سراشیبی سرخ

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : صرفا از آیینه ماشین صحنه قتل را شرح دهید .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" سراشیبی سرخ  "

یازده ساعت بود که وسط جاده ای که همیشه سه ساعته طی میکردم ، بین اون همه ماشین گیر کرده بودم . نه راه پس داشتم و نه راه پیش  .  جاده بسته و ملت هم خسته هرچند منظره های بیرون عالی و بدیع بود اما دیگه حوصله ها کاملا سر رفته بود و میوه  و آبجوش و غذای حاضری هم تمام شده بود و من هنوز به گچسر نرسیده بودم . هروقت هم که راه باز میشد نهایت چند کیلومتری جلوتر می رفتیم و بعد دوباره قفل میشد . همیشه وقتی تعطیلی هست این حجم ترافیک برای جاده چالوس عادی میشه . اما اینبار دیگه واقعا قفل قفل شده بود . فقط هلاک اون جماعتی بودم که هر جا توقفی صورت میگرفت خیلی قشنگ بساط می چیدند و زیر انداز پهن می کردند و خیلی راحت و سریع بساط قلیان بپا می کردندو تخته نرد و ورق بازی شروع میشد درست وسط جاده و در فضای بین دو ماشین . هر وقت هم که راه باز میشد در کسری از ثانیه بساط را جمع می کردند و قلیان را بیرون پنجره ماشین با دست می گرفتند تا اینکه دوباره چند کیلومتر جلو تر ، بساط را مجدد راه اندازی می کردند . حتی به وضوح دیدم که از صفحه تخته نرد با گوشی موبایل عکس گرفتند و ادامه بازی را طبق همان عکس جلوتر چیدند .

در کل جالب بود برام این حجم دلخوشی و کل کل  کردن ها . شنیدن چند باره ریمیکس آهنگ های ابی دیگه جذابیت خودشو از دست داده بود . چشم به سر سبزی های اطراف دوخته بودم و غرق در رویا هام بودم و خسته و گرسنه و عرق کرده و کولر هم تا انتهای توان در حال خنک کردن کابین ماشین بود . حس کردم سر و صدایی غیر عادی از یکی دو ماشین پشت سری و از همان فضاهای ورق بازی ها و قلیان کشی ها به گوش میاد . کنجکاو شدم . شیشه برقی را پایین دادم تا دقیق تر بشنوم با هجوم حجم عظیم رطوبت و گرما ، پشیمان شدم و بلافاصله  دوباره بالا دادم . صدای خنده و شوخی نبود . از آیینه ماشین نگاه کردم . گویا دعوا شده بود . در اون فضای تنگ بین چند ماشین ، چند نفری گلاویز شده بودند و چند نفری هم در حال جدا کردن بودند .خیلی سریع حجم انبوهی از جماعت کم حوصله و خسته و عصبی و گرفتار به این غائله پیوستند . آیینه را دقیق تر تنظیم کردم و صدای ضبط ماشین را کامل بستم و درجه کولر را کم کردم تا صدا و سیمای بیرون بطور کامل در اختیارم باشد .

زاویه دیدم محدود بود اما بخوبی دیدم که اون وسط دعوا و یقه گیری ها یک نفر که تیشرت سفید طرح داری داشت  با تخته نرد محکم کوبید به سر و صورت طرف مقابل که تیشرت مشکی رنگی بتن داشت و  جای جای تیشرت رد پای شوره های سفید عرق خود نمایی می کرد  ، و  طرف مقابل هم بیدرنگ از وسط معرکه قلیان را برعکس  مثل گرز به دست گرفت بطوریکه ذغال های گر گرفته و  خاکستر به هوا افشان شدند و جیغ جماعت به هوا رفت و همزمان هم آب د اخل قلیان به اطراف عین گلاب پاش پخش میشد ،  جام شیشه ای ته قلیان را محکم و قائم  ، بشدت کوبید توی صورت پسری که تیشرت سفید به تن داشت  بطوریکه از اون فاصله به وضوح دیدم که مخلوط قطرات خون و باقیمانده آب قلیان در هوا پخش شد و  تیشرت سفیدش طرح هایی از رنگ قرمز خون تازه بخود گرفت . ولوله ای بپا شد و صدای جیغ و شیون فضا را پر کرد . ناخودآگاه کمربند ایمنی را باز کردم و دستم رفت برای دستگیره و خاموش کردن ماشین که متوجه شدم راه باز شد و ماشین های جلویی حرکت کردند . من هم حرکت کردم . ولی تمام حواسم در آیینه جمع شده بود و  از آیینه بخوبی دیدم  که ترافیک پشت سرم در همان نقطه گره خورد و عبور از کوه و دره هم برای ماشین های پشت سر میسر نبود  . جماعت کنجکاو چند برابر شدند و کشان کشان هیکل پسر را به کنار جاده کشیدند و تیشرت سفیدش طرح هایی از خاک و گل و رنگ خون گرفت و پاره پاره شد و تصویر من از اون قائله در اولین پیچ تمام شد  و به جنگل و کوه کات شد . 

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا

" توپ دو لایه "

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : پیرزنی که شنوایی اش کم است .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" توپ دو لایه "

جنگ قدرت جاری ها در اوج بود و هر دو پسر سعی در آرام کردن اوضاع داشتند . این وسط طفلک خود بی بی بود که شخصیت اش خورد میشد و اعتبارش له میشد . کار بجایی رسیده بود که لج بازی گسترده ای برای پوززنی طرف مقابل در نگهداری از مادر از هر دو طرف در حال شکل گیری بود و ما بچه ها هم صرفا نظاره گر رفتار بزرگتر ها بودیم.

