هشت ریشتری

 

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس :

فقط حرف بزنید؛ ازخصوصیات رفتاری استفاده کنید. ظاهری نباشد. فقط حرف بزنید با خودتان . پیرنگ و توصیف نداریم.

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" هشت ریشتری "

تابستان تیرماه بود که محمد زنگ زد . خارج از ساعات کاری . خیلی سریع و بدون مقدمه گفت که دیگر مدیر عامل نخواهد بود و البته نگران نباش اتفاق خاصی نمی افتد و از این حرفها و ختم کرد به این موضوع که مدتها بود میخواستم این مطلب را به تو بگویم. جا خوردم . بشدت . خوب البته که مهم بود . خیلی هم مهم بود و اعتماد به نفس بالا و اطمینان از عملکرد درست و درستی کار و روش ام به پلان دوم خیلی جدی و عمیق فکر نکنم. طبیعی بود . ذهنم محدود بود .

با کد هایی که محمد داد ، فکر کردم معاون فنی و یا حداکثر قایم مقام مدیر عامل جدید خواهند شد و بلحاظ ذهنی خودم را برای چالش ذهنی با اونها آماده کرده بودم . کار سختی نبود . چند جلسه ای با محمد به شرکت رقیب و برخی مشاوران خاص رفتیم . بعد ها فهمیدم که باید حواسم به تاخیر بیش از حد در معرفی رئیس هیئت مدیره بیشتر جلب می شد و همان نپذیرفتن ریئس هیئت مدیره از طرف مدیرعامل که من به اشتباه قدرت مدیرعامل میخواندمش . مردادماه کلا به فتح دماوند گذشت . فشرده و حرفه ای . جالب بود . شهریور که شد ، شنبه صبح زود زنگ زد و خبر فوت ناگهانی خواهرش را داد . جوان بود . خواهرش را خیلی خوب میشناختم . اما مدتی بود که دقت نکرده بودم که بیمار شده و کجاست و چه بر سرش آمده . روزهای سخت و تلخی بود . گذشت و اتفاقا همین رخداد تلخ هم قدری جلسه تودیع و معارفه را به تاخیر انداخت . شاید یک ماه و حتی چهل روز .  مهرماه که شد و مدرسه ها باز شدند چند جابجایی مدیریتی داشتیم . خنده دار بود . مثل تعویض های دقیقه نود در فوتبال .  یک روز محمد که نگرانی من برایش کاملا مشهود بود ، به من گفت که به مدیر عامل جدید خواهد گفت که این چند مدیر را من از فلان و بهمان صنایع گلچین کرده ام و او حواسش به این موضوع باشد و اگر کسی بعدا برای این مدیر ها سوسه آمد ، بداند که آبشخور قضیه از کجاست . هر چند بعدها علنا گفت فرصت چنین بیانی مهیا نشده بوده و هیچگاه این حرف ها رد و بدل نشد و ابتر ماند .

آبانماه مراسم  تودیع مدیرعامل قدیم و معارفه مدیر عامل جدید برگزار شد . من هم صحبت کردم و ناخواسته مجری برنامه شدم. ظاهرا کار را خوب شروع کرد با انرژی مثبت و تاکید داشت که اتوبوسی به همراه نیاورده که تعدیل و جابجایی کند . هرچند به مرور مشخص شد که کارناوالی از اتوبوس های رنگارنگ و متنوع را تدارک دیده بوده . آنقدر سرم به کارهای بیشمار متداول روزمره   گرم بود که از بی اخلاقی ها و تیم بندی ها و لابی ها جا ماندم . نیازی هم نداشتم . تکیه گاهم عملکرد درستم بود . به زعم خودم . آذرماه بود مدیر عامل جدید صدا زد و رسما عذرم را خواست . عین یک دستمال کاغذی استفاده شده ، مچاله ام کرد و به گوشه ای انداخت . در ابتدا رهایی از آن حجم فشار و استرس کاری و مسئولیت قدری آرامش داشت ولی رفتارهای حاشیه ای و نگرانی از آینده استرس دیگری با خود داشت .

