تخلیه نفتا

اواخر پاییز بود و هوای بیرون سرد بود . تمام فضای شیشه جلوی کابین و هر دو در شاگرد و راننده تانکر را بخار گرفته بود . از بس تقلا کردند ؛پتو و پشتی و زیر اندازها پخش و پلا شد . آیینه بزرگ که لحظه ای راننده از آن آویزان شده بود تا رها شود ؛ کج و معوج شد . تسبیح سبز رنگی که به آیینه آویزان شده بود ؛ پاره شد و دانه های تسبیح هر کدام به سویی افتاد. لای شیار دنده ؛ لای تمام درزها و بیشتر زیر پا پخش شدند . مشخص نشد که کدامشان دستش به قندان روی داشبورد خورد و تمام قند ها و خاک قند ها روی داشبورد و صندلی شاگرد و حتی کف کابین پخش شد . گاز پیک نیکی کوچک همچنان با شعله ای اندک به رنگ آبی ملایم می سوخت . شیف در حال عوض شدن بود و همه منتظر بودند تا شب کار ها خلاصه گزارش و عملکرد واحد ها را به پرسنل صبحکار بدهند .

***

سول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه علیکی ! هیچی . عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده پیشکش .

حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گازکروماتوگراف . رسول بی اعتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .

رسول بی اعتنا به بسته کیسه زباله هایی که روی کابینت پخش شده بود ؛ با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت. عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد وگفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟

رسول شیر آب را بست و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .

: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهرمونده ها ؟

رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملااز رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟

رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه راتند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد . جای قرار گرفتن گوشه موکت روی سرامیک ها با ماژیک علامت گذاری شده بود ولی معمولا با چند بار تی کشیدن پاک میشد و رسول از این موضوع همیشه شاکی بود ، هر چند زاویه و سرامیک را حفظ شده بود .

به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ، مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر رامی شد شنید .

عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و بادست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !

رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .

عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن رامیداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .

چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...

رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود وخشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سربه مهر گذاشته شده می شنید ، زیر چشمی از آن زاویه پایین و تنگ و کج در حالت سجده ، عباس و میز سرپرستی را می پایید .

عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحدتخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... مطابق دستورالعمل اجرایی ... بله از همون تانکر هایی که ازعراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !

رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : عههه ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمیدونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی محضر شریف تون باشه ...

عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و آهسته به سمت گوشی تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی رابرداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .

رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟

: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .

* * *

: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره

پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به

استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آپنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...

: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. من با همه احترامی که به سلسله مراتب دارم و درک درستی از جایگاه جنابعالی در شورای تامین امنیت استان دارم ؛ اما ... ببخشید ها ... واقعا تعجبم از رفتار شما !

افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .

اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :

: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت

هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .

افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط ایشونه !

رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کاراین باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار سختی نیست . بچه های آی تی معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه اصلا هر جایی ، میتونه غیرمستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یادوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در بیارن !

افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکرخارجی کشته شده . حساسیت هاي روي این عراقی را هم که شما دیگه خودتون خوب میدونید این روزا ...

رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..

: فقط چی ؟

فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی

بخورید ...

: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ...اما فقط لطفا با گوشی من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه بزنید قطع میشه ...

: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...

رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی

نشسته بود و یک بطری آب معدنی کوچک و ظرف یک بار مصرف غذاي نهار اش هم دست نخورده و باز نشده کنارش بود .

: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟

رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ، ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :

: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شماها ؟ از کی هست من را آوردید اینجا نشوندید ! بذار برم نمونه های عصر را جمع کنم ...

: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول

دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی

لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟

: اینا که دلیل نمی شه ،لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ،اسمش با خودشه ،لباس کاره دیگه ...

