طبیعت کار

خورشید کم رونق شده بود و هوا داشت تاریک می شدکه وسط اوج شلوغی کار عصر ، یکی از راننده ها سراسیمه آمد و گفت : آقا بار آمد . بالاخره آمد .

همه مون به هم نگاه کردیم که یعنی الان وسط این همه شلوغی چکار کنیم ؟

منوچهر خودش ول کرد و رفت عقب . احتمالا بارها را موقت بچینه توی راهرو تا سر فرصت.

راننده کامیون و شاگردش عین گنجشک سرما زده آمدن چسبیدن به آون . پچ پچ می کردند . من که نفهمیدم چی میگن ولی انگار صحبت این بود که از صبح تا حالا چیزی نخوردن . منوچهر هنوز نرفته ، برگشت و گفت : یکی تون بیاد کمک کنه . بعد انگار که صاعقه ای زده باشه ، نگاهش به نگاه من گره خورد و گفت : یه چند دقیقه ای خودت هم دربیار و هم ببر . یه نگاه هم به بچه ها کرد و گفت : تند تر ، تند تر . دوباره شد دفتر چهل برگ . خیلی دس دس می کنید .

صبح ها ساعت نه باز می کنیم . خدا نکنه کسی چند دقیقه دیر بیاد . صد رحمت به پادگان و اضافه خدمت و بازداشتی . تازه ، حتی اگه سر ساعت نه هم برسی ، حسابت با کرام الکاتبین است . باید ده دقیقه به نه جلو مغازه باشی . منوچهر همیشه میگه : طبیعت این شغل اینه که ده دقیقه زودتر باید سر کارت حاضر باشی و ده دقیقه دیر تر هم بری خونه .

چند وقت هست که هر دوتا بازوهام درد می کنند . شب ها خواب ندارم از شدت درد . واقعا چرا هر دو بازو آخه ؟ من که چپ دست هستم .موقع شلوغی صدای جیغ جیغ چاپگر سوزنی واقعا آزار دهنده است . استرس زاست . صد رحمت به صدای آمبولانس و ماشین آتش نشانی .سفارش پشت سفارش ، قیژ قیژ پرینت میشه .همه سفارش ها هم محدودیت زمانی دارن .سفارش دیر بشه مجانی میشه و هیهات فلک . دیگه خر بیار و باقالی بارکن . همینطوری اش صدای منوچهر موقع شلوغی به قدر کفایت روی مخ میره : سریعتر ، سریعتر . تیم ضعیفه ها . همیشه این حرفها را وقتی که تند تند با قدمهای کوتاه کوتاه از پشت میاد سمت آشپزخانه میزنه . دسته کلیدش هم که شایدهفتصد هشتصد گرم انواع کلید و شاه کلید گاوصندوق بهش آویزانه ، همیشه به سر کمرش وصل هست . موقع راه رفتن تند تند با قدمهای کوتاه کوتاه مثل زنگوله به صدا در میاد . بارها شده که چیزی نداشته بگه و فقط از صدای زنگوله اش فهمیدیم که داره میاد سمت آشپزخانه !

سه روز در هفته بار میاد . معمولا روزهای زوج . صبح ها . همه مون هم باید ول کنیم وبریم بار جدید را بچینیم توی انبار و سردخانه . منوچهر میگه : روتیشن را رعایت کنید . منظورش اینه که جنس جدید بره عقب توی قفسه ها و جنس های قدیمی زودتر مصرف بشه . ما هم می گیم چشم . ولی خوب چشم میشه پشم ! توی اون کانکس سرد که هر لحظه استرس داری در به روت قفل بشه و تو اون داخل تاریک و تنها بمونی و یخ بزنی ، کسی حوصله روتیشن دیگه نداره . من که رعایت نمی کنم .بعضی وقتها که می فهمه خودش میره ودرستش میکنه ،هیچ وقت هم کسی گردن نمی گیره که چیو چطوری چیده !

امروز انگار جاده خراب بوده ، تصادف شده بوده ، راهبندان شده بوده ، چه میدونم ! فقط این وسط منوچهر شده عین مرغ سر کنده که چرا سفارش ها نیامده . هر چقدر هم موبایل راننده را میگیره در دسترس نیست . این جور وقت ها زنگ میزنه به شعبه های دیگه که اگر کتف و بال کم آوردم یا چه میدونم اون کوفت و اون زهر مار نرسید به دستم ، یکی از راننده ها می فرستم شما به من بدید تا وقتی که به دستم رسید بهتون بر می گردونم .

همیشه منفی ترین حالت میاد جلوی چشمش . خدا نکنه مشتری سفارش بده فلان چیز رو میخوام و فلان چیز تمام شده باشه . خصوصا سفارش های آن لاین . دیگه اون وقع منوچهر چشم هایش را می بندد و راحت دهانش را باز می کند و کلفت گویی و تیکه پرانی هایش مثل مسلسل روی حالت رگبار ، لاینقطع شروع میشه . یه نفس طول و عرض مغازه را میره و غر میزنه و میگه : هفده نفر را حقوق نمی دم که اینطوری بشه وضع و روزگارم !