میربهاء مدیر مستقیم ام که در طی پنج ، شش سال گذشته مرتب آزارم میداد به طرز جالبی مهربان و دوراندیش شده بود و برعکس محسن که در این سالها رفیق فاب گرمابه و گلستان ام شده بود ، حرفهای آزار د هنده و نیش و گوشه و کنایه اش شروع شد و رسما پوست اندازی کرد و در لباس گرگ ظاهر شد . خیلی حرفه ای در سمت جدید شروع بکار کردم .با آرامش و متانت . لعنت به این امید  واهی ، که مرتب امید داشتم کارها درست خواهند شد .

امید بی دلیل همانقدر احمقانه است که نا امیدی بی دلیل . به دفعات درخواست جلسه دادم و نشد که نشد که نشد .

حرف و حدیث زیاد بود ، ولی هرچه بود سلامت مالی ام رد خور نداشت . هرچند بعد ها فهمیدم آن چهار ماه من را نگه داشته بود تا بلکه بتواند چیزی از آن همه تراکنش مالی بیرون بکشد ، خطایی و یا نقطه مبهمی . که نتوانست و بعد از حسابرسی رسما و کلا" و برای همیشه عذر من را خواست .  البته که من تنها نبودم . فصل پاییز بود و برگ ریزان و خزان و تمام مدیر ها اعم از ستادی و عملیاتی یک به یک برکنار شدند و کارناوال اتوبوسها واقعیت حقیقی داشت .

روشهای برکناری برخی از مدیر ها وحشتناک ، شوک آفرین ، تحقیر کننده و خاص بود . هرچه بود رفتارها حرفه ای و علمی نبود. گویا صرفا دستور پاکسازی را از رئیس هیئت مدیره اطاعت امر میکرد ، ولو با روشهای کودکانه ولجبازیهای بچه گانه . کلا در تمام آن شرکت هزار و دویست نفری زلزله هشت ریشتری آمد .

فقط این وسط محسن و میر بها بودند که رفتارشان در ذهن ماندگار شد . در نهایت ختم شد به احترام و عشق به میربهاء با وجود سالها تنش کاری و حتی کم احترامی و بی احترامی و برعکس تنفر و انزجار از محسن با وجود سالها خاطرات شیرین و دلنشین کاری . میربهاء هم رفت ولی محسن بشدت ترفیع گرفت و  به جایگاه بالاتری  دست پیدا کرد .

آخرین نهار را که خوردم ، دیگر حتی برای تسویه مالی هم نرفتم . همه وسایل را آرام جمع کردم و خداحافظ رفیق .

 

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سی ام خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

گیوه دوز  راسته مد آقا سیا

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس :

کاراکتری که به طرز بیمارگونه ای شک دارد.

کاراکتری بسازید که به همه چی ظنین است .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" گیوه دوز  راسته مد آقا سیا "

سالها نشسته کوک زده بود، ظریف ، دقیق ، متواتراز هفت سالگی تا به امروز که در کمال آرامش و خونسردی با چهره ای اخم کرده و ابروهایی پرپشت و درهم و برهم تنیده ، و پشتی گوژ شده ، لاینقطع کار می کرد .

پس از پایان دوخت حداقل دوبار و گاهی سه بار مجددا محل دوخت را چک میکرد و با فشار دستانش از هم می گستراند . هرچند همان بار اول متوجه میشد که کارش بی عیب و نقص است  و یقین هم داشت ولی بازهم امتحان می کرد . خوب بود . محکم بود. مثل همیشه . بعدلایه گوه را آهسته پرت میکرد به کنج حجره.

