یکصدمین پست

 

 

به ندرت حال مرامي فهمي

به ندرت حال تورامي فهمم

فقط آنگاه !

      كه درمرداب ديدار كنيم

حال هم رادرمي يابيم .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن نامرتبط ۱ : تصمیم جدید غالب هنرمندان 

پ.ن نامرتبط ۲ : بی مهری برای مهر 

پ.ن نامرتبط ۳ : مفهوم برادر بسیار خوب 

پ.ن نامرتبط ۴ : نتیجه تراکم معنویت در میهن عزیز اسلامی 

پ.ن نامرتبط ۵ : سوت زدن بدون صدقه دادن 

پ.ن نامرتبط ۶ : به اندونزی هم رسیدیم !

پ.ن نامرتبط ۷ : یک تلنگر ناقابل 

پ.ن نامرتبط ۸ : تلاش برای بقا 

پ.ن نامرتبط ۹ : پنیر های صدا و سیمانی  

پ.ن نامرتبط ۱۰ : ورژن جدیدی از چوپان دروغگو ! 

پ.ن نامرتبط ۱۱ :  چرا پیاده شد ؟

پ.ن نامرتبط ۱۲: سابقه قاچاق زنان در ايران

پ.ن نامرتبط ۱۳: شهر کدوها جالب است

 

ورژن جدیدی از چوپان دروغگو

چوپان دروغگو به روايتي ديگر...
یکی بود یکی نبود.
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.
چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:
عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش،  چوب، گوسفندها و سگها را به آنها سپرده باشید...

نقل از  Kosarimehr, Shapour

دردسرهای عکاسی در ایران ما

فرقی نمی کنه که عکاس کجا هستی و برای چه خبرگزاری و یا کدام روزنامه کار می کنی ! اصلا" فرقی نداره که عکاس هنری هستی یا نیستی ... اینکه مشکلات پیش آمده برای شما در تهران است یا اصفهان یا تبریز و اراک هم هیچ تفاوتی ندارد  ... مهم این است که شما عکاس هستید و برای عکاسی کردن در فضای کوچه و بازار معمولی هم باید کاملترین و جدید ترین مجوز ها را داشته باشی ... متاسفانه در مملکت ما که هر کسی خود رامسئول برخود با عکاس می داند بدترین برخورد ها و زشت ترین رفتار ها با این قشر زحمت کش می گردد  .شدت تاسف بدان جا رسیده است که در برخی اماکن که تصور می کنی توریستی تر هستند و با عکاس جماعت بیشتر برخورد داشته اند هم اگر چنانچه فقط پول خوبی  بدهی می توانی از آنها و سوژه هایت عکس بگیری .در کارگاهها و تورهای عکاسی همیشه یکی از دغدغه های شرکت کنندگان نداشتن همین مجوز ساده است . فضای فاقد اعتماد هم سبب شده که مشکلات پیچیده و مضاعف بشوند .   مطلب زیر از من نیست بلکه من عینا " آن را از سایت خانه عکاسان تبریز  نوشته آقای خلیل غلامی  برای شما منتقل می کنم شاید کمی قابل تامل و در خور توجه باشد .

با هم بخونیم :

