وقتی در جایگاه متهم حاضر شد عرق سردی روی پیشانی اش نشست . فلاش پی در پی عکاس ها و خبرنگار ها مثل صاعقه چشمانش را میزد  و آزار  دهنده بود.صدای طنین دار ضربان قلبش را در سکوت ذهن مغشوش اش با وجود انبوه متراکم جمعیت حاضر در سالن دادگاه و پچ پچ و همهمه آنان بخوبی می شنید. از لحظه دستگیری و در تمامی بازجویی ها به دفعات اصرار به بیگناهی کرده بود . اما نتوانست ثابت کند . هیچ مدرک محکمه پسندی نداشت . اصلا زمان کشته شدن این بنده خدا ، درست همون ساعتها در فلافلی مامان جون با همکار قدیمی اش جواد شام می خوردند و جواد سود پولهای قرض داده شده را مطالبه می کرد . چقدر سر حساب کردن و کارت کشیدن با همدیگر تعارف کردند که جواد اگر میگذاشت او حساب میکرد ، الان بهترین دلیل عدم حضورش در صحنه قتل بود . لعنتی دوربین های مداربسته فلافلی هم کیفیت پایینی در شب داشتند . خلاصه اینکه بازپرس اصلا قانع نشد . جواد احمق هم که از ترس پلیس و دادگاه و سابقه خرابش هیچگاه برای حاضر شدن در دادگاه و شهادت دادن حاضر نشد . گوشی اش را هم خاموش کرد و از دسترس خارج کرد . هر چند خودش خیلی خوب میدانست که  تنها این دلیل کافی نیسن و شاهدان قوی تر و مستندات بیشتری مورد نیاز بود . قاضی با چکش ضربه محکمی روی میز قضات زد و جلسه محاکمه با قرائت کیفر خواست توسط نماینده دادستان آغاز شد . پاهایش می لرزیدند و توان ایستادن نداشت . همزمان سردی دستبند بر مچ دستانش و سنگینی پا بند آزارش میداد  و کلافه اش کرده بود . برای لحظاتی صدای نماینده دادستان را نمی شنید و فقط صورتی اخمو بود که لبهایش بهم می خورد و گاه آب دهانش بیرون می پاشید .با توجه به آنچه که بر سرش رفت دیگر اعتقادی به عدالت خدا نداشت و رسما به عدالت خدا شک کرده بود ولی همچنان چشم انتظار معجزه بود .