از همان کودکی که شاگرد اسحاق شده بود ، دقیق و منظم و محکم دوز بود .اما چک کردن لایه ها جزیی از فرآیند انجام کارش محسوب میشد. هر کبریت را با دقت و ظرافت به دو نیم تقسیم میکرد تا بتواند دو برابر بیشتر از کبریت ها استفاده کند .

غروب ها حداقل دو مرتبه خاموش بودن تمام کلید های برق را چک میکرد ، حتی دوشاخه ها را هم از  پریز ها خارج میکرد و شخصا ایستادن و توقف نشانگر گردشگر در کنتور برق را رصد میکرد و بعد به سمت در حجره میرفت . گاهی بیست ثانیه ای تامل میکرد تا مبادا دوباره نشانگر کنتور چرخش کند و جایی ، کیلو واتی برق مصرف شود . اعتمادی به دولتی ها نداشت ، خصوصا کنتور خوان ها . راستش را بخواهی اصلا به هیچ کسی هیچ اعتمادی نداشت . در عقایدش رسما همه دزد بودند ، مگر اینکه خلاف آن ثابت میشد . شاید به همین دلیل و یا دلایل مشابه بود که ارتباطات اندک و محدودی داشت. به عقیده او کمتر کسی لایق همنشینی و رفت و آمد بود. به خنده ها و نگاه های عمیق به طرز فوق العاده اس حساس بود .

حتی خنده مشتری های چندین و چند ساله اش .

به زن جماعت هیچ اعتمادی نداشت و هیچ باوری هم به شریک کاری نداشت . بقول خودش با هیچ احد الناسی نمی توانست دست توی یک کاسه کند .

پوسترهای رنگی با مضامین غالبا ورزشی معروف به " عکس وسط " از مجلات قدیمی که معمولا در دور ریز های همسایگان کوچه و بازار در جوانی اش جمع کرده بود ، چندین دهه بود که زینت بخش طاقچه حجره و حوالی تکیه گاهش بودند .  از میان آن همه ، تعدد عکس تختی مشهود بود . هر چند ورزش را دوست داشت اما غالبا معتقد بود ورزشکاران مایه را میگیرندو اینوری یا آنوری غش میکنند. ئیک به ئیک شون . و تف به ذات پول کثیف . حساب آقا تختی از بقیه جدا بود .

کم میخورد و ساده میپوشید . غالبا ظهر ها نان و حاضری  .  پیراهن سفید و شلواری گشاد و رنگ روشن  بر تن میکرد و عرق گیری آبی کم رنگ بر سر داشت . در حالیکه در تمام راسته مدآقا سیا همه کاسبها نهار را از رستورانهای بیرون بر میگرفتند ، برای آم یحیی غذای بیرون هیچ معنی و مفهومی نداشت . نظافت و بهداشت آشپز و آشپزخانه از یکسو و مهمتر از آن پول عامل دوم بود . تف به ذات پول کثیف . ده دوازده سالی میشد که دخترانش را به خانه بخت فرستاده بود و مختصری آرامشش بیشتر شده بود ولی در مقابل سالهای اخیر ،  احوالاتش قدری  منزوی تر و گوشیه تر می نمود  .

از همان فردای سیزده بدری که صیبه ثانی اش ، پا به ماه بود نفهمید که چه شد حوالی مغرب ؛ اهل بیت  و محسنین لحظاتی قاه قاه قاه با صدای بلند خندیدند ؛ پس از آن آمد و شد هر دو دامادش به منزلش ممنوع شد . با کسی تعارف نداشت . صله رحم را معتقد بود ، ولی نه به بهای احتمال مفسده . ولو احتمال مفسده  بسیار نازل و مختصر باشد.

تابستانها گاهی به تنهایی از پگاه تا شامگاه آدینه به شابدول عظیم و  باغ طوطی میرفت و در زیر سایه درخت توت کهنسال لیله المبیت میخواند . پیر چشمی شدیدی گریبانگیرش شده بود و با زحمت کتاب را به حوالی چهل و پنج سانتی متری صورت میگرفت و به زحمت قرائت میکرد و البته بیشتر مطالب را حفظ بود . زمستانها هم زیر کرسی کلیله و دمنه میخواد و حظ میکرد .

