هشت ریشتری
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
تکلیف کلاس :
فقط حرف بزنید؛ ازخصوصیات رفتاری استفاده کنید. ظاهری نباشد. فقط حرف بزنید با خودتان . پیرنگ و توصیف نداریم.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
" هشت ریشتری "
تابستان تیرماه بود که محمد زنگ زد . خارج از ساعات کاری . خیلی سریع و بدون مقدمه گفت که دیگر مدیر عامل نخواهد بود و البته نگران نباش اتفاق خاصی نمی افتد و از این حرفها و ختم کرد به این موضوع که مدتها بود میخواستم این مطلب را به تو بگویم. جا خوردم . بشدت . خوب البته که مهم بود . خیلی هم مهم بود و اعتماد به نفس بالا و اطمینان از عملکرد درست و درستی کار و روش ام به پلان دوم خیلی جدی و عمیق فکر نکنم. طبیعی بود . ذهنم محدود بود .
با کد هایی که محمد داد ، فکر کردم معاون فنی و یا حداکثر قایم مقام مدیر عامل جدید خواهند شد و بلحاظ ذهنی خودم را برای چالش ذهنی با اونها آماده کرده بودم . کار سختی نبود . چند جلسه ای با محمد به شرکت رقیب و برخی مشاوران خاص رفتیم . بعد ها فهمیدم که باید حواسم به تاخیر بیش از حد در معرفی رئیس هیئت مدیره بیشتر جلب می شد و همان نپذیرفتن ریئس هیئت مدیره از طرف مدیرعامل که من به اشتباه قدرت مدیرعامل میخواندمش . مردادماه کلا به فتح دماوند گذشت . فشرده و حرفه ای . جالب بود . شهریور که شد ، شنبه صبح زود زنگ زد و خبر فوت ناگهانی خواهرش را داد . جوان بود . خواهرش را خیلی خوب میشناختم . اما مدتی بود که دقت نکرده بودم که بیمار شده و کجاست و چه بر سرش آمده . روزهای سخت و تلخی بود . گذشت و اتفاقا همین رخداد تلخ هم قدری جلسه تودیع و معارفه را به تاخیر انداخت . شاید یک ماه و حتی چهل روز . مهرماه که شد و مدرسه ها باز شدند چند جابجایی مدیریتی داشتیم . خنده دار بود . مثل تعویض های دقیقه نود در فوتبال . یک روز محمد که نگرانی من برایش کاملا مشهود بود ، به من گفت که به مدیر عامل جدید خواهد گفت که این چند مدیر را من از فلان و بهمان صنایع گلچین کرده ام و او حواسش به این موضوع باشد و اگر کسی بعدا برای این مدیر ها سوسه آمد ، بداند که آبشخور قضیه از کجاست . هر چند بعدها علنا گفت فرصت چنین بیانی مهیا نشده بوده و هیچگاه این حرف ها رد و بدل نشد و ابتر ماند .
آبانماه مراسم تودیع مدیرعامل قدیم و معارفه مدیر عامل جدید برگزار شد . من هم صحبت کردم و ناخواسته مجری برنامه شدم. ظاهرا کار را خوب شروع کرد با انرژی مثبت و تاکید داشت که اتوبوسی به همراه نیاورده که تعدیل و جابجایی کند . هرچند به مرور مشخص شد که کارناوالی از اتوبوس های رنگارنگ و متنوع را تدارک دیده بوده . آنقدر سرم به کارهای بیشمار متداول روزمره گرم بود که از بی اخلاقی ها و تیم بندی ها و لابی ها جا ماندم . نیازی هم نداشتم . تکیه گاهم عملکرد درستم بود . به زعم خودم . آذرماه بود مدیر عامل جدید صدا زد و رسما عذرم را خواست . عین یک دستمال کاغذی استفاده شده ، مچاله ام کرد و به گوشه ای انداخت . در ابتدا رهایی از آن حجم فشار و استرس کاری و مسئولیت قدری آرامش داشت ولی رفتارهای حاشیه ای و نگرانی از آینده استرس دیگری با خود داشت .
میربهاء مدیر مستقیم ام که در طی پنج ، شش سال گذشته مرتب آزارم میداد به طرز جالبی مهربان و دوراندیش شده بود و برعکس محسن که در این سالها رفیق فاب گرمابه و گلستان ام شده بود ، حرفهای آزار د هنده و نیش و گوشه و کنایه اش شروع شد و رسما پوست اندازی کرد و در لباس گرگ ظاهر شد . خیلی حرفه ای در سمت جدید شروع بکار کردم .با آرامش و متانت . لعنت به این امید واهی ، که مرتب امید داشتم کارها درست خواهند شد .
امید بی دلیل همانقدر احمقانه است که نا امیدی بی دلیل . به دفعات درخواست جلسه دادم و نشد که نشد که نشد .
حرف و حدیث زیاد بود ، ولی هرچه بود سلامت مالی ام رد خور نداشت . هرچند بعد ها فهمیدم آن چهار ماه من را نگه داشته بود تا بلکه بتواند چیزی از آن همه تراکنش مالی بیرون بکشد ، خطایی و یا نقطه مبهمی . که نتوانست و بعد از حسابرسی رسما و کلا" و برای همیشه عذر من را خواست . البته که من تنها نبودم . فصل پاییز بود و برگ ریزان و خزان و تمام مدیر ها اعم از ستادی و عملیاتی یک به یک برکنار شدند و کارناوال اتوبوسها واقعیت حقیقی داشت .
روشهای برکناری برخی از مدیر ها وحشتناک ، شوک آفرین ، تحقیر کننده و خاص بود . هرچه بود رفتارها حرفه ای و علمی نبود. گویا صرفا دستور پاکسازی را از رئیس هیئت مدیره اطاعت امر میکرد ، ولو با روشهای کودکانه ولجبازیهای بچه گانه . کلا در تمام آن شرکت هزار و دویست نفری زلزله هشت ریشتری آمد .
فقط این وسط محسن و میر بها بودند که رفتارشان در ذهن ماندگار شد . در نهایت ختم شد به احترام و عشق به میربهاء با وجود سالها تنش کاری و حتی کم احترامی و بی احترامی و برعکس تنفر و انزجار از محسن با وجود سالها خاطرات شیرین و دلنشین کاری . میربهاء هم رفت ولی محسن بشدت ترفیع گرفت و به جایگاه بالاتری دست پیدا کرد .
آخرین نهار را که خوردم ، دیگر حتی برای تسویه مالی هم نرفتم . همه وسایل را آرام جمع کردم و خداحافظ رفیق .
شهرام صاحب الزمانی
موسسه کارنامه کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سی ام خرداد . استاد علی مسعودی نیا