه خودت میگم ؛ بالاخره منم حرفی زده بودم ، پاش هستم دیگه 

 برو بابا ... الان دیگه نه ! برو پی کارت ! بعد از این همه وقت الان ؟ اونم اینجا ؟ جلو چشم آفا !! 

 یعنی چی عزیزم ؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم ؟ خودت که داری می بینی ؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت ؟ انصافا وقت شد ؟ 

 خبر دارم وقت نداری ! میدونم که هر شب زیارت میری ! خیلی هم خوب میدونم که کجاها را زیارت می کنی ! 

 خوب من که هر شب زیارت میرم ؛ آره ؛ اینو که همه میدونن کارمه ... کارهر شبه 

 همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری ؟ 

حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز رحیمه و با غیظ گفت :  این چرت و پرت ها چیه داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم ! 

رحیمه دستهای حاجی را کامل پس زد و گفت :  بذار برگردیم . شوهر عشرت باید کلاه اش را بالاتر بذاره ؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که اون ور واسه خودش خونه را خالی کنه ! 

بعد از روی کارتن های رب گوجه و روغن نباتی پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به سمت در خروجی رفت . حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و با سرعت خودش را جلوی در آشپزخانه رساند ؛ محکم ایستاد و گفت :  خیلی اشتباه گرفتی رحیمه ، من دیشب گوهر شاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی نون تازه واسه صبحونه بگیرم 

رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت :  آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی ؛ فقط نمی دونی که برنجی که اینطوری ری می کشه و قد علم می کنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده . چادر عشرت را که واسش آوردم ، با خودم گفتم شاید خوابه در نزدم و یواشی آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد ! غسل زیارت به جماعت قبول باشه حاجی ! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم و با خودم گفتم باشه تا به موقع اش ... الانم خودت میدونی و ظرفهای نشسته ات و شام امشب ات و نهار و شام فردات ... من دیگه میخوام برم زیارت ؛ اما نه ازپشت پنجره ! میخوام راستی راستی برم پیش آقا و زار بزنم واسش 

صحبت الله که عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ؛ با چشمانی شرمنده و خمار ملتمسانه روبه رحیمه کرد و گفت : رحیمه ... رحیمه من نوکرتم بخدا ! جان جدت اذیت مون نکن این دم آخری ! بذار بخیر و خوشی تموم بشه ؛ من گوه بخورم دیگه ... 

رحیمه حرفش را قطع کردو گفت :  برو بابا ... اصلا مریض ام ... ناخوش ام ... کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشی اش را عشرت عنتر بکنه ... برو کنار از جلو در ... برو کنار و گرنه داد می زنما 

 رحیمه من جبران می کنم برات ... عین ده روزش را باهات دو برابر حساب می کنم 

 یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو می برم ... از سر راه برو کنار ... فقط برگردیم ... خوب بلدم چکار کنم ... 

صحبت الله آخرین تیر در ترکش اش رارها کرد و تمام تمرکزش را بر لوندی صدای دورگه مردانه اش گذاشت و با ظرافت چشمک ریزی زد و گفت  رحیمه جون امشب ساعت دو بیا اتاق خودم عزیز دلم ... 

 برو بابا ... اییشش

...

درحالیکه خمیازه می کشید وارد آشپزخانه شد . چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود ، هر چند کوتاه . وسط این همه شلوغی کارها می چسبید . وارد که شد ، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد . سیاهی لشگر مگس هایی که مهمانی گرفته بودند و از خوشی مفرط مرتب دستهایشان را بهم می مالیدند و بر فراز سطل زباله ای که مشخص بود از دیروز خالی نشده شادی کنان به پرواز در می آمدند. بوی فساد ته غذاهای مانده بینی را آزار می داد . این شرایط برایش قابل قبول نبود . هیچگاه سابقه نداشت که آشپزخانه اینطوری شده باشد . شایسته نبود کسی اینجا را در این وضعیت ببیند. خیلی تعجب کرد . خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است . روی سطل قند هم که بدون در رها شده بود از فوج مگس سیاهی میزد . انگار سطل قند فقط میزبان مگس ها شده بود . روی زمین قابلمه ها و دیگ های شسته نشده هم ، روی همدیگر تلمبار شده بودند و گوشه و کنار و زیر قابلمه های کثیف فضا مهیا بود برای ضیافت سوسک ها که با اولین قدم های ورود صحبت الله به آشپزخانه همگی بسرعت متفرق شدند .

...