به توصیه صبیه ارشدش نزد طبیت حاذق چشم رفتند ولی مثل ایام ماضی ، هیچ اعتمادی نکرد و کلا از نسوان جماعت گرفته تا طبیب جماعت و حتی قاضی القضات نیز ، هیچ فرد مصلح قابل اعتمادی را نمی یافت .

کوسن فیروزه ای رنگ ، نخ نما شده درشتی داشت که در حجره هم برآن می نشست و هم بالشت قلیله نیم روزی اش در حجره بودو همه آنچه که دخل و خرج اش بود در آن کوسن بود . هیچ اعتمادی به بانک برای نگهداری پول هایش نداشت . پول زبان نداشت و مدارک کاغذی هم بکام یک کبریت بود . اهل قرض دادن و قرض گرفتن هم نبود .

تف به ذات پول . تف به ذات بیشرف پول .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سی ام خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

 

گژ گوش

تکلیف کلاس :

با استفاده از خصوصیات ظاهری کاراکتر ترسناک را توصیف کنید  .عکسی ساده که تکان نمی خورد ودیالوگ ندارد.

صرفا حس و میزان رابطه بیان شود .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گژ گوش

دندانهای زرد و کثیف و یک در میان سیاه اش اولین چندش واقعی در هنگام قهقه هایش بود .

کلونی تز موهایی بر صورت آبله روی اش که نه میتوانست از ته اصلاح کند و نه همت آن را داشت که بگذارد تا بلند شود و دست نوازش به روی شان بکشد و آرامش بگیرد . تونوک ؛ کم حجم ؛ که به زحمت میتوانستی ریش نام گذاری اش کنی .

موهایش آنقدر بلند بود که تنها حجابی دایمی برای گوش هایش محسوب میشد ، بلکه پوششی هم بود برای داغ جای بطری نوشابه درست در وسط پیشانی اش و به هنگام اخم های ترسناکش حجم انبوهی از موها که پریشان می شدند ، ابهت و هیمنه ترس را مضاعف می کردند . ابروانش نیز در خدمت مجموعه گیسوانش بودند، نامنظم ، پراکنده ، مدل آخوندهای سر شلوغ و قاضی های بی رحم و حتی شاید انسانهای بدوی و غار نشین .

جای در نوشابه داغ شده یادگار نا پدری اش درست در وسط پیشانی اش هیچ ربطی به کبودی پلک چشم راستش که بخاطر تنبه همان ناپدری بود ، نداشت . هر کدام به تنهایی محصول دوره ای خاص و حال و هوایی متفاوت بودند و دلایلی منفک داشتند .

یکی معلول خماری ناپدری بود و دیگری لطف ایشان برای تنبه بخاطر چرایی مردودی کلاس سوم با ترکه آلبالو .

هامارتیای خاصی نداشت ، مگر گوش چپ که دراوج حماقت و به نشانه ورزشکار بودن و گنده لات شدن و کشتی گیر شدن ، وقتی که هر دو گوش را لای در گنجه مطبخ گذاشت و خودش در را محکم بست تا گوش  اش بشکند و شمایلی مناسب بگیرد ؛ همان شب که همه برای عروسی به روستا رفته بودند و او تنها مانده بود ، از درد تا صبح به خودش پیچید تا مرد شود و بی اهمیت به شرایط به حمام رفت تا دردش تسکین بگیرد و در نهایت گوش چپ عفونت کرد و تاخیر در درمان سبب شد با حالتی زشت و ناخوشایند نصفه و نیمه سیاه شود و کنده شود و قطعا علت بلند کردن موهایش بدلیل پنهان کردن گوش نداشته و نصفه و نیمه چپ بود . چشمهایی ترسناک ولی تهی ازعظمت و اقتدار داشت ، فقط وحشت آنی و لحظه ای را ایجاد میکرد .