: رسول گوش کن ، بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ، با این حرفهامیخوان ببرنت آگاهی.خدا گواهه نمی خوام اذیت بشی،گوش کن نوشته :علی رغم اینکه صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ صورت وکبودی ناحیه گردن ، در بررسی اولیه صحنه جرم و بخصوص تشخیص اولیه نماینده پزشکی قانونی،خفگی در اثر فشرده شدن مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن باگاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد باتوجه به کج و معوج شدن آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندهای پخش شده کف کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟

: خوب پس سبحان الله ! هوووم ، خوب خدا را شکر اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که عالیه .خدا رو شکر.باید نماز شکر خوند .حالا واقعا مرده ؟ قطعا مرده؟میخوام بدونم صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید برسن و بتونن احیاءش کنن!

: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...عزت و آبروی تو برای من و شرکت مهمه ؛ فقط تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش ام را می کنم .

: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك

کردم کافیه برام ... میدونی چند سال از خودم متنفر بودم ؟

: یعنی چی این حرفها ؟ متوجه نمی شم ...

: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه خودش و پسرش ...

: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی ها عربی صحبت می کنی ...

: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از همون پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم .

: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ؛ تو خیلی باهوش بودی که عربی یاد گرفتی ... حالا مگه چه چیزی بهت گفت که دخل شوآوردي ؟ الان پسرش کجاست ؟

: پسرش رفته قم . دیروز رفت . اینا وقتی میان اینجا و تانکرهاشون توی صف منتظر می مونن واسه تخلیه نفتا ؛ میرن شهرک پتروشیمی آژانس میگرن و میرن قم...

: میرن قم زیارت ؟

: نخیر میرن قم صیغه بازی و کثافت کاری ! اونجا عراقی زیاده . دوست و آشنا زیاد دارن ...

: تو آخه چطور از این جزییات خبر داری ؟

: خوب این بیشرف ها همه اش برای همدیگه تعریف می کنن دیگه ... من از حرفهای خودشون متوجه میشم ...

: یعنی الان تو بخاطر خوشگذرونی و کثافت کاری اینا غیرتی شدی ؟

: نه راستش چون ما یه زمانی با اینها رو در رو می جنگیدیم ... دشمن بودند ...

: پس به این دلیل که دشمن دیروزت شده دوست خوشگذرون امروزت زدی یارو را نفله کردی ؟

: نه ... من ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد داخل که بالاخره تنها گیرش آوردم . آخه میدونی اون پیر سگ افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من عین پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . خودش منو از بین یه جماعت اسیر انتخاب کرد ، آشغال عوضی عین پنج سالشو ازم کام میگرفت ...

: یا خدا ... یعنی چی ؟

روزهاي اول به زور و اجبار و کتک انجام شد ... اینقدر من را زد ... با اون بازوهای قوی و ورزیده اش دستهای من را از پشت می گرفت و به زور ...

رسول آب دهانش را قورت داد و ادامه داد : آخه من فقط پونزده سالم بود ... نه ریش داشتم و نه سیبیل ؛ تازه اعزام شده بودیم که اسیر شدم ... یه بار وقتی میخواست ترفیع بگیره ... ؛ رسول آه بلندی کشید و سکوت کرد ...

: وقتی میخواست ترفیع بگیره چی ؟

: بیشرف وقتی میخواست ترفیع درجه بگیره ؛ منو یک هفته به مافوش هدیه داد ... هدیه داد ... می فهمی یعنی چی ؟ بخدا اگه بفهمی یعنی چی ! خیلی بلا سر من آورد ... خیلی ... دوست ندارم تکرار کنم ... از خودم بدم میاد ...

رسول نفس عمیقی کشید و ادامه داد

: نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر هم روزي چند بار ...

در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...

: اما آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟ میدونی الان چند سال از جنگ گذشته ؟

: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم و اون خالکوبی بزرگ روی بازوهاشو دیدم بعدش ، دنیا روي سرم خراب شد وهمه خاطره ها برام زنده شد ؛ دیگه یقین پیدا کردم حالا که خودش با ماشین پسرش تا اینجا آمده ؛ دیگه بالاخره این کثافت باید به سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد داخل سایت و پسرش همراهش نباشه ؛ میدونستم پسرش مدارک را داده و دربست گرفته رفته قم ؛ تا باباش بیاد داخل و تخلیه کنه ؛ همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خداگواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...

رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت . بطری آب معدنی کوچک را برداشت و باز کرد و داد به دست رسول .

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم فوریه 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو