لیگ بیمارستان

لیگ بیمارستانی

آن وقت ها ، هزینه اش به ده تا تک تومانی ، یعنی صد ریال هم نمی رسید . قیمت نوشابه ۲۵ ریال بود و خرید هم کار خیلی دشواری نبود . دروازه بان می توانست با عصا باشد و این از اولین قوانین بازی بود . هیچ چیز ؛ تقریبا هیچ چیز، نمی توانست مانع اراده و تصمیم ما شود . حتی داشتن چهل و هفت هشت بخیه خرکی بزرگ در دست راست بخاطر عمل جراحی گرافت یا همان پیوند پوست برای من و سر و کله باند پیچی و داشتن آتل و عصا برای هر کدام از آن پسرهایی که الان اصلا اسم هیچکدامشان را یادم نیست .

یکی از موانع لباس های گشاد بیمارستان ، خصوصا شلوارها بود که گاه باعث زمین خوردن میشد ؛ وگرنه خودمان ، که حواسمان به خودمان بود که خیلی در گیر تن به تن نشویم و یا مثلا روی همدیگر تکل و خطا نکنیم . یک زمین خوردن ساده مساوی بود با خونریزی شدید از قسمت پانسمان و آنهم پانسمانی که همان صبح ، با هزار اخم و عشوه پرستاری که ردیف دریافتی اضافه کاری اش را کاملا مالانده بودند برای کمک به جبهه های نبرد حق علیه باطل و از قضا او اصلا راضی هم نبوده ، با کلی جیغ و ویغ برایت عوض کرده ، حالا دم غروب ، عصر ، بعد از خونریزی بروی و به پرستار شیفت عصر چه بگویی که آن بانداژ سراسر سفید و چلوار ، تغییر رنگ به قرمز خونی داده . برای کجا بودی و چه کردی و چه شده ، چه جوابی داشتی ؟ باید آنقدر حرفه ای و دقیق موضوع را رد می کردی تا قضیه بیخ پیدا نکند .

بهترین زمان معمولا بعد ازظهر تا عصر بود . زمانی که شیفت پرسنل عوض می شد و کسی کاری به کارمان نداشت و همه سرگرم کارهای خودشان و تحویل شیفت بودند . برای آنکه تابلو نباشد ، تک به تک و با فاصله چند دقیقه به چند دقیقه هر کدام از اتاق ها و بخش های جداگانه مان بیرون می آمدیم .

قبلا یکبار سوپروایزر شیفت شب ، وقتی هفت هشت نفری در راهروی اورژانس بودیم ، شک کرده بود و تعقیبمان کرده بود و در نهایت ، توپ لو رفت و مدتی لیگ فوتبال بیمارستانی مان تعطیل شد .

پایه تابلو های قدیمی بیمارستان که روزگاری در دو طرف تقاطع خیابان اصلی بدر داخل زمین نصب شده بود و گویا به دلایلی شهرداری آن ها را کنده بودتا جایگزینی بهتر و شایسته تر لحاظ کند ، مناسب ترین ، بهترین و هم اندازه ترین جفت تیر دروازه بان های دنیا بود برای ما . خوش دست و قابل جابجایی . این موضوع زمانی بیشتراهمیت پیدا می کرد که گاهی بخاطر نوبت عمل جراحی و یا ترخیص شدن بچه ها و یا پذیرش بیمار جدید ، وقتی تعدادمان کم یا زیاد می شد ، مجبور بودیم که طول و عرض زمین بازی را عوض کنیم و این مواقع ، تیردروازه ها عالی بودند برای راحتی در جابجایی .

یکی دیگر از قوانین این بود که معمولا کسی که جراحت بیشتری داشت و یا عضو پیوندی یا قطع عضو داشت و نمی توانست تحرک بالایی داشته باشد ، داور میشد . سوت هم در کار نبود . گوشه ای می نشست و با ایماء و اشاره فضای بازی را مدیریت می کرد .

داور مامور جمع آوری و نگهداری پول هم بود و پول ها دست او امانت بود تا اینکه مامور خرید که گاه پیش می آمد ، از خدماتی های خود بیمارستان هم باشد ، بی خبر از همه جا ، پول را می گرفت و نوشابه و تی تاپ برای خودش و برای تیم برنده می خرید . در اصل برای همه می خرید . ولی تیم بازنده ، هزینه تیم برنده را پرداخت می کرد .

