اسپاسم

وقتی میگن مفیده ، واقعا مفیده ها . حالا بماند که توی اون وضعیت هزار تا فکر و خیال هم توی سرم می چرخید . همه چیز داشت خوب پیش می رفت و انصافا خیلی لذت بخش بود تا اینکه نمای بسته ای از مچ دستش جلوی چشمانم ظاهر شد . لاک قشنگی زده بود . اینهمه قدرت از این دست ظریف بعید بود . با اشاره دست به من فهماند که برگردم . سرم را از داخل فیس هول یا همون حفره سر بیرون کشیدم و با خجالت و شرم از وضعیتی که داشتم برگشتم . همین که برگشتم ، یکه خورد . انگار برق گرفتتش . یه جیغ کوتاهی کشید و خیلی سریع خودش را مرتب کرد . شتابزده حوله را برداشت و با هر چیزی که دم دستش بود خودش را کیپ و کور کرد و پوشاند . خیلی جا خورد . منم خیلی جا خوردم . تف به این شانس . اصلا انتظارشو نداشتم . از اول نباید قبول می کردم و اینجا می آمدم . نوراین اتاق هم خیلی کم بود اما توی همین نور کم هم قیافه اش خیلی آشنا بود . ولی من که هیچ وقت کسی از آشنا و فامیل را با این سر و وضع نیمه برهنه ندیده بودم . ضربان قلبم بالا بود . جوری عرق کرده بودم که دردم پاک یادم رفت . من من کنان سلام داد و گفت :س س س سلام آقا جواد! به محض اینکه حرف زد دیگه کاملا شناختمش . آبروم رفت . آبروی ورزشکاری و خانوادگی ام رفت . آش نخورده و دهن سوخته . من که اهل این حرفها نبودم . چرا اینقدر اصرار کردی . منم به خودم آمدم و سعی کردم خودم را بپوشانم ، اما چیزی دم دست نبود . اون پیش دستی کرده بود و سریعتر بفکر افتاده بود . لبخند تلخی زدم و خواستم از تخت پایین بیام و دمپایی ها رابپوشم و بروم که محکم دستش را روی سینه ام گذاشت و گفت : صبر کن جواد کارت دارم .

گفتم : ول کن بابا بیخیال . شتر دیدی ، ندیدی ! من سرم ، گرم کار خودمه خیالت از بابت من یکنفر راحت . بخدا من تا بحال این جور جا ها نیامده بودم .

گفت : ببین باید به حرف هام گوش بدی . بعدا عذاب وجدان نگیری

پایین را نگاه می کردم و دنبال دمپایی می گشتم که بپوشم و توی اون فضای کم نور در خروجی را پیدا کنم که شروع کرد به قسم و آیه دادن به هفت جد و آبادی که هر دومون می شناختیم و گریه امانش را برید .

***

خدا بگم چکارت کنه محمد رضا ! با این پیشنهادت همه چیو بهم ریختی . من که حواسم به همه چیز بود ، الا اینکه بخوام از این قضیه بخورم و ضایع بشم .

باید هر طور شده به مسابقات می رسیدم . این همه وقت گذاشته بودم . این همه هزینه کرده بودم . این همه تمرین برو و خودت را جر بده توی سرما و گرما . میدونستم حتی اگه جز پنج تای آخر بیام روی استیج ، بر و بچه های باشگاه خودمون که هیچی ، از باشگاه های اطراف هم حتما می آمدند تا ازمن برنامه و دستور غذایی و اسم مکمل بگیرن . همه چیز داشت خوب پیش می رفت . روی برنامه بودم و روی نمودار . تا اینکه اون آسیب دیدگی لعنتی پیش آمد . نه میتوانستم استراحت کنم و نه میتوانستم درست و حسابی تمرین کنم .

نه استراحت جواب میدادو نه تمرینات با درد مفید بود . داشتم می ریختم . از نمودار زدم بیرون . استرس گرفتم . چند جلسه فیزیوتراپی هم فایده ای نداشت. فقط همون ساعتی که دستگاه روی عضله برق می گذاشت ، آروم می شد . بعدش تا می آمدم بیرون دوباره ماهیچه می گرفت و اسپاسم شدید و اصلا انگار نه انگار .

محمد رضا پسر شیطون باشگاه بود . واسه تازه واردها مکمل تاریخ مصرف گذشته می آورد . هورمون و آمپول یواشکی به این و اون می فروخت . دست آخر هم ، اون پیشنهاد کرد که بریم ماساژ ! هم فال هست و هم تماشا . من که اهل حاشیه و این چیزا نبودم . اما اون گفت اینا حرفه ای اند و دوره دیده ماساژ ریلکسی میدن ، انرژی درمانی می کنن و سنگ داغ میذارن رو کمرت درست میشی ، نمک صورتی میذارن و از این چرت و پرت ها . هم برای روحیه ات خوبه و حالت میاد سرجا و هم اینکه اسپاسم ات خوب میشه .

گفتم من اینقدر برای مکمل و برنامه گرفتن و این اواخر فیزیوتراپی رفتن هزینه کردم که دیگه واقعا ندارم بدم . من که مثل تو دوتا دوتا بیمه ندارم . تو همه هزینه هات را بیمه تکمیلی میده .

گفت : هزینه اش را من میدم . مهمون من ! تو که این همه فیزیوتراپی رفتی حالا یه جلسه هم بیا بریم اینا ماساژت بدن ، شک نکن درست میشه .

محمد رضا می خواست جبران کنه . همیشه توی باشگاه حواسم بهش بود . اوایل که آمده بود خودم بهش برنامه داده بودم و اونم خوب گوش کرد و بدنش گرفت . هر وقت هم فیگور میگیره ، جلوی همه بچه ها میگه من هر چی دارم از تو دارم .

محمد رضا اصرار داشت که بریم ماساژ فور هند .

: گفتم که نگران پولش نباش . مهمون من هستی . حله دیگه !

: فورهند یعنی چی ؟

: یعنی چهارتا دست روی بدنت کار می کنن . چهارتا دست ظریف روح ات را نوازش می کنن ، بعید می دونم بعدش ماهیچه ات همچنان قفل باشه .

: محمد رضا دهنت سرویس من روم نمیشه بخدا ... ولش کن . من تا حالا از این غلطا نکردم

: تو که دمر خوابیدی و چیزی نمی بینی ! باورکن حسابی ریلکس میشی و توی این شرایط که اینقدر استرس داری که میرسی به مسابقه یا نه واقعا برات مفیده ، شک نکن . آخرش هم که دیگه عالیه ... نگم برات . تازه ...

: تازه چی ؟

: قبلش هم خواستی میتونی یه دودی بگیری ، اونجا همه چی هست ...

: دود ؟

: آره یه دود تلخی بگیری ... اونم برات خوبه ... هم کمرت سفت میشه و هم ...

: خجالت بکش ورزشکار حرفه ای ! عوضی

: تو حرفه ای ی . همه که حرفه ای نیستن !

: میگما ، محمد رضا ، مریضی ، چیزی نگیریم یه وقت ، من میترسم بخدا . نکردم تا حالا از این کارا

: نترس بچه مثبت ، حالا تو میخوایی محض احتیاط با خودت یه هوله بیار . ضرر نداره . هرچند اینا کارشون بهداشتیه و دوره دیده اند و بلد کار هستن .

وقتی رسیدیم قشنگ مشخص بود که محمد رضا بار چندم هست که اینجا آمده . میدونست جای پارک ماشین کجاست . انتخاب آسانسور را بلد بود و دقیقا رفت جلو در واحد و زنگ زد . با اینکه تلفنی هماهنگ کرده بود که فورهند میخواد اما خانم میانسالی که در واحد را برای ما باز کرد و خیلی هم با محمد رضا راحت بود و خوش و بش می کرد گفت : الان فقط دوتا ماسور دارم که اگه فورهند میخوایید هر کدوم باید یکساعت صبر کنید . محمد رضا که هیجان زیادی داشت گفت : نه ولش کن اینقدر وقت نداریم . الان کیا سرکار هستند . من می شناسم شون ؟

: نه اتفاقا هر دو از بچه های جدید هستند . البته کار بلد و حرفه ای اند . اینجا هر کسی میاد بعد از مدتی خودش با مشتری های شماره تلفن رد و بدل میکنه و بعدش دیگه خیلی پا بند اینجا نیست که بخواد با من درصدی کار کنه . یکی از بچه ها اتفاقا امروز اولین روز کاریش هست و شما هم اولین مشتری اش هستید .

: عهه پس ماسور فرش دارید ؟ چند سالشه ؟

از وقتی که وارد شدیم من سرم پایین بود و فقط به حرفهای این دوتا گوش میدادم . بوی عود ملایمی به مشام می رسید . یواش یواش سرم را بالا گرفتم سقف نورپردازی مخفی قشنگی داشت که نور ملایم و یکنواخت و ضعیفی را به محیط می داد . روی سنگ اپن هم یه عالمه شمع روشن بود . صدای موسیقی ملایمی هم از توی یکی از اتاق ها می آمد . محمد رضا ادامه داد : من میرم اتاق اینوری . بعدشم رو به من کرد و چشمکی زد و گفت : اگه نمی خوایی که لباس زیرت روغنی بشه همون اولش راحت لخت شو .

* * *

: بخدا قسم اگه قبول نکنی من خودمو می کشم . عذاب وجدان نگیری وقتی آگهی فوت منو ببینی . قسم ات میدم به جون عزیزات

: بخیال بابا . ول کن بذار بریم . شما را بخیر و ما را بسلامت . من اصلا چیزی ندیدم امروز . فقط ...