با احد الناسی تعارف نداشت ، وقتی که از خشم نعره میزد پره های دماغ نوک عقابی و زمخت اش مکمل حس اش بود و به هنگام فریاد کریه تا نمایش ته حلقش و سیب گلوی نا منعطف اش همراهی اش می کرد  .

عمدا تیشرت هایی تنگ و کهنه و رنگ و رو رفته را به تن میکرد تا به زحمت بازوانش رخ نمایی کنند . رگ هایی مکمل به دور آناتومی نحیف بازوانش پیچده شده بود که به سهولت خودنمایی میکرد .

همیشه پس گردن را تیغ می انداخت تا بجز نمایش فتیش گردن لخت و برهنه ، امکان نمایش تتو های گردن به پایین را هم به مناسبترین وجه میسر سازد .

هر چند پس از اینهمه سال از تتوی رخ دو رنگ که بر کتف چپ زده بود ناراضی بود ، ولی چون آن را محصول مدل کودکی و شانزده سالگی اش میدانست برایش بی اهمیت بود و کمتر فکرش را درگیر آن رخ میکرد .

در مجموع حداقل هفت انگشتر بر انگشتان دو دست با طرح هایی مسخره از اسکلت و صلیب و نماد زن و مرد و چه و چه و چه ... داشت . خودش هم خوب میدانست که هیچکدام شان مالی نبودند ، شاید چون همگی تیغی بودند و به زعم خودش یادگاری .

تسبیح را دور مچ دست چپ پیچیده بود و به زعم شرایط به سرعت باز میکرد و می گرداند و زیر لب آرام بِس ... بِس ... بِس میکرد. همراه با اخمی ساده و نه عمیق . شاید میخواست برای لحظاتی جدی باشد .

خیلی تلاش کرد که سیبیل هایی پر پشت رقم بزند ولی هیچگاه نشد که نشد که نشد . کلا از همان دوران نوجوانی از ریش و سبیل شانس نیاورد . تونوک و کوسه ای و مزخرف که نه یارای زدن اشان را داشت و نه لطفی برای هیبت اش محسوب می شدند . رسما تف سربالا بود . " عن توی این شانس " همیشه خودش میگفت و همواره آدمهایی با سیبیل پر پشت را رسما" تحویل می گرفت.

فقط  شاید صدای فریاد ها و نعره هایش ترسناک بود . برای نمایش بهتر و بیشتر عصبانیت اش هنگام راه رفتن صورتش را اخم آلود میکرد و دستی با عصبانیت به موهای پرپشت اش می کشید و عمدا گوش نصفه نیمه و مشمئز کننده چپ را عریان میکرد تا ترس مضاعفی بیفکند و چه بسا غالبا هم موفق بود .

به سرعت تیشرت را بالا می داد تا جای زخم چاقو  در پهلو ها و زیر نافش هویدا شود . زخم هایی با بخیه هایی زمخت و اسکارهایی به مراتب زمخت تر .

هیچگاه ساعت بر مچ نمی بست و گوشی تلفن همراه هم با خود نداشت تا مبادا از خودش ردی برجای بگذارد و همواره در حال فرار بود . فرار از خودش ، فرار از روزگار کودکی اش و شاید هم فرار از گوش نیمه پاره چپ اش .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیست و سوم خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

 

پوران خانم

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس :

با استفاده از خصوصیات ظاهری کاراکتر مادر را توصیف کنید  .عکسی ساده که تکان نمی خورد ودیالوگ ندارد.

صرفا حس و میزان رابطه بیان شود .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پوران خانم

حس خوب ناشی از نگاهی نافذ و عمیق و پر انرژی نشات گرفته از چشمهایی مشگی و آهوگون ، زیبا و درشت و مهربان ، اولین دشت دراولین نگاه بود .