پدر درحالیکه تسبیح می گرداند ، بی تفاوت به چای سرد شده روی عسلی رنگ و رو رفته ، رو به بی بی بلند گفت :

= بی بی بریم خونه ما ؟

: ها ؟

پدر ایندفعه با صدای بلند تری گفت

= ننه میایی بریم خونه ما  ؟

: آره ، قرص هامو خوردوم ، از وقتی که اون دوتاقرص آبی ها را هم می خوروم ، گلاب به روت حسن جون ، دیه شکموم قشنگ کار نمی کنه ... ملتفتی ؟

پدر تسبیح را رها کرد و کاملا گردن بی بی را به دهانش نزدیک کرد و بلند گفت

= میگم بیا بریم خونه ما ، راحت تری  .

: نه ، ننه اینجو هم خوبه راحتم  . تو زن ات واسواسیه ... اذیتش نکن ... اینجا می مونم تا بلکه خدا زودتری ازوم راضی بشه و هق هق هق هق زد زیر گریه ...

= این چه حرفیه بی بی ... برکت داره وجودت ... حالا بیا بریم .

بابا در غیاب عمو حسین  و بی اعتنا به خواهش ها و حرفهای زن عمو  کار خودش را کرد ، پدر خیلی چالاک و سریع بی بی را کول کرد و به من زیر چشمی اشاره کرد که ساک و وسایل اش را سریع جمع کنم و سریع راه افتادیم . زن  عمو حسین به گریه افتاد و با التماس جلوی در مانع شد اما من ماشین دربستی گرفتم و سوار شدیم .

شب در حالیکه پدر راضی و خشنود بنظر می رسید ، تمام گفتار مادر سرشار از نیش وکنایه بود. بمباران می کرد با حرفهاش که بی بی بدون مقدمه گفت  :  ایی وای حسن آقا ، قرص آبی هام جا مونده خونه حسین آقا ، ماخامشون ... امرو هیچ نخوردوم ازشون

پدر گفت = نیازی به اونا نیست ... ولش کن  ... مهم نیست

: آره خیر ببینی  ... زودتر برو  ، رفتی خونه حسین اون شونه نقش ماهی و گلسر سفیدم جامونده روی تاقچاه شون ... اونارم بیار

پدر درحالیکه با طمانیه تسبیح می گرداند و تمام حواسش به صفحه تلویزیون و اخبار شبانگاهی بود گفت = گفتم مهم نیست .

بی بی گفت : نه حسن جون ... همین امشب ماخام ... فردا خیلی دوره

پدر دومرتبه تسبیح را رها کرد و گردن بی بی را نزدیک دهان بردو در گوش اش فریاد زد = میگم مهم نیست ننه ...ولش کن .

بی بی با بغض گفت : مهنده ننه ... مهنده برارر ... ا ی ی ی ی خدا  ... زودتر از مو راضی شو و شروع به گریه کرد  .

مامان  که از داخل آشپزخانه شاهد این ماجرا بود  ، چشمهاش را به سقف دواند و گویا زیر لب گفت آمین و ریز خندید .

ظهر روز بعد وقتی پدر خسته از مغازه با دوچرخه قدیمی خودش به خونه آمد ، من و بچه محل ها سرگرم فوتبال بازی بودیم . وقتی که من توی کوچه بودم در حیاط غالبا باز بود تا گاهی وسط بازی بتونیم آبی از شیلنگ به سر و صورت بزنیم .شیلنگ را روی صورتم گرفته بودم و سرمای خنک آب و جرعه جرعه آب از شیلنگ خوردن تازه برایم لذت بخش شده بود که پدر با خشم صدا زد و گفت بی بی کجاست ؟ شیر آب را بستم و  سریع رفتم داخل خونه و دیدن اشک های مادرم با موهای خیسی که تازه از حمام بیرون آمده بود نگرانم کرد  .

گفتم صبح که اینجا بود ... پس الان کجاست ؟ بعد هر سه نفری دنبال بی بی گشتیم . نبود که نبود . به وضوح ترس و نگرانی را در چهره پدر دیدم . مادر حتی زیر کابینت های آشزخانه و زیر تخت را هم پایید .

جا رختخوابی  ...  حمام ... دستشویی  ... انباری  ... خرپشته  ...   پشت بام ... هیچ جا نبود . من هم که از صبح توی کوچه بودم . مگر اون چند دقیقه ای که برای دولایه کردن توپ رفتم بقالی سید اسمال آقا ... سریع رفتم توی کوچه و از بچه ها پرسیدم :

بچه ها من رفتم دولایه کنم ، کسی خونه ما نیامد ؟

محسن گیج گفت : عههه راستی  ... عموت آمد و بی بی ات را کول گرفت و با وانتش برد . خیلی هم تند و سریع ... دو دقیقه هم بیشتر طول نکشید . نفس راحتی کشیدم و در دل به عمو حسین آفرین گفتم و ناز شصت دادم . پدر هم توی حیاط بود و صدای محسن را شنید و آرام کنار حوض نشست و به فکر فرو رفت . ظاهرا پدر حواسش نبود که دست بالای دست بسیار است .

