حسن آقا برقکار
هرچند حسن آقا برقکار حرفش را آهسته گفت ، ولی یکمرتبه تمام سالن در سکوت مطلق فرو رفت . تک و توک صدای برهم خوردن قاشق و چنگال با بشقاب چینی به گوش می رسید . که آن هم از سمت بچه ها بود که فارغ از دنیای بزرگتر ها و بی تفاوت به قبح کلام حسن آقا برقکار مشغول جوجه کباب خوردن بودند .
حسن آقا برقکار که از قضا در نزدیکی در ورودی سالن و خیلی نزدیک به صاحب مجلس حاج حبیب الله نشسته بود ، وقتی سکوت سالن را علیه شرایط خود احساس کرد ، با صدای رساتر از قبل ادامه داد و گفت : من از خودم که نمی گم ، دیدم که میگم .
پچ پچ های پراکنده در گوشه و کنار سالن شنیده میشد . هیچ کس بیاد نداشت که حسن آقا برقکار اهل حرف مفت و حرف الکی زدن باشه . احد الناسی بخاطر نداشت که از حسن آقا برقکار حرف دروغ شنیده باشد .
حاج حبیب الله که بعد از دو سه بار حج عمره مفرده رفتن اینبار با تلاش زیاد و آشنا بازی و پارتی تراشی و این و اون را دیدن در اداره اوقاف و اداره حج و زیارت ، بالاخره توانسته بود فیش حج خارج از نوبت خریداری کند و به حج تمتع مشرف شود ، از جلوی در سالن خودش را به میز حسن آقا برقکار رساند و در حالیکه با لبخند و روی خوش سعی می کرد حسن آقا برقکار که از هم هیتی های قدیم بود را به سکوت دعوت کند خیلی آهسته گفت : باشه ، حالا شما شام چی میل داری ؟
- ایشالاکه حج تون قبوله ، همین ماست و سالاد را میخورم ، کافیه . نوشابه هم هست دیگه
حسن آقا برقکار ایشالا را یه جوری غلیظ و کشدار بیان کرد که همه فهمیدند یعنی حج رفتن حبیب الله از نظر حسن آقا برقکار به هیچ وجه قابل قبول نیست
- نه آخه اینا که شام نمیشه ، کباب میخوری ؟ الان بگم برات کباب بزنه ؟ با اون مشکل نداری ؟
- راضی به زحمت نیستم
- میگم الان بیاره
- آره لااقل اینو میدونم که قصاب موقع ذبح گوسفند حتما بسم الله میگه گ
از دو سه تا میز دور تر پیرمردی که حرفهای حسن آقا برقکار برایش گران تمام شده بود ، با صدای نسبتا بلندی که در تمام سالن رستوران پیچید گفت : خوووو مرد حسابی ، قصاب برای مرغ هم همینکار را میکنه دیگه ...
حسن آقا که با چنگال با تنها گوجه گیلاسی و چندتکه خیار توی ظرف سالاد بازی می کرد و آنها را داخل ظرف سالاد این ور و آن ور می کرد ، با خونسردی گفت : نه . من خودم دیدم . اینطوری نیست که تو فکر می کنی .
- برو بابا مگه میشه ! قصاب بدون بسم الله ذبح کنه ؟ ناظر دارن ، روحانی مستقر دارن ، حساب و کتاب داره ، مملکت قانون داره ... انگار ما از پشت کوه آمدیم .
در همین وقت بود که صاحب رستوران حاج حبیب الله را به کناری کشید و در گوشی به حاج حبیب الله چیزی گفت و چهره حاج حبیب الله در هم رفت و اخم کرد و کف دست چپ اش را رو به صاحب رستوران بالا آورد و تکان داد و حرفهای صاحب رستوران را قطع کرد و به سمت میز حسن آقا برقکار برگشت و گفت : میگه چون سفارش ما برای مهمان ها فقط جوجه بوده ، حتی ده گرم هم گوشت قرمز توی یخچال نداره .
حسن آقا برقکار با خونسردی گفت : اشکال نداره ، فدای سرت . گفتم که من با همین سالاد هم کارم راه میفته حبییب جان .
این دفعه هم حسن آقا برقکار حبیب جان را طوری گفت که مشخص بود عمدا حاجی را جا انداخته و با همین کلام کوتاه به حبیب فهماند که از نظر او حبیب حاجی نیست و صرفا یک سفر زیارتی رفته . هنوز حبیب الله از شنیدن حبیب جان به جای حاج حبیب الله خان در شوک بود ، که صاحب رستوران خودش را به میز آنها رساند و گفت : فرستادم برن تهیه کنن و بیارن . حبیب الله گفت : این وقت شب که قصابی باز نیست .