حاج صحبت الله سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت . به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود . همیشه هم همه جوانب کار را بررسی می کرد . طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش می آمد . آنقدر در این مسیر ها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت . خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد . غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه می کرد و این طرف و آن طرف می برد . اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود ، هزینه ها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمی کرد .آنها هم که پول و پله ای داشتند دیگر اکثر سفرهای شان را با ماشین شخصی می رفتند و از آن برنامه های هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه .تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد . آنقدر در مسجد محل تبلیغات می کرد و شرایط اقساط می پذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود . این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینه ها همه تیم را از بین خود زائرها چید .آشپز و ظرف شور و نظافت چی را هم یکی کرد و خودش هم تا جاییکه می توانست کمک حال بود و همکاری می کرد تا کار جمع شود و به محض اینکه سفره را جمع می کردند ، سریع برای وعده های غذایی بعدی شرایط را فراهم می کرد . در تمام این سالها مدیریت هییتی را خوب بلد شده بود .

اما چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود . هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارت ها نقل قول گفتند و حرف زدند ، لیست پر نشد که نشد . اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام می داد . شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود . زیت و تر و فرز بود و حاج صحبت الله اینها را خیلی خوب میدانست . رحیمه می توانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند .خودش هم وردست بود . فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر احیانا در حین کار دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد واحیانا گوشه لباسی بالا یا پایین رفت و... خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود . رحیمه ابتدا هیچ نگفت . اما وقتی صحبت الله پیشنهاد داد که صیغه ده روزه ای بخوانند و مهریه اش هم هزینه سفر رحیمه باشد، رحیمه گفت : حاج صحبت الله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم ، چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره ! 

صحبت الله که موقع طرح موضوع خیلی جدی شده بود و مرتب دستی به ریش های پر پشت اش می کشید ، وقتی این حرف را شنید ، ناگهان ریش هایش را رها کرد و مثل مگس تنها در داخل سرویس بهداشتی های بین راه ، که مدتهاست نظافت نشده دستهایش را بهم مالید و گفت :  پس زودتر جمع و جور کن که پس فردا حرکته 

...

 بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود ؟ 

 اون همه نمکدون ، خوب نمک بزنن به غذا شون . عوض تشکر و دست درد نکنی شون هی غر می زنن ! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه ! شب اول یادته گفتن شور بود ؟ همینه که هست ! 

حاج صحبت الله از جسارت و حاضر جوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد . پیش خودش فکر کرد شاید خسته است . حتما خیلی خسته است که اینجا را با این همه کثافت رها کرده به حال خودش . به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت :

چیزی لازم نداری ؟ 

جوابی نشنید . دوباره پرسید: همین ها که داری کافیه ؟ گفتی چیزی نمی خوایی ؟

چیزی شده ؟ قهری ؟ رحیمه ! الو ؟

رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیف اش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت :

خجالت نمی کشی ؟ من همه اش توی این آشپزخونه جون می کنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم . همه اش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم! 

حاج صحبت الله که با این لحن حرف زدن رحیمه چشمهایش گرد شده بود با تعجب گفت :

یواش بابا ... رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی ...

الان بیا ... بیا ... می خوایی زیارت کنی ؟ بیا این ور ... بیا دم پنجره ...

حاج صحبت الله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پا بشقاب ها و کاسه های خورشت خوری که خورشت ظهر روی شان ماسیده بود را کنار زد و لیوان های یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز دسته جمعی مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد .

بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبه ها و گفت : حرم را می بینی ؟ سلام بده ... 

خودش همزمان آرام و ریتمیک پهلوی رحیمه را می مالید و زیر لب سلام داد :  اسلام علیک یا س س س  و چیزهای نا مفهومی میگفت

دوباره گفت :  حیاط را میبینی چقدر شلوغه ؟ ضریح اسماعیل طلا را می بینی ؟ سلام بده ... سلام بده ... زود باش 

همین که رحیمه خواست سلام بدهد ، بازدم نفس اش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد . پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دست های قوی حاج صحبت الله که با مهارتی خاص کم کم ، بالاو بالاتر می رفت و در حرکتی ملایم و مستمر ، مشغول نوازش و کشف بود . ناخواسته چادرش به آرامی روی زمین افتاد . موهای کوتاهش حفاظتی از گردن سفید و مرمری اش نمی کردند . رحیمه چشمهایش را بسته بود و چیزی نمی دید و نای ایستان نداشت . صدای نفس زدن هایش تند تر می شد که ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید :

این چایی عصر آمده نشد ؟ میخواییم بریم زیارت . دیر میشه ها .

شهرام صاحب الزمانی

بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴

اورلینز ؛ آنتاریو