مادر که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند ، تند تند سفره نهار را آماده میکرد .

کولر را روشن کردم و پدر را برای نهار صدا زدم . مادر گفت خاموشش کن ، موهام خیسه .

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا

بوتیک رومانتیک

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : راوی توی اتاق پرو است و بیرون اتاق پرو قتل رخ می دهد .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" بوتیک رومانتیک  "

هر سه تا را باید تن میزدم و امتحان می کردم . اساسا پیراهن برای من کاربرد بیشتری دارد و همه جا هم سه ایکس لارج به راحتی پیدا نمی شود . عجله ای نداشتم و با دقت تمام رگال آخر را هم گشتم و سایز بزرگ چهارمی را هم پیدا کردم . پیرمرد صاحب مغازه پشت میزش نشسته بود و با پسر جوانی ظاهرا مشغول حساب و کتاب بودند . روی میز تعداد زیاد کاغذ و رسید و فاکتور بود و مرتب تق تق تق تق روی ماشین حساب می زدند و یادداشت می کردند . چهره هر دو اخمو و برافروخته بود . با اشاره سر سلامی کردم و رد شدم . اما نه اون ها به من نگاه کردند و نه من اهمیتی دادم . اینطوری بهتر شد . دنبالم راه نیفتادند که برای انتخاب استرس وارد کنند . رفتم داخل اتاق پرو چوبی زیر پله ای . کلید را زدم . لامپ و فن هردو همزمان روشن شدند.

هر چهار پیراهن را بترتیب روی جا لباسی فلزی که دقیقا فقط چهار تا جای لباس داشت ، آویختم . پیراهن اول را که پوشیدم ، نظرم پنجاه ، پنجاه بود . نه تایید نهایی کردم و نه عدم انتخاب . فوق العاده نبود . صرفا اندازه بود . دکمه سوم از بالای پیراهن دوم را که بستم احساس کردم سر و صدایی از بیرون اتاق پرو میاد . حرف پول و چک و سفته و مهلت و این چیزها بود و گاهی سر و صدا بالا و بالاتر می رفت . مشتری مداری حکم میکرد که رعایت حال من مشتری را بکنند ولی بلند بلند فریاد می زدند .پیراهن دوم خوش نقش و خوش پوش بود  . داشتم فکر می کردم که هم با کراوات سفید راحت ست میشه و هم با کراوات مشکی و حتی با کراوات سبز تیره ، که بنظر رسید بلندی صدا ها بیشتر و بیشتر شد و حالا دیگه علنا با چاشنی فحش ناموسی و الفاظ رکیک و مادر فلان و  مادر بهمان توام شد . بنظرم بیشعوری و عدم مشتری مداری حسابی با هم ست شده بودند و صدای کوبیدن دست روی میز شیشه ای هم به وضوح به گوش می رسید . پیراهن سوم را که برداشتم ، وسط فحش و دعوایی که دیگه داشت برام عادی میشد ، صدای بلند  شکسته شدن شئی شیشه ای آمد و بلافاصله صداها قطع شد . سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت ، بطوریکه الان دیگه به وضوح صدای نحیف فن اتاق پرو خود نمایی میکرد . حتی حرکت دست های من توی آستین پیراهن سوم خیلی بلند بنظرم آمد . آستین دوم را که پوشیدم صدای پایی به سهولت شنیده شد ودور شد و بعداز  صدای باز و بسته شدن در فروشگاه  مجددا همه جا در سکوت محض فرو رفت . مشخص بود وضعیت غیر عادی شده . استرس همه  وجودم را فرا گرفت . تمرکز نداشتم و فکرم برای انتخاب پیراهن سوم خیلی خوب کار نمی کرد سریع بیرون آوردمش و بیخیال پیراهن چهارم شدم و فقط همون پیراهن سبز رنگ را برداشتم وجمع و جور کردم تا سریع حساب کنم و از اینجا بیرون برم .

آهسته در اتاق پرو را باز کردم و دیدم مقدار زیادی کاغذ کف مغازه پخش شده و گاهی برخی با نوازش باد کولر جابجا می شوند.همینکه دوم قدم بیرون آمدم و وسط مغازه رسیدم از دیدن هیکل زمین افتاده و سر و صورت غرق بخون شده پیرمرد شوکه شدم . حالا دیگه من بودم و پیراهن سبز در دست و پیرمرد زمین افتاده و صورت خونی . می لرزیدم  ... هر چه در توان داشتم فریادزدم  : ... کمک  ... کمک  ....  کمک کنید  ... کاسبهای همسایه کم کم سر رسیدند . فشارم افتاد و بیحال  زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا

Not Shot

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

نات شات  

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

ا

Not Shot

نات شات  

وقتی از تکسیم تا انتهای استقلال را پیاده می روی ، تور فروش های ایرانی به سهولت شناسایی ات می کنند و مرتب آویزان ات میشوند که خانم ، تور کشتی ، تور جزیره ، تور فلان و بهمان . به دفعات برای کار و خرید پوشاک آمده بودم ولی فقط سفر از جنبه کاری بوده و تا حالا کشتی نرفته بودم . بی تفاوت به تور فروشهادر مسیر فروشگاه اصلی بودم و مشغول محاسبه قیمت ها . آخه لامصب ها با دلار خداد تومانی که دیگر غالب تفریحات اینچنینی برای امثال من یه رویاست . اما وقتی کشتی کروز و اسم فرشید امین  به گوشم خورد پاهام لرزید و حاضر شدم از دو سه وعده ناهار و شام و حتی خیلی چیزهای دیگه  بگذرم و درذهنم مشغول محاسبه شدم . از چند فروشگاه که رد شدم متوجه شدم تمرکز برای خرید ندارم . خیلی طول کشید تا راضی شدم برای دادن هفتاد دلار . برنامه شامل شام و دسر و نوشیدنی و اجرای زنده بود که اینها اصلا مهم نبود و من انگیزه دیگه ای داشتم . به وضوح دستم می لرزید وقتی که صد دلاری را دادم و صرفا با لیدر شرط کردم که فقط و فقط گرفتن یک عکس برام مهمه و لاغیر ، اون هم قول همکاری داد و من هم با چشمک قول شیرینی در صورت موفقیت و تگ کردنش در اینستاگرامم را دادم ، راست یا دروغ گفت که با بادیگاردهاش رفیق جینگه . بعد از دوش اتوی اساسی به موهام کشیدم یه آرایش ملایمی هم  کردم ومانتو شکیل مجلسی  زرشکی را پوشیدم و بوت های معرکه ای را هم که دیروز از حراجی خریده بودم افتتاح اشون کردم . حواسم به همه مارک ها بود که هیچکدام را جدا نکنم . حتما باید فروش میرفتند  . عصر با اتوبوس از هتل های مختلف همه را جمع کردند و به اسکله بردند . سر ساعت کشتی آمد و پهلو گرفت .

کشتی سه طبقه و با شکوهی بود . همه قشری بودند . غالبا زن و شوهر های جوان و خیلی کمتر خانوادگی و مجرد . کم کم سالن پر شد و کشتی حرکت کرد صندلی های چوبی با حرکات مواج دریا به راحتی جابجا می شدند و من به این پدیده عادت نداشتم . بیشتر حواسم به رفتار پارتنر ها بود که بانمک و جالب بود . معلوم بود اول داستان شون هست . گوش هام تیز بود از میز مجاور غیر محسوس شنیدم که ای بابا ... آبجوهاشون درصد کمی الکل داره و در حد دلستره. من که اهلش نبودم ولی بنظر برای من و سنگ کلیه ام خیلی خوب بود . با پخش کلیپ برنامه شروع شد و مجری شروع کرد به معرفی برنامه ها و توصیه های ایمنی که مثلا از همدیگر فیلم نگیرید و فلان و بهمان. بدون وقفه و خیلی منظم نوشیدنی سرو میشد و من هم مشتری آّبجو شدم . با اولین جرعه یاد زمان دختری هام افتادم که با الهام و فرید ته لیوان دورهمی های دایی فرهاد را یواشکی سر میکشیدیم و میخوردیم و مسخره بازی در می کردیم و ادای مست بازی ها را در می آوردیم . بو همان بو  بود و طعم و مزه هم همان . یادش بخیر . گذشته ها خیلی سریع جلوی ذهنم مرور شد . لیوان اول که تمام شد با آنکه قدری گرمم شده بود و موسیقی هم در اوج بود ، فاتحه ای برای اموات فرستادم و با اشاره چشم و ابرو لیوان دوم را از گارسون تقاضا کردم .

کم کم پیش غذا را آورند و من به عنوان مزه از اونها خیلی خوب استفاده کردم  و دقیقا پس از لیوان سوم بود که بنظرم خطا کردم و به گارسون انعام دادم . گرمم شده بود و حس خیلی خوبی داشتم . تصمیم گرفتم برم روی عرشه کشتی و سیگاری بکشم .کشتی از ساحل دور شده بود و سر و صدای مرغهای دریایی در آسمان می پیچید . باد  به خوبی موهایم را نوازش می داد و دقیقا وقتی خورشید نفس های آخر حیات اون روزش را میکشید ، کشتی از تنگه بسفر عبور کرد و من از سیگار، کام های خیلی عمیق می گرفتم .

شستشوی کلیه خیلی سریع تر از این حرفها عمل کرد و دست به میله به دستشویی کشتی که طبقه پایین بود رفتم . وقتی سر میزم برگشتم یه خانم خواننده شروع کرده بود که آهنگهای هایده را میخواند و جماعت با ایشون همخوانی میکردند . منم از جماعث مستثنی نبودم ولی به وضوح احساس میکردم که صدای من کم کم کشدار میشه و بغل دستی ها من را به همدیگه نشون میدادند و پسرها هم ریز می خندیدند . اساسی خط افتاده بود . هر چند بنظرم دیگه کافی بود ولی پیشخدمت بد ذات لیوان بعدی را هم گذاشت کنار مزه ها .  بنظر دیگه کافی بود .اصلا این فازها برام مهم نبود  ، صرفا برام اون عکس یادگاری با فرشید امین  مهم بود که خیلی باهاش کار داشتم . هرچند به عکس راحله با ابی نمی رسید ولی من برای همین شات هم کلی  برنامه ریزی کرده بودم .  راست یا دروغ راحله به دفعات گفته بود برای عکس با سلطان صدا دو هزار دلار جداگانه پول داده  . داشتم به زمان ارایه اش توی فضای مجازی فکر میکردم و عکس العمل افراد مختلف را توی ذهنم تداعی میکردم که لیوان رفت توی دستم و کم کم خالی شد .

برنامه بعدی رقص لزگی بود و موسیقی در اوج و لیزر شو هم حسابی کولاک کرده بود . حال خوبی نداشتم . شام را کم کم آوردند ولی همینکه بوی برنج هندی به مشامم خورد حالم را بهم زد ، دقیقا مثل ویاری که زمان حاملگی سر سپهر داشتم ، قشنگ حالت تهوع ام تقویت شد و حالم اساسی بد شد .تلاش کردم به این موضوع اصلا فکر نکنم  ولی نشد . کنترل رفتارم از اختیارم خارج شد . از تگری که جلوی اون جمع شش نفره روی بشقاب خودم زدم و بالا آوردم ، چیزی نمی گم . فقط با طمانینه  و شاید هم کمی وقاحت ، تمام دستمال کاغذی های روی میز را صرف تمیز کردن محیط  و کثافت کاری خودم کردم . بوی بسیار بدی از محتویات ترش شده معده آمیخته با بوی الکل در پیرامون ام پیچیده بود . افتضاح کرده بودم . استفراغ تا روی مانتو مجلسی هم رد بجا گذاشت و با دستمال پاک نمی شد . شرم آور بود  ،  باید هرچه سریعتر از اون مکان جابجا می شدم . حرکتم خیلی زشت بود  . مجالی برای ماندن سر اون میز نبود .  موسیقی در اوج بود و خواننده سوم یا چهارم هم روی صحنه اجرا رفتند ولی هنوز خبری از فرشید امین نشده بود. با هزار زحمت و دست به دستگیره خودم را به طبقه بالای کشتی رسوندم.  قسمت ازما بهتران واقعا عالی تر بود . طبیعیه هرچقدر پول بدی آش میخوری . روی یک کاناپه آرام گرفتم . الکی دست میزدم . از اون بالا به همه مسلط بودم و همه را میدیدم . خبری از لیدر تور نبود . همون اوایل بعد از مشخص کردن جای صندلی های نفراتش دیگه گم و گور شده بود.

خوابم گرفت . توی خواب و بیداری صدای قشنگ فرشید امین را شنیدم . خودش بود . چه تیپ قشنیگی زده بود . همون عینک شب معروف اش  . اما نای بلند شدن نداشتم . خواب عمیقی به سراغم آمده بود . به زحمت پلک هام را باز کردم و دوباره برای چند لحظه دیدمش . با چشم بسته با آهنگش همراهی میکردم .  مشخص بود اون پایین موج جمعیت توی هم لول میخورن و می رقصند .

به زحمت بلند شدم . حس کردم تعادل ندارم . نشستم و ایندفعه کامل ولو شدم روی کاناپه . عمیق خوابم برد . شنیدم که خانمی با سماجت بیدارم کرد و گفت : خانم برای ما مسئولیت داره شما اینجا خوابیدید. نیم ساعته برنامه تموم شده . اون پایین تمام اتوبوس منتظر شما هستند . اجازه بدید کمک تون کنم . بنظرم خانم محترمی آمد . تا پله های اتوبوس کمکم کرد .سر درد شدید و  سنگینی نگاه ها  ، هر دو آزار دهنده بودند .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه ششم خرداد نود و هشت خیامی  .  استاد علی مسعودی نیا

شزلون

 

تکلیف کلاس :  لحظه جدایی

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

" شزلون "

در نهایت قرار شد پنجاه ، پنجاه بکوبیم و بسازیمش . شش طبقه صد و بیست متری جواب میداد . سه سال بعد از فوت مامان همه وسایل اش را جمع و جور کردیم و دادیم به خیریه ها . آبشارعاطفه های و خیریه امام هادی سهم بیشتری داشتند . خواسته هر سه نفرمون بود . عصر اون جمعه پاییزی ، وقتی که کارگر ها شزلون سلطنتی را می بردند . تمام کودکی و نوجوانی ام جلو چشمم مرور شد . شخصا مانع شدم . یکی از پایه هاش را با دست محکم گرفتم و گفتم : این را من میخوام . واسه باغ میخوام . کسی حرفی نزد . کارگرها مثل موریانه افتادند به جان خانه و تجزیه اش کردند تا لامپ و کلید و پریز و شیرآلات و حتی کانال کولر. کم کم بغض سنگینی  که گلویم را گرفته بود و فشار می داد توان ماندن را ازمن سلب می کرد  . آلبوم ها را دادم هومن اسکن کند تا عکس ها در اختیار همه باشد .

زندگی مشترک چهل و چند ساله هر دوی آنها تمام شده بود و دیگر هیچ چیزی ارزشی نداشت . مگر عطر وجودشون که به برخی لباسهای مجلسی و رسمی گیر کرده بودو قلاب شده بود .

انعام کارگرها را دادم و با تلخی بیرون آمدم .کمک کردند شزلون را داخل صندوق عقب گذاشتم .

تک به تک ریزه کاریهای چوبی اش برام خاطره داشت . چه آن وقتی که خان داداش ساعتها روی آن لم میدادو با نامزدش تلفنی صحبت میکرد و من کنجکاو از پشت دیوار پذیرایی فال گوش می ایستادم و یا حتی نامزد بازیهای خواهرم مژگان با فرهاد که چطوری مژگان خودش را ولو میکرد روی شزلون و تمام بدنش در اختیار فرهاد بود و من با همون حس کنجکاوی اقتضای سن ام از انعکاس  آینه توی پذیرایی که از پنجره آشپزخانه ای که سالها بعد اوپن اش کردیم ، یواشکی دید میزدم که چطور در هم می لولند و خیلی از دست آجی عصبانی و شاکی شدم و همان عصر جمعه ای که همه به باغ رفته بودند و من بخاطر امتحان شنبه خانه مونده بودم ، جواب خداحافظی فرهاد را ندادم و شام هم نخوردم و خنده دار بود که مدتها تا وقتی که بزرگ شدم و عقل رس همیشه از فرهاد بابت رفتار آن روزش روی شزلون بدم می آمد و تا مدتها با مژگان هم سر سنگین شده بودم .

اصرار مادر برای خرید شزلون در شب عید آنسال را بخوبی بیاد دارم . بی تفاوتی پدر و اصرار مادر و در نهایت چک هایی که دایی منوچهر داد و بعد ها به مرور مادر خودش چک ها را پاس کرد .پدر عمدا به شزلون بی تفاوت بود و هیچ وقت بیاد ندارم که با حس خوبی روی شزلون نشسته باشد. در مهمانی ها به عمد هر وقت روی شزلون می نشست دست به سینه بود و با خندی ای کشدار و خنک در حالیکه چهار زانوی روی آن می نشست ابهت شزلون را به سخره میگرفت . حالا می فهمم که  به نوعی جنگ قدرت بود و چون حرفش دوتا شده بود و شزلون علی رغم میل باطنی اش به منزل آمده بودبا آن مثل غریبه ها رفتار می کرد .پارچه اش نرم و خیلی لطیف بود . جیگری خاص . گرما میداد به بدنت . ترکیب قرمز جیگیری با رنگ طلایی روی دسته ها و تاج و پایه هاش ، عجیب دل بری میکرد از اهل دل . جای خواب دست می ماند روی پارچه اش . کلا همیشه حس خوبی داشت ، خصوصا وقتی  در اولین ارتباط ها و تماس های تلفنی با پارتنر هایت روی آن ولو میشدی و ساعتها حرف میزدی و گپ میزدی و دست به پارچه جیگری میکشیدی و جای خواب دست می ماند و طرح قلب در آوردی . سالها بعد تلفن بی سیم آمد و گوشی بیسیم تا صبح توی رختخواب باطری خالی میکرد . دوباره بغض کردم ، چشمهام بارانی شد . شانس آوردم به موقع چراغ سبز شد وگرنه یقینا گریه امانم را برده بود . شزلون سوگلی خونه بود ، چه موقع گردگیریهای عید و چه موقع رنگ کاری ها و کاغذ دیواری زدن های خانه . بهترین جای پذیرایی مکان اش بود . بندرت گاهی جابجا می شد ولی در نهایت همان کنج مشرف پذیرایی مآوای همیشگی اش بود که آرام و ساکت و با وقار ساعتها و روزها و هفته ها وماه ها و سال ها می ایستاد . با شکوه و سنگین .

تاج سلطنتی اش در بالا خوش رخ بود ، ترکیبی از خراطی ماهرانه  و رنگ و نقاشی دوگانه . منحصر بفرد بود که دل مادر را  ربوده بود . غرق رویاهام بودم که دیدم جلوی در خانه ام . به خودم آمد . جایی برای شزلون در منزل نبود . حتی امکان پیشنهاد دادن حضورش برای چند روز در بالکن هم میسر نبود و قطعا واکنش تندی در پی داشت  . اصلا این چه کاری بود که من کردم . شاید این باشکوه قدیمی الان دیگر  در نهایت فقط به درد همان باغ می خورد .اما حالا این وقت شب دیگه زمان باغ رفتن نبود . با زحمت زیاد اما عاشقانه توی پارکینگ جلوی در انبار گذاشتمش تا در اولین فرصت این یادگار چوبی عزیز را به باغ ببرم . شاید این جمعه پیش رو بروم . شاید .  وقتی کلید آسانسور را زدم و از دور در نور کم پارکینگ نظاره گرش شدم ، همچنان با شکوه بود و با وجود کهولت سن و فرسودگی آن فضای محقر چیزی از ارزشهایش کم نشده بود .

عصر شنبه طبق اساسنامه ساختمان که به امضای همگی رسیده بود  و صد البته در غیاب من  شزلون توسط مدیر ساختمان بیرون گذاشته شد و سریع تر از آنچه فکرش را بکنم برده شد. حق اعتراض نداشتم ، بجز مرور در رویاهایم ، به هیچ کس ، هیچ سفارشی نکرده بودم .

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سیزدهم تیرماه نود و هشت  .  استاد علی مسعودی نیا

اتاق پرو

تکلیف کلاس :  اتاق پرو .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

این وسواس لعنتی در خرید همیشه برای من پایان خوشی به همراه دارد. این درست که خودم گاهی کلافه میشم و سردرگم و اعصاب مغازه دارها را خورد می کنم ؛ اما تهش وقتی توی جمع همه به ناب بودن سلیقه ام غبطه می خورن، قشنگ حس می کنم که از شدت لذت روی ابرهام . رشک و حسد را  که توی چشمها می بینم اعتماد به نفس ام روی درجه هزار ست میشه .

