همه پدر ها روزی پسر بودند

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهی پير مرد برای سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قديمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامی که کلاغي روي پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است...
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هيچ وجه عصبانی نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتری نسبت به او پيدا می‌کردم .