عدد هفده را از کجاش درمیاره واقعا نمی دونم . ما که چهار ، پنج نفریم . من هم تازه یکسال شده که آمدم . خودش و داداشش هم میگن از قدیم بودن .صندوق دار ها هم هستند که معمولا دختر هستند و پارت تایم میان . با راننده های دلیوری سرجمع با خودش و داداشش یازده نفر نمی شیم . اما اون هی میگه هفده نفر رو حقوق میدم .

امروز هم از اون روزهای شلوغه ، نمی دونم تعطیلات شده یا مسابقه ای چیزی هست ! من که تقویم از دستم در رفته . زرر ، زرر چاپگر واقعا استرس زا شده . رول کاغذ را از این ور می بلعه و از اون ور قی میکنه . کسی فرصت نمی کنه کاغذ را پاره کنه . لحظه به لحظه هم حجم کاغذ ها بیشتر و بیشتر میشه و بقول منوچهر میشه دفتر چهل برگ !

چشمهاش را گرد میکنه و میگه یکی به داد اون دفتر چهل برگ برسه . تازه یکی از بچه ها که کاغذ را جمع کنه باید بتونه به ترتیب اولویت بندی شون کنه .که معمولا داداشش اینکار را می کنه . اول سفارش های دلیوری ، بعد سفارشهای جلو ، دست آخر هم اسنپ فود .

اسنپ فود ها انگار بچه سرراهی اند . هر چی ریختی ، هر چی شد ، پخت ، پخت . نپخت ، نپخت . اصلا سوخت ، سوخت ! به کتف ات . آخ که چقدر کتف ام درد می کنه . منوچهر میگه سود اسنپ فود سیزده درصده و اصلا صرف نمی کنه و حساب نیست . روز شده تعداد اسنپ فودی ها از تعداد سفارش های خودمون بیشتر بوده ولی اصلا حساب نیست . فقط سفارش های خودمون قابل حسابه . مثلا میگه امروز خوب خلوت بودید ها چون عدد سفارش ها سه رقمی نشده .

بیست تا کتف و بال با سس باربیکیو روش . اینو یکی از بچه های خمیر زن داد زد و گفت .

نفر اول خط ، خمیر زن هست که سفارش ها را میگرد و خمیرش را آماده می کند و می دهد دست نفر بعدی برای سس زدن و پنیر پاشی . اگر هم سفارش سوخاری داشت با صدای بلند اعلام می کند تا اون وری ها بزنن .

تق تق صدای باز و بسته شدن در آون همیشه با موج شدید گرما همراه هست . ششدانگ حواسم به اون قسمت تاریک آون بود که یک مرتبه دختره سراسیمه آمد و گفت : اون دوتا مدیوم سبزیجات را در آوردی ؟

جوابش را ندادم . زررر ، زرررر صدای چاپگر وحشت آفرین شده ، انگار صداش توی گودی جمجمه چند دور می پیچه. توی این شرایط کم مونده کسی هم شکایت کنه و سفارش اش مفت و مجانی بشه . صدای زنگوله آمد و پشت بندش منوچهر داد زد : اونقدر پنیر نریز بابا ... گرونترین چیز همین پنیره خدا گواهه ! هنوز نفهمیدید ! بفکر سلامتی مشتری باشید ، نباید اینقدر چرب بشه . بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت : تند تر ، تند تر ... چرا اینقدر سوخته در میاری ؟ مشتری اینو ببینه دیگه این ورا نمیاد ها ! اینطوری نمی تونیم با هم ادامه بدیم ها ! آون دو ، آون سه ، اون عقب نذار زیرش سفید میشه . اینقدر نپخته ندید دست مردم . غر هاش را که زد ، دوباره برگشت عقب و صدای جیلینگ جیلینگ زنگوله اش کم کم ، کم شد . آون هاش هم خرابه . این طرف میذاری میسوزه و ذغال میشه اون طرف میذاری زیرش سفید درمیاد و میشه عین چلوار . داداشش هم میدونه . معمولا این جور مواقع یه نگاهی به من میکنه و هیچی هم نمی گه . موج گرما توی صورتم بود وخیس عرق شده بودم .دوباره دختره گفت : پرسیدم دوتا مدیوم را در آوردی ؟

گفتم : مدیوم داخل آون ها ندارم . فقط لارج هست و اکسترا لارج !

دختره با تعجب گفت : وا ... یه ساعت پیش سفارش را از جلو گرفتم ، چطور تا حالا آماده نشده ؟ بعدش رفت اون طرف و از بچه های خط پرسید و اونا گفتن زدیم .

صدای زنگوله آمد و منوچهر رسید و با تعجب از دختره پرسید تو اینجا چکار میکنی ؟

دختره گفت : آقا دوتا مدیوم سبزیجات از جلو سفارش گرفتم نیست !

: نیست ؟ یعنی چی که نیست ؟ کو ؟ کو ؟ کو کاغذ سفارش اش کجاست ؟ بده ببینم ...