در گورستان وادی رحمت  عکس میگرفتم که جوانی بازویم را گرفت و گفت حق نداری. گفتم من خبرنگارم و کارت هم نشان دادم. و گفت آقای جلالی گفته کسی حق نداره عکاسی بکنه. مگر این که مجوز ما را داشته باشد.دسته‎های عزاداری هیچ کارتی را قبول ندارند.عکاسی از درون مصلا با هیچ کارتی امکان پذیر نیست.برای گزارش تصویری از فوتبال، کارت خبرنگاری به درد نمی‎خورد باید کارت آی دی هم بگیری و کاور بپوشی.در خیابان یک پلیس مانع عکاسی ما می‎شود. کارت خبرنگاری و کارت انجمن مطبوعاتی هم به درد نمی‎خورد.لباس شخصی اصلا کارت نمی خواهد ولی یک تعداد عکس‎هایت را پاک می‎کند.در کنار دریاچه‎ی خشکیده‎ی اورمیه مردی به زور از ما کارت میخواهد. او با زیرکی تمام جوری پلیس را خبردار کرد که انگار دزد گرفته است.درون بازار سرپوشیده‎ی تبریز مردی تهدید میکند که اگر باز هم عکس بگیری به پلیس خبر خواهد داد.در جشنواره‎ی فیروزه برای چند عکاس مهمان مشکلی پیش آمده بود که من به عنوان دبیر اجرایی رفتم کلانتری و کارت شناسایی جشنواره با امضای سرهنگ فرامرزی (معاونت اجتماعی نیروی انتظامی) نیز هیچ اعتباری کسب نکرد و کم مانده بود که خود مرا بازداشت کنند.در روستای لیقوان یک قاطرچی کم مانده بود ما را زیر لگد بگیرد که حق ندارید عکس بگیرید.در یکی از مجتمع‎های مسکونی هیأت مدیره فقط مجوز خودش را قبول داشت.با وجود مجوز از روابط عمومی راه آهن تهران در مسیر راه اندیمشک پلیس مانع عکاسی می‎شد.با وجود مجوز از مدیر رجای تبریز نتوانستیم از ایستگاه راه آهن مراغه عکس بگیریم.شهرداری هیچ کارتی به عکاس خودش نمی‎دهد و در عوض هر جا سر و کله‎ی عکاس را ببیند مجوز میخواهد.در مصاحبه‎ی آقای شفق (مدیر عامل تیم تراکتور) که مدت نیم ساعت عکاسی میکردم با ورود دوربین تلویزیون فورا خود را مرتب کرده، کت‎اش را پوشید و برای مدتی مصاحبه را قطع کرد.خلاصه این که صد تا کارت و مجوز هم که داشته باشی باز کم میآوری (علاوه کنم کارت‎های موتور، بیمه، گواهی، کارت ملی، سند و شناسنامه را که همه در جیبام باید باشند). تقریبا برای هر کوچه و پس کوچه‎ای باید کارت و مجوز مجزایی داشته باشی. هر کسی میتواند از راه برسد و مجوزت را بخواهد. جوری بازویت را میگیرند که یکهو فرار نکنی. مثل این که جاسوس اسراییل گیر آورده. هر کسی میتواند با خشن کردن چهرهاش خود را مأمور اطلاعاتی جا بزند. به نظر می‎رسد اهمیت دوربین عکاسی در ایران به اندازهی هیچ کجای جهان نیست. کسی که در ایران موفق شود عکاسی کند می‎تواند در عرض چند سال به عضویت بهترین آژانس‎های جهان در بیاید.

شناخت آدم ها

 

جمله روز : آدم ها را از انچه درباره ديگران مي گويند بهتر مي توان شناخت تا از انچه درباره  خود مي گويند.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن  نامرتبط ۱ : به نظر شما در صورت بروز زلزله شدید در تهران  چه باید کرد  ؟  جالبه بخونید و  لذت ببرید از ترس و واهمه همه تهرانی های با ادعا و پولدار و ترسو و بانمک که کامنت گذاشته اند .

پ.ن نامرتبط ۲: این ها را پیشنهاد می کنم خاطرات یک عاقد   و  یادداشتهای یک دختر حاجی

پ.ن نامرتبط ۳: هر دم ازاین باغ بری می رسد !