بعدی موهایی پرپشت و مشکی پرکلاغی بود که به دفعات خودم برایش رنگ کردم . از کودکی با سری کامل رنگ موها مانوس بودم ، نسکافه ای ، شکلاتی ، بلوطی ، هایلایت و صد البته N5 که مخصوص روزهای پر هیاهوی آخر اسفند بود. N5  همیشه استرس اسفند و عید و خانه تکانی را تداعی میکرد با اکسیدان هایی که نه مفرح ذات بودند و نه ممد حیات.خرمن گیسوان و موهای بلند و پر پشتی که با هر بار کوتاهی ولو در حد رفع موخوره جزِیی غضب ظاهری و اخم ریزی را از پدر به همراه داشت ، در دستهای من مثل مومی نرم آرام می گرفتند و آغوش  می گشودند برای پذیرایی تمام قد و توام با غمزه و کرشمه از  محلول رنگ و اکسیدان  وهمه آن رفتارهای هنرمندانه و عاشقانه و دقیق از سمت من ، که غالبا کیفیت بالا و توجیح اقتصادی خوبی را هم به همراه داشت ، هیچگاه مورد تایید برادران و پدر واقع نشد .

صورتی گرد و دلنشین و خوش فرم و رنگ پوستی سفید که الان من در دهه چهارم زندگی ام درک شایسته ای از کیفیت سفیدی اش دارم . شیربرنجی که نیاز به سفید کن پوست برایش بی معنی بود وبه موازات  نیاز به کرم ضد آفتاب از ضروریات سفر و حتی پیک نیک سه ساعته عصرهای بلند آدینه تابستانی .

عبغبی ملایم و مدیر گونه که متناسب با درشتی اندام و هیکلی با استخوانبندی درشت از یکسو و هیبت مدیر مدرسه دخترانه بودن از سویی دیگر را تکمیل می کرد .

مدیری که هیچگاه بطور جدی عصبانی نمی شد و غالبا با خوشرویی مسایل را مدیریت می کرد  و این خوشرویی و روی خوش تا بدانجا پیش می رفت که خنده های بلند و از ته دل  و قهقه های مستانه و نغمه قوی خنده ها را به سادگی می توانستی در جماعت چهل و هفت نفری نسوان در دوره مهمانی های عصرهای کوتاه پاییزی و زمستانی سال تحصیلی ، تشخیص دهی .

خنده هایی که فرکانس ، اوج ، طنین و لحن و آوایش زبانزد بود و در عروسی ها و مجالس شهره و نیک نام .

چال گونه هایی ظریف و لطیف و کاملا کلاسیک دخترانه ، زیبایی خاصی در خنده ها به این چهره سفید دوست داشتنی عطا میکرد .

ابروانی نازک و کاملا قرینه وبالانس که خبر از وجود دستان صاحبی هنرمند میداد که نه تنها هنرش به بزک ساده و کلاسیک صورتش ختم نمی شد ، بلکه تو گویی بیان کننده و منعکس کننده تمام هنرهای شخصی و سبک وسیاق مدیریت زنانه اش در تمام امور منزل بود .

اموری سخت و بعضا طاقت فرسا که عاشقانه کار را دوست میداشت و لاینقطع فعال بود .

هرچند آشپزی اش محوریت واحد چهار گانه ای داشت و فرمولی یکسان و صد البته خوشمزه :

غذا باید پرگوشت ، پرملات ؛ پرادویه و پر زعفران و خوش روغن باشد. شایدشصت سالی با همین فرمان راند و همه هم راضی بودند . ته چین مرغ هایش در حد صادرات غیر نفتی اعلاء بود هرچند فقط به آبگوشت زعفران نمی زد ، دستپخت هادر مجموع شهره خاص و عام بودند و محصولات خروجی اش ، پسرهایی تپل مپل .