یهو خودش عین سگ پلیس شروع کرد تند تند گشتن لای کاغذهای سفارش ها ...

یکی فریاد زد : دوتا ، ده تا کتف و بال بدون سس .

دختره خیلی حق به جانب گفت : آقا اینا میگن زدیم ، ایشون میگه توی آون فقط سایز بزرگ دارم .

گرمای آون ها نفس ام را گرفته بود و تند تند پیتزاها را بیرون می آوردم و با برگ سفارش مطابقت می دادم و سریع می بریدم . خیلی به کتف و بازو فشار میاد وقتی حجم کار بالا میره .

ناگهان منوچهر فریاد زد : ایناهاش ! این را که در آوردی کجاست ؟ کوش ؟ کجا گذاشتی ؟ چرا نیست ؟ بعد شروع کرد به گشتن این ور و اون ور و لا به لای همه پیتزاها ! در جعبه ها را باز می کرد و نگاه می کرد و ایراد می گرفت .

:چه خبره اینقدر پپرونی ریختید ؟ مگه سفارش مال پسرخاله ات ه ؟

روی آون ، زیر آون را می گشت و تق تق در کابینت ها باز و بسته میکرد و میگفت : چرا اینجا اینقدر بی صاحاب شده ؟ حتی توی سطل زباله ها را هم دید و بازرسی کرد . نبود که نبود .

برگ سفارش را که دیدم ، یهو یادم افتاد ، عهه آره یه ربع بیست دقیقه پیش در آورده بودم . بعد از اینکه کات زدم و بریدم ، مثل همیشه گذاشتم روی آون تا بیان ببرن جلو .

اما الان نیست . توی افکار خودم غوطه ور بودم که یک مرتبه منوچهر داد زد و گفت :

اون دوتا مدیوم کجاست ؟ از ترس یه تکونی خوردم وحرفی نداشتم که بزنم فقط با تعجب نگاهش می کردم و تند تند پیتزا می بریدم . وضعیت دشواری بود اگر قبول می کردم که دیدم و بریدم ، باید الان نشون میدادم و می گفتم ایناهاش ! اما واقعا چیزی اونجا نبود . تنها حرفی که تونستم بگم این بود که : آقا الان فقط سایز بزرگ داخل آون دارم .

گردنش را سی درجه سمت من کج کرد و گفت : یعنی تو ندیدی ؟ نبریدی ؟ نپختی اصلا ؟

همزمان که پیتزا می بریدم و به پته پته افتاده بودم توی صورت منوچهر نگاه می کردم . صورتش شده بود عین اون وقتها که بازرس بهداشت میاد و گیر میده به سوسیس و کالباس های تاریخ گذشته. عصبی شده بود . یک مرتبه حواسم پرت شدو یهو انگشت خودم را با کاتر بریدم و خون زیادی آمد و خون سرخ قاطی سس قرمز پیتزا شد .

منوچهر با خونسردی گفت : برو دستت رو بشور و بعد رو کرد به بچه های خط و گفت یه ذره پنیر بریزید روی این قرمزی ها و دوباره بذارش توی آون چهل ثانیه بمونه .

یکی از راننده ها آمد داخل آشپزخانه و گفت : آقا اینا میخوان برن ، مرجوعی چیزی نداری ببرن ؟ بعد یه نگاهی به من کرد و گفت : اوه اوه دستت چی شده ؟ محکم بگیر محکم بگیر تا خون اش بند بیاد . بعد رو کرد به منوچهر و گفت : آقا فلاسک شون را هم آب جوش کردم براشون ، خیلی هم تشکر کردن برای پیتزا . منم گفتم آقا منوچهر سفره داره ، درخونه بازه ، همیش به کارگر جماعت میرسه ! آقا براشون جالب بود و میگفتن از کجا میدونستید ما وجترین هستیم ؟چند لحظه ای سکوت شد . کسی حرفی نمی زد و فقط صدای چاپگر روی مخ بود . راننده سکوت را شکست و گفت : پس چیزی نیست بدم ببرن آقا ؟

راننده که رفت دوباره چند لحظه ای سکوت شد . من دستم را می بستم و نگران بودم چیزی توی آون نسوزه .منوچهر که آروم شده بود ، گشت دنبال برگ سفارش و داد به بچه های خط و گفت : اینو دوباره بزنید . صدای زنگوله اش می آمد که به دختره گفت : بهش بگو بیست دقیقه دیگه درمیاد .

نمی تونستم پارو را توی دستم بگیرم و وقتی در آون را بازکردم با هجوم حرارت انگشتم ذوق ذوق می کرد . لعنتی درد اینم امشب اضافه شد .

دختره گفت : آقا خیلی وقته منتظره ها . شاکی نشه یه وقت !

منوچهر گفت : بگو شرمنده ، میبینه که شلوغیم !

صدای بلندی فریاد زد : دوتا بیست تا کتف و بال با سس هالوپینو روش ...

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه ، بیست و ششم ژانویه 2025

اورلینز ؛ آنتاریو