گفتگو با خدا   THE INTERVIEW WITH GOD

 

I dreamed I had an interview with God
در رویا دیدم که دارم با خدا حرف میزنم

God asked
خدا از من پرسید

?So you would like to interview me
مایلی از من چیزی بپرسی؟

I said, If you have the time
من گفتم، اگر وقت داشته باشید

God smiled
با لبخندی گفت

My time is eternity
وقت من ابدی است

?What questions do you have in mind for me
چه پرسشی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

I asked
پرسیدم

?What surprises you most about human kind
چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟

God answered
خدا پاسخ داد

That they get bored with childhood
آدم ها از بودن در دوران کودکی خسته می شوند

They rush to grow up, and then
عجله دارند زودتر بزرگ شوند، و سپس

long to be children again
حسرت دوران کودکی را می خورند

That they lose their health to make money
اینکه سلامتی خود را صرف کسب ثروت می کنند

And then
و سپس

Lose their money to restore their health
ثروتشان را دوباره خرج بازگشت سلامتیشان می کنند

That by thinking anxiously about the future
چنان با هیجان و نگرانی به آینده فکر می کنند

They forget the present
که از زمان حال غافل می شوند

Such that they live in neither the present
آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند

And not the future
و نه در آینده

That they live as if they will never die
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هیچوقت نخواهند مرد

And die as if they had never lived
و آنچنان می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند

God's hand took mine
خداوند دستهای مرا در دست گرفت

And we were silent for a while
و ما برای لحظاتی سکوت کردیم

Then I asked
سپس من پرسیدم

As the creator of people
به عنوان خالق انسانها

?What are some of life's lessons you want them to learn
می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند؟

God replied with a smile
خداوند با لبخند پاسخ داد

To learn they can not make any one love them
یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند

But they can do is let themselves be loved
اما می توانند طوری رفتار کنند که محبوب دیگران شوند

To learn that it is not good to compare themselves to others
یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند

To learn that a rich person is not one who has the most
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد

But is one who needs the least
بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد

To learn to forgive by practicing forgiveness
یاد بگیرند دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی

To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love

یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید

But it can take many years to heal them
ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید

To learn that there are people who love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند

But simply have not yet learned how to express or show their feelings
ولی نمیدانند چگونه احساسشان را ابراز کنند

To learn that two people can look at the same thing
یاد بگیرند و بدانند دو نفر می توانند به یک موضوع واحد نگاه کنند

But see it differently
ولی برداشت آن ها متفاوت باشد

To learn that it is not always enough that they be forgiven by others
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست همدیگر را ببخشند

But they must also forgive themselves
بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند

Thank you for your time, I said
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم

?Is there anything else you would like your children to know
آیا چیز دیگری هم وجود دارد که دوست داشته باشید تا آنها بدانند؟

God smiled and said
خداوند لبخندی زد و پاسخ داد

Just know that I am here
فقط اینکه بدانند من اینجا "با آنها" هستم

ALWAYS
همیشه

سوتفاهم

 

 

 به شدت اعتقاد دارم که سوتفاهم جزو انکار ناپذیر زندگی روزمره همه ما است . این شدت اعتقاد من را بسیاری از دوستان قدیم و جدید و همکاران و اقوام و نزدیکان می دانند . داستان زیر از من نیست ولی برایم ارسال شده بود و چون پیرامون مبحث شیرین سوتفاهم بود برای شما منتقل کردم شاید لذت ببرید

سوء تفاهم

مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می‌كرد، پرسید: ببخشید، شما "شارون استون" نیستین؟

زن با عشوه گفت: نه... ولی...

و پیش از آنکه ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فكر می‌كردم. چون...

زن حرفش را برید، ولی همه می‌گن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟

مرد قاطع گفت: نه، همه اشتباه می‌‌كنن. به خاطر این‌كه "شارون استون"، زن خوشگلیه، ولی شما

متأسفانه اصلا خوشگل نیستین. به همین دلیل، من فكر كردم شما نباید "شارون استون" باشین.

زن تازه فهمید كه رو دست خورده، با عصبانیت فریاد كشید: بی‌شرف! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟

مرد آرام گفت: چرا. ولی اونها هیچ‌كدوم فكر نمی‌كنن كه شبیه "شارون استون" هستن.