محل اختفای توپ هم جایی لابلای ضایعات آمبولانس های از رده خارج و ضایعات آهن و فلزات حیاط پشتی بیمارستان بود . حالا بماند که یک روزعصر که با هزار سختی برای هماهنگی و برنامه ریزی آمدیم و دیدیم که ضایعاتی آمده و همه ضایعات را جارو کش برده و حیاط پشتی بیمارستان را لخت کرده و متوجه شدیم خبری هم از توپ ما نیست .

تهیه توپ کارآسانی نبود و موکول میشد به دوشنبه ها ، چهارشنبه ها و جمعه ها ساعت دو تا چهار عصر یعنی زمان ملاقات . حالا چه شود که مادری ، خواهری ، خاله ای ، عمه ای ، زن داداشی ، چیزی ، بعد از کلی خواهش و تمنا قبول کند که در ملاقات بعدی بجای کمپوت سیب و گلابی ، دو سه تا توپ پلاستیکی رنگی زیر چادر برایمان بیاورد و این پایان ماجرا نبود . مرحله بعد ساخت توپ چند لایه بود . به این ترتیب که یکی دو تا از توپ ها را با تیغ جراحی که یکی از بچه ها از اتاق پانسمان کش می رفت ، با دقت و ظرافت پاره کنیم و توپ اصلی را داخل توپ دریده شده بگذاریم و توپ سوم را بعنوان روکش استفاده کنیم و گاهی هم لایه آخری را با نخ بخیه پلاستیکی می دوختیم که در این صورت توپ حسابی حرفه ای و مناسب می شد .

شام بیمارستان حوالی ساعت شش عصر سرو میشد و آبدارچی بخش مان کم و بیش خبر داشت که ما پسرها موقع شام داخل اتاق نیستیم و در حیاط بیمارستان هستیم . لطف می کرد و نان لواشی روی غذایمان می گذاشت تا مثلا غذا سرد نشود .

لذتی داشت غذای سرد خوردن همراه با نوشابه و کیک تی تاپ به عنوان دسر .

یک روز که چون تعداد مان زیاد بود و سه تیم شده بودیم و برنده برجا بازی می کردیم ، بازی تا ساعت هشت و نیم ، نه شب طول کشید . خسته و گرسنه طبق روال به اتاق هایمان برگشتیم . اما ، وقتی رسیدیم با صحنه های عجیب و غریبی آشنا شدیم . بجز راهروی اصلی تمام اتاق ها تاریک بودند . وارد اولین اتاق که شدیم ، چراغ را که روشن کردیم ، دیدیم اتاق پر از تخت و کمد بیمار و میز و صندلی روی هم تلمبار شده است . اتاق دوم هم همینطور . از اتاق کناری ، صدای ضجه زدن و گریه کردن چند نفر به وضوح شنیده می شد . اما موضوع مهم جواب این سوال بود که سینی های غذای ما کجاست و چه بر سر آن آمده . در اتاق بعدی و از جمله اتاق ما خبری از تخت ها و میزهای بیمارستان نبود در تاریکی هم امکان جستجوی برای سینی های استیل شام امکانپذیر نبود . کم کم متوجه شدیم که تمام تخت هاو لوازم را در دو سه اتاق اول جا داده اند و اتاق ما با اتاق بغلی را که تنها یک نور ضعیف شمع کمی روشنایی داشت را با پتو کف پوش کرده بودند و عده زیادی غریبه روی زمین نشسته بودند .

بیشتر که دقت کردیم متوجه شدیم که یک اتاق مردان کف زمین ، روی پتوها و تکه موکت ها نشسته اند و اتاق آخری ، خانمها روی زمین نشسته اند .

دقیقا وسط اتاق ما که دیگر الان اتاق مردانه به حساب می آمد ، روی زمین ، داخل یک سینی از همان سینی ها غذای بیمارستان ، شمع روشن کرده بودند و دو سه نفری از روی کاغد زیر نور آن شمع چیزی می خواندند ، مثل نوحه ، به حالت عزاداری . بعد داستانی از جبهه و جنگ تعریف می کردند که همه شان به جزییات آن داستان آگاه بودند و بقیه هم در حالیکه حسابی گریه می کردند و زار زار اشک می ریختند ، جملاتی را که نفرات اصلی می گفتند را تکرار می کردند . صدا به زحمت به اتاق خانمها می رسید ولی صدای جیغ و گریه و زجه زدن خانمها هم حسابی بلند بود .