با همه جذابیت بالاوخوش فرمی موهایش جزتعدادی شانه ساده که غالبا از دستفروشی های دورحرم میخرید ، از ابزار دیگری برای نوازش خرمن گیسوها بهره نمی برد . بیشمار شانه ساده ولی با تنوع رنگی بالا .

زیورآلاتش صرفا از طلای 24 عیار یزد بود و گهگاه گردنبندهای سه رنگ ایتالیایی و بندرت گردن آویز مروارید و دستبندهای طلای هندی و خیلی کمتر گوشواره های فرانسوی . طلای قم را داخل زیورآلات حساب نمی کرد و همیشه کنایه اش طلای 12 عیار قم بود و کارهای خرکی و حجیم دهاتی پسند را با عیار طلای قم رقم میزد.

ست انگشترهایش هموراه برایم آشنا بود ، ازانگشتر ساده و محسور کننده بریان اصل اش که از ترس مفقود شدن بندرست به دست میکرد تا انگشتر یاقوت کبود فاخرش که صرفا بجهت مراسم ختم و عزاداری و روضه خوانی های لاکچری بر دست میکرد . در این میان انگشتری هم بود ساده و دست ساز که سه تا ربع پهلوی را از قسمت کله شاه کنار هم چیده بودند و انگار کله سه نفر کنار هم جوش خورده بود که مثلا اشاره ای داشت به ما سه پسرش که براش مثل شاه بودیم ، در مهمانی های فامیلی افتخار استفاده ازش مهیا میشدو درنهایت تعدادی انگشتر فیروزه اصل نیشابور و عقیق یمنی وحتی نقره ساده که این آخری را همیشه بر دست داشت .

بهترین و شیک ترین لباس ها می پوشید و در پوشش شیک از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد .

سریع و مصمم انتخاب میکرد ، بدون تامل و دلزدگی و وسواس .

مرحوم کهنسال از زمان شاه فقید خیاط مسلط زنانه دوزی بود که متر خیاطی مغازه دو نبش اش در ابتدای خیابان شهربانی صرفا" سایز اندام نسوان امرای ارتش و شهربانی و ساواک را سانت میزد و متواتر در نصیحت بود که :

بانو دقت کردی چاق شدی ، بانو کفل آوردی ها ، بانو حواست هست سینه هات آب شدن ، چه بر سر خودت آورده ای ؟  کمتر شیر بده به اون توله سگ ات ؛ بسه دیگه ، بانو بیشتر به صورتت برس ، بانو کمتر بخور ، بانو بیشتر بخور ، بانو شیر موز بخور با دارچین و گلاب تا بچه تون بشه ، بانو عرق رازیانه بخور تاسینه هات پر شیر بشه  ، بانو بیا اینبار اینو بخور ، بانو  دیگه اونو نخور ،  بانو . . . . ، بانو  . . .  ، بانو  . . .  .

شاید به نوعی یک ترانس سکشوال بود و بیش از حد مسلط به احوالات زنانه .

عکس ها و مدل های لاکچری مغازه اش حسب مدل سال و فصل جدید همیشه تغییر میکرد از پوسترهای مدل هایی با تصاویر نیمه عریان تا کاملا پوشیده و نسبتا محجبه ولی پوستر برج ایفل و  پوسترنماد شانزه لیزه در کنار شمایل حضرت علی جایگاه ثابتی داشتند . از چهارده ، پانزده سالگی به بعد با تیکه و کنایه و متلک مانع حضور من در مغازه اش میشد و گاهی در مقابل بی تفاوتی های من در حضور مشتری خانم ثالثی خشابی پر از رگبار کنایه را خالی میکرد .