زن همچنان معترض گفت: خب، كه چی؟

مرد گفت: چون شما فكر می‌كردین كه شبیه "شارون استون" هستین، خواستم از اشتباه درتون بیارم.

زن دوباره عصبی شد: برو ننه‌تو از اشتباه درآر.

مرد همچنان با خونسردی توضیح داد: عرض كردم كه، والده من یه همچی تصوری راجع به خودش نداره،

ولی چون شما یه همچی تصوری دارین...

زن فریاد كشید: اصلا به تو چه كه من چه تصوری دارم.

و كیفش را برای هجوم به مرد بلند كرد. مرد خود را عقب كشید و خواست كه به راهش ادامه دهد.

اما زن، دست‌بردار نبود و سه، چهار نفری هم كه از سر كنجكاوی جمع شده بودند، ترجیح می‌دادند

دعوا ادامه پیدا كند.

یك نفر به مرد گفت: كجا؟ صبر كنین تا تكلیف معلوم بشه.

دیگری گفت: از شما بعیده آقا! آدم به این باشخصیتی! (و به كت و شلوار مرتب مرد اشاره كرد).

و سومی گفت: این خانم جای دختر شماست. قباحت داره ولله.

زن بر سر مرد كه از او فاصله می‌گرفت، فریاد كشید: هرچی از دهنت دربیاد، می‌گی و بعد هم مثل گاو

سرتو می‌اندازی پایین می‌ری؟

یك نفر پرسید: چی شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟

زن همچنان كه به دنبال مرد می‌دوید و سه، چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می‌كشید،

گفت: از مزاحمت هم بدتر. مردیكه كثافت.

در كلانتری پیش از آنکه افسر نگهبان پرسشی بكند،

زن گفت: جناب سروان! من از دست این آقا شاكی‌ام. به من اهانت كرده.

افسر نگهبان سرش را به سمت مرد كه موهای جوگندمی‌اش را مرتب می‌كرد، چرخاند و گفت: درسته؟

مرد گفت: من فقط به ایشون گفتم كه شما شبیه "شارون استون" نیستین.

اگه این حرف اهانته، خب بله، اهانت كردم.

افسر نگهبان هاج‌وواج به زن نگاه می‌كرد.

زن، روسری‌اش را عقب‌تر برد، آن‌قدر كه دو رشته منحنی مو بتواند مثل پرانتز صورتش را در قاب بگیرد.

افسر نگهبان نتوانست نگاهش را از زن بردارد.

زن گفت: اصلا به ایشون چه مربوطه كه من شبیه كی هستم؟

افسر نگهبان به مرد گفت: اصلا به شما چه مربوطه كه ایشون شبیه كی هستن؟

مرد گفت: شما اكواین؟

افسر نگهبان گفت: اكو چیه؟

مرد گفت: منظورم آمپلی فایره كه صدا رو تكرار می‌كنه.

افسر نگهبان گفت: جواب سؤال منو بده.

مرد گفت: آخه من دارم تو همین جامعه زندگی می‌كنم. چطور می‌تونم نسبت به مسائل اطراف خودم

بی‌تفاوت باشم. یه پیرزنی رو دیروز دیدم كه فكر می‌كرد، سوفیالورنه. آن‌قدر طول كشید تا من حالیش

كنم كه اینطور نیست. آخرش هم فكر كنم نشد.

دیروز اتفاقا كلانتری سیزده بودیم. پیش سروان منوچهری. به خاطر همچین شكایت مشابهی.

افسر نگهبان كه همچنان شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودكاری از جیبش درآورد و برگه‌های بلند

پیش رویش را مرتب كرد: پس این مزاحمت برای خانم‌ها كار هر روز شماست.

مرد گفت: نه، هر روز نه، هر وقت روبه‌رو بشم. گاهی وقت‌ها هم روزی دو بار.