اما اینبار انصافا قدری بیشتر طول کشید و در نهایت کار رسید به ساعت سه عصر که در تمام این پاساژ پرنده هم پر نمی زد ، هر چند تحت هر شرایطی من به قطعا تا غروب به برنامه میرسیدم و به جمع ملحق میشدم ، هیجان خاصی داشتم ،  خبرش دیشب رسید که احتمالا سیاوش و اردلان هم هستند . به هر حال بالاخره پیداش کردم ، عاقبت جوینده ، یابنده است . شک ندارم . اما باید پرو کنم . حتما بپوشم و تست کنم . شوخی نیست صد و نود هزار تومان شلوار ، بله که حتما باید پرو کنم . با عجله بردارم و ببرم خونه و ببینم با وجود کشی بودن حتی از رون هام بالا نمی ره ، چه اینکه برسه به کمرم .

یه اتاق پرو بیشتر نداشت و شانس آوردم کسی نبود و کلا خلوت بود .  رفتم داخل کلید را زدم و چفت در را بستم . لامپ سقف اش از این لامپ مهتابی های قدیمی بود که ترانس اش مثل جیغ مستمر جیرجیرک توی شبهای بد خوابی روی مخ است و خودش هم مثل شکار گلوله خورده در اواخر عمر تلو تلو می خوره و عین لامپ گرد سوز بدون نفت که پت  پت می کنه تا خاموش بشه ، اونم تپ تپ و پت پت  میکرد و با وز وز ترانس همنوازی مزخرف دوتایی راه انداخته بودند.

تمام چهار دیوار اتاق پرو چوب ام دی اف قهوه ای رنگ بود در ابعاد طبیعی یک اتاق پرو . بدک نبود . در لولایی ساده داشت و قفلی نیم بند . سیم کشی روکار و جالباسی قدیمی و  زهواردر رفته ای هم تمام دارایی این چهار دیوار کوچک بود .

وقتی که کفش ام را درآوردم و جوراب نسبتا خیس دستی به سر و روی سرامیک قهوه ای کشید و ردی ساده بجا گذاشت ، بوی عرق جورابم برای خودم دلنشین بود و قابل قبول ، اما مخلوط میکس شده از بوی پا و بدن و عرق دیگران توی اون محیط کوچک و دربسته و هوای گرم واقعا مشمیز کننده بود . خصوصا برای من که بخاطر برنامه امشب از صبح هیچی نخورده بودم .

همینکه دستم رفت به کمرم یه استرس ریز نیم بندی آمد که اینجا اتاق پرو هست و حواست باشه و هزار حرف و حدیث . حوصله دردسر نداشتم . با دست راست دکمه شلوارم را باز کردم و زیپم را کشیدم پایین و همزمان با دست چپ روی آیینه دست زدم تا مثلا چک کنم که آیینه دوجداره است یا تک جداره .

خیلی وقت پیش یه عکسی توی اینترنت دیده بودم که قشنگ توضیح میداد ، توی هتل ها و اتاق های پرو اگر آیینه  دوجداره باشه انعکاس به چه صورت خواهد بود . به دفعات نوک انگشت اشاره را به آیینه چسباندم . چیزی نفهمیدم . بازم ، دوباره . اما چیزی دستگیرم نشد . آیینه قدی بزرگ را از بالا تاپایین قشنگ و دقیق ورانداز کردم . چند جای اکسید شدن در پایین اش بود که تایید می کرد این آِیینه نرمال است ، ولی همین علایم می توانست ردی برای گمراه کردن باشد . بدتر گیج شدم .

خیلی فکر کردم . موضوع قشنگ توی ذهنم بود . اما اصلا دقیق بخاطر نمی آوردم . بازم انگشتم را چسباندم . کف دستم را . هیچ فرقی با تجربه های قبلی نداشت و فقط جای کف دست بجا ماند . بشدت برام مهم شد که موضوع را بیاد  بیاورم . خیلی سریع اینترنت گوشی را روشن کردم . ناله اش درآمد که پنج درصد بیشتر باطری ندارد .سنسورهای بینی به بوی محیط عادت کرده بودند.سرچ کردم آیینه ... لیستی از فروشندگان آیینه و آیینه کاری و نماو تزیینات آیینه آمد . پاک کردم . مجددا نوشتم تشخیص آینه دوجداره ، تا عکسها آمدند گوشی خاموش شد . یه لحظه دیدمش ولی کافی نبود . دست به کمر و مغموم با دکمه باز شلوار و زیپ پایین کشیده شده شلوار و با جورابی که از تبادل سرمای سرامیک با گرمای کف پا لذت میبرد و همسایه بازی میکرد ، گوشی را خاموش و روشن کردم . گاهی احمق بازی در می آورد و چند درصدی باطری میداد .

تا دکمه روشن کردن باطری را فشردم برق رفت و همه جا تاریک شد . ترسیدم . اتاق پرو تاریک ، تاریک بود . ظلمات . احساس خطر کردم ، پاساژ خلوت ، مغازه خلوت . دهانم خشک شد . به وضوح صدای ضربان قلبم را می شنیدم . گوشی دیگه روشن نشد و بالا نیامد . کورمال کورمال وسایل ام را جمع کردم و کفش ها را پوشیدم و خودم را مرتب کردم و بیرون آمدم . برق کامل رفته بود. انتخاب پرو نشده را روی میز مغازه گذاشتم و سریع بیرون آمدم. هوا خیلی گرم بود . کل پاساژ برق رفته بود .