به محض اینکه من و سایر پسر ها گیج و مبهوت وارد اتاق خودمان شدیم ، آقایی بسرعت جلو آمد و انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت که یعنی هیس و ساکت باشید . بعد خودش کمک کرد و کورمال کورمال تک به تک هرکدام ما را در جاها و ردیف های خالی روی زمین نشاند . در تاریکی و زیر روشنایی نور شمع شناختمش . او همان کسی بود که برای جانبازها و رزمنده های بستری در بیمارستان لوازم و وسایل مورد نیازشان راتهیه می کرد و می خرید . نماینده بنیاد شهید در بیمارستان بود . مسول سرکشی به مجروحین جنگی در بیمارستان ما . وقتی آخرین نفرمان را جاداد و همین که از جلوی من رد شد ، گوشه پیراهنش را که روی شلوار انداخته بود گرفتم و مشتم را دو سه بار به سرعت به دهانم نزدیک کردم و دور کردم و سرم را تکان دادم که یعنی غذای ما کجاست ؟

اشاره کرد به آبدارخانه که یعنی سینی غذاهایتان را دست نخورده داخل آبدارخانه گذاشتیم . دلم قرص شد که این ضعف و گرسنگی پایان خوشی دارد . همانطور که کنارم ایستاده بود با دو انگشت بینی اش را محکم گرفت و با دست دیگر حالت بازبزن را دو سه باری تکرار کرد که منظورش این بود که بوی خیلی بدی می دهم . خودم هم متوجه شده بودم که بوی عفونت پانسمان با بوی عرق بدن که فعالیت بدنی زیادی هم داشته، معجون حال بهم زنی را ایجاد می کنه . با اشاره به پانسمان دستم و خاراندن موهای سرم و همزمان بالاانداختن شانه هایم به او فهماندم که دستم پانسمان داره و نمی توانم حمام کنم .

کمی بیشتر که چشمهایم به تاریکی عادت کرد ، ردیف جلو را که با دقت نگاه کردم ، متوجه شدم که چند بسته خرمای مضافتی بم و یک سینی بزرگ خیارهای کج و معوج و بد شکل که اصلا مناسب پذیرایی از مهمان نبود ، هم به عنوان لوازم پذیرایی از مهمانان در ردیف جلو تدارک دیده شده است .

در تاریکی و روشنایی شمع نفر بغل دستی ام را شناختم ، همان پیرمرد تالشی که در جنگل خرس به صورتش ضربه زده بود و چشم و گونه چپ اش را کامل از بین برده بود . انصافا در آن شرایط چهره اش با صورتی نصفه و نیم به مراتب ترسناک تر شده بود . خیلی آهسته و در گوشی از پیرمرد پرسیدم :چه خبره اینجا ؟ مجلس ختم هست ؟ چی شد یهو ؟

خیلی آرام گفت : هیس ... هیچی نگو ... باید شما بچه ها ساکت باشید .

پرسیدم : یعنی اینا تا صبح گریه می کنن ؟

گفت : نه بابا تا صبح ... الان تموم میشه ... زیارت عاشوراست

از عاشورا همان تعزیه و عزاداری و زنجیر زنی و سینه زنی جلو چشمم ظاهر شد . اما اینا فقط داستان از جنگ تعریف می کردند و گریه می کردند و ضجه می زدند .

پرسیدم : مگه الان محرم هست ؟

گفت : نه پسر جون این زیارت عاشوراست ... برای سید مهدی گرفتن

اسم سید مهدی را شنیده بودم . توی بیمارستان زیاد صحبتش می شد . گویا یکی از فرماندهان بزرگ جنگی بوده که مجروح میشه و سه چهار شب پیش آورده بودند بیمارستان ما .

پرسیدم : همون پاسداره که طبقه سوم بستری هست ؟

گفت : آره

گفتم : خوب ... اون که زنده است ... مگه تموم کرد ؟

گفت : نه بابا زنده است ... دست راستش را که قطع شده بود ، امروز یکی از دکترهای معروف ایرانی از آلمان خودش را رسونده ، آمده و براش پیوند زده . الان هم زیارت عاشورا براش گرفتن که پیوندش بگیره و پس نزنه .

با خودم گفتم ، چه ربطی داره ! عمل پیوند مال خیلی ها میگیره و مال خیلی ها هم پس می زنه . شکمم غاز و غور می کرد . خرما خوب بود ولی دسترسی بهش آسون نبود . تحت هیچ شرایطی هم حاضر نبودم خیارهای کوچیک و کج و معوج را بخورم . واقعا بیشتر به دردخیار شور درست کردن می خوردند تا خیار برای مهمونی . خبری از نمکدان هم نبود . . کم کم داشت خوابم می گرفت . دیدم دو سه تا از بچه ها روی همون پتو ها کف زمین خوابیدن .

شهرام صاحب الزمانی .

اورلینز ، مجتمع TRIO

چهاردهم سپتامبر بیست و پنج