البته فقط خانم‌ها نیستن. با خیلی از آقایون هم همین مشكل رو دارم.

بعضی‌ها فكر می‌كنن "مارلون براندو" هستن، بعضی‌ها فكر می‌كنن "آرنولد" هستن.

تازه فقط مسئله مشابهت با هنرپیشه‌ها نیست.

زن آینه كوچكی از كیفش درآورد و با دستمال كاغذی، خرده ریمل‌های زیر چشمش را پاك كرد و در حالی

كه آینه را در كیفش می‌گذاشت، گفت: یه مزاحم حرفه‌ای! خوب شد كه به دام افتادی.

افسر نگهبان گفت: البته با درایت نیروی انتظامی و تعقیب و مراقبت خستگی‌ناپذیر بروبچه‌ها.

زن با تعجب گفت: بله؟!

افسر نگهبان گفت: خب البته ما شما رو هم از خودمون می‌دونیم.

زن با عشوه گفت: وا؟ چایی نخورده فامیل شدیم.

افسر نگهبان زهر متلك زن را ندیده گرفت و فریاد زد: آشتیانی! چایی بیار.

سربازی در را باز كرد و پاهایش را به هم كوفت: چشم جناب سروان و رفت.

مرد گفت: ببین جناب سروان! من مزاحم حرفه‌ای نیستم. فراری هم نبودم كه به دام افتاده باشم. هرجا

كه تذكری داده‌ام، تاوانشم پرداخته‌ام، كلانتریش هم رفتم. به هیچ‌كس هم بدهكار نیستم.

افسر نگهبان به تلخی گفت: بقیه حرفها تو دادگاه. و كاغذی پیش روی مرد گذاشت
 

و گفت: مشخصاتتو بنویس.

مرد سریع مشخصاتش رو نوشت و كاغذ رو برگرداند.

افسر نگهبان كاغذ را به زن داد و گفت: شما هم مشخصاتتونو بنویسین.

تا آشتیانی در بزند و اجازه بگیرد، پایش را بكوبد و چای‌ها را روی میز بگذارد،

زن هم مشخصاتش را نوشت و كاغذ را به افسر نگهبان داد.

افسر نگهبان پس از مروری كوتاه به زن گفت: این شماره تلفن منزله؟

زن گفت: بله، خونه خودمه.

افسر نگهبان گفت: اگه ممكنه شماره موبایل رو هم بدین. شاید لازم بشه.

زن خواست كاغذ را پس بگیرد كه افسر نگهبان، كاغذ كوچكی را به او داد و گفت: روی همین هم

بنویسین كفایت می‌كنه.

مرد گفت: منم لازمه شماره موبایل بدم؟

افسر نگهبان مكثی كرد و گفت: خب بدین، اشكال نداره.

مرد گفت: آخه من موبایل ندارم.

افسر نگهبان دندانهایش را به هم سایید: پس چرا می‌پرسی؟

مرد گفت: می‌خواستم ببینم اشكالی نداره من موبایل ندارم؟ آخه از قوانین بی‌اطلاعم، اینه كه...

افسر نگهبان گفت: نه، اشكالی نداره. و به زن گفت: علت شكایت رو چی بنویسم؟

و به جای زن، مرد جواب داد: بنویسین من به ایشون تهمت زده‌ام كه شبیه "شارون استون" نیستین.

و به زن گفت: اگه اهانت دیگه‌ای به شما كرده‌ام، بگین.

زن گفت: خب این خودش یه جور مزاحمته دیگه.

مرد گفت: ولی شما به من گفتین: بی‌شرف، كثافت، گاو و حرف‌های دیگه كه حالا بعد من در شكایتم

مطرح می‌كنم.

زن جا خورد و گفت: خب من اون موقع عصبانی بودم.