: فقط چی ؟

: فقط شوهرت در جریان کارهات هست ؟

: شوهرم ؟! یعنی شما نمی دونی ؟

: من خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد ندارم ... از کسی خبر ندارم ، دیگه چه برسه به فامیل دور ...

: من خیلی وقت جدا شدم

: عهههه چرا میگفتن که شما خیلی عاشق معشوق اید ...

: شیشه ای شد ... توهم میزد ... میدونی چند بار سقط کردم ... قاضی راحت حکم داد ... بدون مهریه ... بدون نفغه ... جونم را گرفتم دستم و در رفتم ...

:عه چه بد ! من خبر نداشتم اینا رو ، ببین بخدا من خجالت میکشم اینطوری جلوی تو . درست نیست . زشته . بسه دیگه ها برم من ؟

خواستم بلند بشم از روی تخت که دوباره اشک از اون چشمهای قشنگش سرازیر شد و شروع کرد قسم و آیه دادن . وسط قسم و آیه دادن و گریه کردن هاش گفت : آقا جواد من از همون وقتی که شما بچه بودید و تابستونها می آمدید دهات از تو خوشم می آمد .

بعدش آدرس روزی را داد که توی حیاط پشتی خونه باغ آقا جون ؛ دخترخاله ها و دختر دایی ها رفتن که برگ مو بچینن و منم که خاک و خلی تازه از صحرا آمده بودم رفتم که سبدهاشون که پر و سنگین شده بود را بیارم . یه دختره ریزه میزه ای هم بود بین شون که من تا اون روز ندیده بودمش . کرت سوم انگور عسکری ها یواشکی از یکی از دخترخاله پرسیدم این دختره چشم قشنگه دیگه کیه کرت عقبی ؟ گفت : عمو زا زن دایی هست دیگه ! چشمت گرفته ؟

توی چشمهاش نگاه کردم . همون چشمها بود . اما خودش خیلی بزرگ شده بود . موهای بلند و قشنگ . صورت زیبایی هم داشت . نگاه ام پایین تر روی گردنش رفت و تازه داشتم مستقیم کشف اش می کردم که سرم را بالا گرفت و گفت : نگاه کن زندگی خیلی سخت شده ؛ خدا گواهه امروز اولین روز کاری ام بود . خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این کار را قبول کردم . یکی از همسایه هامون که حال و روز منو می دونست منو معرفی کرد .

: عهه ! چه جالب منم اولین بارم بود پا تو اینجور جاها گذاشتم . منم دوستم گفت بیام . اما گفتن که همه تون دوره دیده اید .

:کی گفته اینا رو ؟ این زنه ؟ زر میزنه . از صبح خودش یه چیزایی گفت بهم و یه دوسه تا فیلم نشونم داد وروی اون یکی دختره تمرین کردم .

انگار که آروم شده باشه اشک هاش را با گوشه هوله پاک کرد و بعد یه کمی به من نزدیک تر شد طوریکه بوی عطرموهاش قشنگ حس میشد و گفت : ترا بخدا ؛ بیا باهم باشیم . من تنهام . خیلی تنهام . کمک ام کن . باورکن آبروی من آبروی توعه

:آخه من چه کمکی میتونم بکنم ؟ گفتم که شتر دیدی ندیدی . بذار برم اصلا نخواستم ماساژکوفتم شد .

: نه اینطوری نیست . هر دو مون خیلی چیزا دیدیم . یه ذره کمک کن ؛ باهام باش ؛ حمایت کن . وقت بذار . مثل همه آدما چکار می کنند ؟ بخدا من صد ام را برات میذارم .

: بابا بیخیال . همین مون مونده توی فامیل بپیچه که من و عموزا زن دایی ام !

: کسی قرار نیست بفهمه . الانم برگرد دراز بکش ببینم . گفتی کجات گرفته . ماشاالله چه هیکل ورزشکاری پر و قشنگی هم داری .

: من هیچ قول و تعهدی نمی دم ها . من آدم زن بلد و بگیری نیستم ها گفته باشم .

: دخترخاله هات که چیز دیگه ای می گفتن . گوشی ات کجاست ؟ توی جیب شلوارته ؟ حواست باشه من پشت سر شما میام بیرون . به این رفیق ات هم چیزی نگو .انگار رابطه اش با این زنه خیلی خوبه مشتری قدیمی اش هست .

: چقدر دستت گرمه یه کم یواشتر . درد داشتم که آمدم اینجا. ببین باورکن بخدا حتی یادم نیست اسمت چی بود ؟ از سالهابه بعد من که دیگه تو را ندیدم.

: ولی من همیشه حواسم به تو بود . همیشه می ترسیدم محل ندی ضایع شم. بزن شماره منو . صفر نهصد و ....

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم مارس 2025 . اورلینز