- خونه خودمون ، خونه پسرم ، بالاخره توی این فریزرها یکی دو بسته گوشت چرخکرده پیدا میشه دیگه !
کم کم صدای برخورد قاشق و چنگال ها سکوت سالن را شکست ومهمانها به شام خوردن ادامه دادند . حبییب الله با چشم و ابرو یکی دو نفر از بچه های هییت که کنار صندلی حسن آقا برقکار نشسته بودند را جابجا کرد و به زحمت خودش صندلی کناری حسن آقا برقکار نشست که تا زمان آماده شدن شام کنارش باشد و با او همکلام شود و به نوعی مدیریت اش کند تا او مجددا حرف اضافه ای نزد و مجلس را بهم نریزد .
لحظات به کندی می گذشت تا اینکه همان پیرمرد که از لحظه اول حرفهای حسن آقا برقکار به فکر فرو رفته بود و غذایش هم دست نخورده باقی مانده بود ، به سمت میز آنها آمد و روبه حسن آقا برقکار کرد و گفت : مرد مومن این چه حرفی بود که تو زدی ؟ الان من از اون موقع که تو اینو گفتی احساس می کنم که دارم غذای حروم می خورم و دیگه نتونستم ادامه بدم .
پیرمرد از دوستان قدیمی و هم مسجدی حبیب الله بود و موقع حرف زدن دستانش به وضوح می لرزید و دو سه دانه نصفه و نیمه برنج هم کنار لب هایش چسبیده بود ، سرش را به سمت حبیب الله چرخاند و هم زمان سرش را تکان داد که یعنی این چی میگه ؟
حسن آقا برقکار در جوابش گفت : من اینطوری اعتقاد دارم ، دلیلی نداره که شما هم مثل من اعتقاد داشته باشید . هر کسی را توی گور خودش چال می کنن .
- آخه اینطوری که تو میگی همه مرغ ها حرام اند و ذبح اسلامی نمی شن
- خوب آره ... دقیقا من به همین خاطر لب نمی زنم
دوباره سکوت در سالن حکم فرما شد و صدای بهم خوردن قاشق و چنگال ها قطع شد .
- آخه مومن خدا میگه میشه ؟
- آره ببین ، صدتا دویست تا شایدم بیشتر مرغ را با دستگاه از پا آویزون می کنن بعدشم یک نفر هست که برای دویست تا مرغ آویزون یکبار ، فقط یکبار بسم الله میگه
- خوب حله دیگه ، معلومه که دویست بار بسم الله الرحمن الرحیم گفتن وقت گیره و حجم کار اون ها هم بالاست
- دقیقا برای همین میگم دیگه ، یکبار ذکر برای همون مرغ اول درسته و ذبح اسلامی میشه و اون مرغ اولی را میشه خورد ولی برای بعدی ها اینطوری نیست وذبح اسلامی انجام نمیشه و حلال نیست .
- خوب نیت میکنه و ذکر میگه برای همه !
- قصاب نمی تونه برای همه مرغ ها نیت جمعی بکنه . طبق احکام شریعت برای هر ذبح هر حیوان باید بسم الله الرحمن الرحیم جدا گانه گفته بشه و
- من میدونم کشتارگاه روحانی مستقر داره و نظارت می کنه
- همه اینا درست ولی این روش که انجام میشه ذبح اسلامی نیست
دوباره پچ پچ مهمانها در سالن بلند شد . برخی معتقد بودند که حسن آقا برقکار کاملا درست میگه و کشتارگاه بخاطر تنبلی و گشادی نمی خواد تند تند بسم الله الرحمن الرحیم بگه . یه نفر میگفت باید حرمت بسم الله الرحمن الرحیم حفظ بشه . وقتی تند تند قرایت بشه ، انگار که بی حرمتی شده . برخی هم می گفتن بخوریم بابا حسن آقا برقکار دیگه خیلی مته به خشخاش میگذاره و ملا نقطی شده و اعتقاد داشتن که باید غذای به این خوشمزگی را خورد و گرنه کفران نعمت می شود و اسراف حرام است و به نوع دیگری فعل حرام در حال وقوع است .
حبیب الله که میخواست تلاش کند تا به نوعی بحث را جمع کند با صدای بلند گفت : همه جای دنیا همین طوریه ، همه کشورهای مسلون اینطوری ذبح می کنن ... مدینه که بودیم ...
حسن آقا برقکار پرید وسط حرفش و گفت : واسه همینه که توی این دوره و زمونه مسلمان واقعی انگشت شماره ...
پیرمرد صدایش را کمی بالاتر برد و گفت : یعنی تو الان داری دین و ایمون ما را زیر سوال می بری ؟
حسن آقا برقکار با خونسردی گفت : من رفتم ، دیدم ، پرسیدم ، بررسی کردم و فهمیدم . شما ها دیگه خودتون میدونید برید تحقیق کنید . شاید پس فردا گوشت خوک هم بهتون بدن ، لابد با اشتها می خورید .