و به افسر نگهبان گفت: حالا باید چه كار كرد؟

افسر نگهبان گفت: پرونده كه تكمیل شد، می‌فرستمتون دادگاه. اونجا قاضی حكم می‌ده.

مرد پرسید: در مورد این‌كه ایشون به "شارون استون" شباهت داره یا نداره قضاوت می‌كنن؟

و با خود ادامه داد: كار قاضی هم واقعا دشواره‌ ها. اگه بخواد از نزدیك بررسی كنه.

افسر نگهبان گفت: نخیر، در مورد اهانت و ایجاد مزاحمت شما قضاوت می‌كنن. و به ساعتش نگاه كرد و

گفت: ضمنا حالا دیگه وقت اداری تموم شده.

شما امشب اینجا می‌مونین تا فردا صبح راهی دادگاه بشین.

مرد به زن گفت: من حالا كه بیشتر دقت می‌كنم، می‌بینم در قضاوتم اشتباه كرده‌ام. شما خیلی هم

بی‌شباهت به "شارون استون" نیستین.

زن گفت: واقعا می‌گین؟!

مرد گفت: واقعا. اگه این شباهت وجود نداشت، چرا من از میون این همه هنرپیشه،

اسم "شارون استون" رو آوردم؟!

زن گفت: خیلی‌ها بهم می‌گن. آرزو دارم یه بار با "شارون استون" روبه‌رو بشم، ببینم خودش چی میگه.

مرد گفت: اون هم حتما به این شباهت اعتراف می‌كنه.

زن به افسر نگهبان گفت: من می‌خوام شكایتمو پس بگیرم.

واقعا حوصله دادگاه و دردسر و این حرفا رو ندارم. این كاغذارو هم پاره كنین بریزین دور.

افسر نگهبان گفت: نمی‌شه. قانون وظیفه خودشو انجام می‌ده.

زن با تعجب پرسید: وقتی من از شكایتم صرف‌نظر كنم.؟

افسر نگهبان گفت: باشه. تكلیف قانون چی می‌شه؟

مرد گفت: قانون كه شماره موبایل ایشون رو داره.

افسر نگهبان نشنیده گرفت و به زن گفت: مشكله. ولی خودم یه جوری حلش می‌كنم.

مرد از جا بلند شد كه برود. قبل از رفتن، رو كرد به افسر نگهبان و گفت: یه سؤالیه كه از اول كه آمدیم

اینجا تو ذهنم موج می‌زنه، می‌شه بپرسم؟

افسر نگهبان در حالی كه كاغذها را پاره می‌‌كرد، گفت: بپرس.

مرد گفت: می‌خواستم بپرسم شما "شرلوك هلمز" نیستین؟

 

گفتم  ...  گفتی  ... گفت ...

تصویر امامزاده وفس

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌كنم …
گفتی: فانی قریب
     .:: من كه نزدیكم (بقره/۱۸۶) ::.

گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم… كاش می‌شد بهت نزدیك شم …
گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
     .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵) ::.

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لكم
     .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.

گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی …
گفتی: و استغفروا ربكم ثم توبوا الیه
     .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید (هود/۹۰) ::.

گفتم: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟ 
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
     .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::.

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
     .:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.

گفتم: در مقابل این كلامت كم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌كنه؛ عاشق می‌شم! …  توبه می‌كنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
     .:: خدا هم توبه‌كننده‌ها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرك     
گفتی: الیس الله بكاف عبده
     .:: خدا برای بنده‌اش كافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیكار می‌تونم بكنم؟
گفتی:یا ایها الذین آمنوا اذكروا الله ذكرا كثیرا و سبحوه بكرة و اصیلا هو الذی یصلی علیكم و ملائكته لیخرجكم من الظلمت الی النور و كان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش كنید. او كسی هست كه خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریكی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.

نصایح لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی ...
 

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟


لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.


اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.


و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ . ن :  این روزها . . . هیاهوی بسیار برای هیچ