یک ،

مجددا کد را زدم ، اشتباه بود . اشتباه نمی کردم  . عجیب بود . اعتماد به نفس ام را از دست دادم ، کف دستم عرق کرده بود . انگشتانم می لرزیدند و روی دکمه ها لیز می خوردند . دوباره زدم  . کثافت اینبار کارت را بلعید و ضبط کرد . تف به این شانس . فقط همینو کم داشتم . سریع به لابی من هتل اطلاع دادم . تمام دارایی من داخل اون کارت بود . لابی من با آرامش و لبخند گفت : دوشنبه ان شاءالله  درست میشه ، نگران نباشید . با صدایی بلند تر تقریبا فریاد زدم وگفتم : عموجان امروز پنجشنبه است و من فقط تا فردا اینجا ساکن ام . در جواب خیلی خونسرد و آرام درحالیکه سرش پایین بود و با خود کار خط هایی روی یک لیست می کشید گفت : شنبه صبح اول وقت اطلاع میدیم . یکشنبه به مامورش ابلاغ می کنن و دوشنبه صبح قطعا کارت با احترام تقدیم شما خواهد شد . عرض کردم که نگران نباشید . فریاد زدم و با صدای بلندتری گفتم دوست عزیز من فقط تا فردا ظهر اینجام ... متوجه هستید  ؟ 

 

دو  ، 

آخرین باری که او را دیدم ، دانستم که بیشتر از چند روز زنده نخواهد ماند . با اینحال به همسر و فرزندش دلداری دادم و سعی کردم چند قاشق از سوپ پر گوشت و داغ از ظهر مانده را به زور به او بخورانم . چشمانش بسته بود و دهانش را با اکراه باز می کرد . دو یا سه قطره آب لیموی تازه ریختم . فایده نداشت . هیچ مرا بیاد نمی آورد . بوی مرگ بیشتر از هر زمان دیگری داخل اتاق نسبتا تاریک و نمور به مشام می رسید . 

هوا ابری و گرفته بود . فرزندش بی حوصله مجله کیهان ورزشی قدیمی را ورق می زد و همسرش زیر لب مدام ذکر میگفت . آماده شدم تا توصیه کنم برای تهیه قند شکسته و چایی . ولی قادر به تکلم نبودم . دشوار بود . مدت طولانی به سکوت گذشت و فقط صدای ورق زدن مجله سکوت فضا را می شکست . 

 

 

سه  ، 

فهرستی از درخواست ها پیش رویم بود . نمی توانستم اولویت بندی کنم . بودجه محدود بود و زمان هم کم و من هم دست تنها بودم . ولی از یک کدام از گزینه ها باید شروع می کردم . نمی شد الویت را به هیچ گزینه ای داد . همه موارد مهم بودند . مسئله مرگ و زندگی بود . شرایط به سختی برای انجام این  سه عمل  جراحی و جمع کردن یک تیم جراحی مهیا شده بود . تصادف سختی کرده بود . امکان قطع دست راست از یک طرف و از بین رفتن بینایی از طرف دیگه واقعا مستاصلم کرده بود . شکسته شدن استخوان ترقوه و فرو رفتن دنده ها داخل ریه داستان دیگه ای بود  .  فک اش کاملا منهدم شده بود  .  وقتی فهمیدم سریع به پارکینگ پلیس رفتم ولی متاسفانه هیچ ردی از عضوی بنام زبان داخل لاشه ماشین اش پیدا نکردم .