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سیزدهم تیرماه نود و هشت  .  استاد علی مسعودی نیا

سندروم Rett  

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

سندروم Rett  

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

درخشش برق شادی ناشی از کشف جدید در چشمهای خاکستری رنگ ستوان رضایی کاملا مشهود بود . کنار پنجره رفت تا پرده های کنده شده را بررسی کند و در همین کنار پنجره پذیرایی بود که خیلی راحت وسریع فهمید ، پسر همسایه مجتمع مجاور که تمام مدت بررسی صحنه جرم میخکوب و عین یه مجسمه برنزی ناظر کارهای تیم تجسس بود ؛ احتمالا می تواند بهترین شاهد صحنه قتل باشد . خصوصا اینکه قبل و یا حین دعوا پرده های پذیرایی کاملا از جا کنده شده بود .

با صدای بلندی که به شادی میزد استوار را صدا زد و در گوش اش چیزهایی گفت و استوار با سرعت محل حادثه را ترک کرد و صدای قدمهای محکم و استوارش در تمام راهروی مجتمع "  آرمان " پیچید . باقی بچه های تیم تجسس نیم نگاهی به همدیگر انداختند و در سکوت مشغول ادامه کار اثر انگشت برداری شدند ، گهگهاه صدای بیسیم تمرکز می زدایید .

با هماهنگی و احترام ، در حالیکه علیرضا رسما به مادرش آویزان شده بود کشان کشان از در کلانتری وارد اتاق افسر نگهبان شد .

ستوان رضایی با خوشحالی به سرهنگ جدیدی گفت ، بفرماییدقربان اینم شاه کلیدمعما و فرشته نجات حادثه مجتمع آرمان که خدمتتون عرض کردم . مادر علیرضا سلام کرد و همینکه گفت جناب سرهنگ بخدا ... همزمان سرهنگ جدیدی حرف اش را قطع کرد و گفت : مادر از همکاری تون ممنونم . خیالتون راحت . بچه های ما کارشون را خیلی خوب بلدند . دوره دیده اند  . نگران نباشید.

بوی مشمِز کننده و میکس شده عرق پا و جوراب با کمک پنکه سقفی  بطور یکنواخت در هوا آنقدر پخش شده بود که خانم رحمانی مقنعه را کامل جلوی دهان گرفت و همین باعث شد تا درجه های روی مانتو اش  خود نمایی کنند .

وقتی علیرضا پشت میز نشست ، خیلی سریع دست برد به سمت جا مدادی و خودکار قرمز را قاپید و شروع کرد به پر کردن نقاط تو خالی دایره های کلمات روی صفحه روزنامه ای که برای صرف نان و چای ، سربازها روی میز گذاشته بودند و مملو از کنجد و سبوس نان بربری بود با چند دایره نا متقارن وقطع شده ناشی از رد پای لیوان های چای .

صورت سرد و نگاه بی روح علیرضا باعث شد تا ستوان رضایی، سرهنگ احمدی و سرگرد خانم رحمانی متناوب به همدیگر نگاه کنند تا در نهایت با اشاره چشم و ابرو های رد و بدل شده ، خانم رحمانی شروع کرد به تحسین و تعریف از کودک هشت ساله که علیرضا با تحکم دستش را روی میز کوبید و گفت : علیرضا آب میخواد و چندین مرتبه تکرار کرد . رفتارش عجیب بود . از نگاه پرسنل کلانتری شاید ناشی از شوک بود . وقتی آخرین جرعه لیوان یکبار مصرف را بالابرد و نوشید ، چشمش خیره به پنکه سقفی اتاق سرباز ها دوخته شد . بیشتر از دو دقیقه در سکوت محض به پنکه زل زد تا اینکه همزمان لیوان و خودکار قرمز را پرت کرد و فریاد زد : چاقوی قرمز داشت ... خون اش قرمز بود  ... چاقوش قرمز بود  ... مثل این خودکاره قرمز بود ... چشمهاش غیر عادی شد . تیم سه نفره کلانتری دوباره شروع به واکاوی چشم و ابروی همدیگر کردند وکار را ادامه دادند . پنج دقیقه زمان کافی بود تا کم کم  متوجه توضیحات مادر علیرضا قبل از آمدنشان به کلانتری بشوند .

هر سه مغموم و نا امید به اتاق افسر نگهبان برگشتند و هر سه به موازات غرق در افکاری شدند که اصلا و ابدا هیچ ربطی به حادثه ساختمان آرمان نداشت .

ستوان که معتقد بود این بچه را آل برده و جنی شده و یاد داستانهای مادر بزرگش در روستا افتادو مقایسه اش با رخداد امروز و سرهنگ که بلافاصله پشت سیستم اش نشست و دست به سرچ شد تا از کم و کیف بیماری علیرضا اطلاع حاصل پیدا کند وعمیق تر از همه خانم رحمانی که ترس و استرس بخاطر جنین سه ماهه اش برای امکان ابتلا به اوتیسم همه وجودش را فراگرفته بود و به چیدمان نامنظم سرامیک های کف اتاق افسر نگهبان خیره ماند .

علیرضا در حالیکه سفت و محکم به آغوش مادرش چسبیده بود ، کلانتری 123 را ترک کرد .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه ششم خرداد نود و هشت خیامی  .  استاد علی مسعودی نیا