دل ضعفه و گرسنگی لحن حسن آقا برقکار را تلخ و گزنده کرده بود و همچان سر به پایین با چنگال با تک گوجه گیلاسی و قطعات خیار بریده شده بازی بازی میکرد .
همین که پیرمرد خواست واکنش تند تری به حرفهای حسن آقا برقکار نشان دهد ، مرد جوانی از میان سالن فریاد زد : برای سلامتی حاج حبیب الله خان بلند صلوات . صدای بلند صلوات در سالن پیچید و همه صلوات فرستادند . در حالیکه هنوز صلوات بطور کامل تمام نشده بود ، حبیب الله خودش را به حسن آقا برقکار نزدیک کرد و در گوشش چیزهایی می گفت و با دست به ریش هایش می کشید و لبخند می زد . به نوعی از او خواهش می کرد که بحث را ادامه ندهد و دیگر حرف مرغ حلال و حرام و ذبح اسلامی و ذبح غیر اسلامی را نزند. حسن آقا برقکار گفت : من حتی نیت نداشتم که امر به معروف و نهی از منکر کنم ، خدا گواهه نخواستم مجلس شما بهم بخوره و کاسبی این رستوران داره خراب بشه . من عقیده خودم را دارم حبیب جان . خودت هی اصرار کردی و پرسیدی که چرا جوجه نمی خوری ؟
حبیب بازهم به ریش اش دست می کشید و سرش را تکان می داد که حسن آقا برقکار اینبار باصدای بلند تری گفت : منم حرفی نزدم که فقط گفتم کشتار مرغ ها ذبح اسلامی نیست و مرغ ها حلال نیستند . همین !
کم کم مهمانها یکی پس از دیگری ، در حالیکه غالبا بشقاب های غذایشان دست نخورده باقی مانده بود ، از پشت میزها بلند می شدند و مرتب صدای آزار دهنده کشیده شدن صندلی ها روی سرامیک شنیده میشد . در رقابتی تنگاتنگ اکثر مهمانها برای اینکه نشان دهند از دین و ایمان و تقوی بالایی برخوردارند ، بشقاب غذا را به همان حالت اولیه باقی گذاشته بودند و برخی که گرسنه تر بودند ، حداقل برنج و یک دانه گوجه کبابی را خورده بودند که جلوی ضعف را بگیرند تا شاید در منزل تخم مرغی بر بدن بزنند . پیرمرد هم مسجدی بدون خداحافظی از سالن خارج شد . مهمانها آنهایی که با هم بیشتر دوست و آشنا بودند در جمعیت های دو نفر به دو نفریا سه نفر به سه نفر ، کنار هم جمع می شدند و در حال بررسی و مشورت برای کم کردن اسکناس ها و چک پول های هدیه به نصف و کمتر و یا حتی هیچ بودند . آنها که کارت هدیه بانکی تهیه کرده بودند احساس باخت داشتند . روی میزها نوشابه ها همه خالی شده بودند . ظرف های ماست و سالاد هم همینطور .
مهمانها که اکثرا در صف خداحافظی سرپا ایستاده بودند ، کماکان بحث داغ ذبح اسلامی را ادامه می دادند . تک و توک بودند افرادی که موقع خداحافظی بلند گفتند زیارتت قبول باشه حاج حبیب الله خان و بیشتر مهمانها همان حبیب الله خالی را می گفتند و می رفتند . این تفاوت آزار دهنده کاملا برای حبیب الله مشهود بود .
جمعیت کمی در سالن بودند که غذای حسن آقا برقکار را آوردند. حسن آقا برقکار بی تفاوت نسبت به آنچه که رخ داده با اشتها و هیجان مشغول خوردن کباب کوبیده ای شد که بیش از هر زمان دیگری ذبح اسلامی شده تر است . کارگر سالن به یکی از اطرافیان حبیب الله گفت : غذای مونده زیاده چکارش کنیم ؟ بریزیم دور یا می برید ؟ هنوز کسی جوابی به کارگر رستوران نداده بود که حسن آقا برقکار گفت : اگر خواستید بریزید دور، بدید به من ! می برم میدم بهزیستی واسه معلولان یا شایدم بردم دادم خانه سالمندان . حیفه کفران نعمت نباید بشه . نبایداسراف کرد . والله لا یحب المسرفین .
جماعت باقیمانده همه با تعجب به همدیگه نگاه می کردند .


شهرام صاحب الزمانی
مجتمع تری او . اورلینز . اونتاریو
شانزدهم اکتبر ۲۰۲۴