اسم مغازه اش دیبا بود ، حتی بعد از انقلاب هم تابلو راتغییر نداد و صد البته این نام مغازه هیچ ربطی به فرح دیبا نداشت. همه آنچه شرحش رفت ، پاتوق مادر بود در روزهایی از هر ماه به همراه صرف چای و رصد کاتالوگ هایی از بوردا و مادرکییر و دفاکتو گرفته تا گوجی و ورساچه و چانل و جاکوبز که همه را پسرش از پاریس می آورد و انتخاب توام با طمانیه مادر برای همه مایحتاجش تا عینک آفتابی و دستکش که زیرکانه یادداشت میکرد و سرک کشیدن من به صفحات لباس های زیر که به تندی نگاه آقای کهنسال و جمع آوری کاتالوگ ها ختم میشد .

بینی متعادل و نسبتا ظریف و لب هایی ملیح کامل کننده آن چهره نورانی بودند.

هرچه بود مادر حامی ترین همراه دل دردهای  دوران کودکی و درد دل های ایام جوانی بود و قلبش دره ژرفی بود که ته آن همیشه بخشش و عشق وجود داشت . عشقی غریزی و کاملا حسی ، عشقی بدون اندیشه و تعقل ، عشقی یک طرفه و منحصرا ناشی از غریزه .

 

 

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیست و سوم خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

مشق ادامه

بنام خدا   تکلیف کلاسی : این هفتمین بار بود که او را می کشتند . . .    ادامه      

این هفتمین بار بود که او را می کشتندو هر دفعه هم مشابهه . خسته شد از بس که هلاک شد و کشته شد . خبرهای کشنده که هر کدام به تنهایی برای فروپاشی و محو یک زندگی کفایت می کند . مرتضی پسر بزرگش سال شصت شهید شد . آن موقع هنوز حاج یدالله بلحاظ روحی درگیر هیجانات انقلابی بود ولی اصلا تصورش را نمی کرد که این روحیه شهادت طلبی با چه میزان قدرت و سرعتی در منزلش باب شود . نتیجه آن شد که مصطفی در بهمن شصت و چهار افتخار حاج یدالله و زینب خانم را دوچندان کرد و در عملیات ولفجر هشت پرکشید . سعید هم که دیگر بخاطر برادر دو شهید بودن معاون گردان شده بود و سر تیم تحقیق و اطلاعات عملیات دقیقا دی شصت و پنج ، عملیات کربلای پنج پا جای پای دو برادر دیگر گذاشت . اما خبرهای ضد و نقیض و مبهمی از شرایط یوسف به گوش میرسید .در حقیقت هر خبری ، خبر دیگر را نقض می کرد و سرنوشت یوسف چه در اسارت و چه در شهادت مبهم بود . یوسف فرزند کوچک خانواده در تمام گردان دست چپ و راست داداش سعید بود و الان مدتها بود که هیچ خبری از یوسف نبود .

وقتی شبانه وارد منزل شدند اول خیال کرد که بازهم مثل همیشه برای مصاحبه و دیدار و این جور چیز ها آمده اند . اما رفتار برادر ها متفاوت بود . وقتی معصومه را با چشم بند بردند ، خیالش جمع بود که اشتباهی شده . معصومه دخترپاک و ساده و سنگینی بودکه بی دلیل شبانه دستگیرش کردند . بالاخره آنقدر در بین دوست و آشنا و محل خانواده ای با سه شهید و یک جاوید الاثر زبانزد  شده بود که انصافا کم دشمن نداشتند . معصومه هم خواهر سه شهید والامقام بود . تا به خودش آمد که پیگیر آشنایی در بنیاد شهید باشد تا بلکه برای معصومه کاری کنند یا لااقل ملاقاتی داشته باشد که از خود معصومه بپرسد چه شده است، خبر آمد که معصومه اعدام شده است . شوک شد . اینبار این داغ و این خبر مرگ با نمونه های قبل متفاوت . از عزت و احترام خبری نبود . جنازه ای را هم تحویل نداند . سراسر توهین و بی احترامی به خانواده داغدار . لامصب ها چرا یادشان رفته بود که زینب خانم مادر سه شهید است. چرت و پرت هم زیاد می گفتند. که مثلا اول معصومه را شبانه عروس کرده اند و بعدش اعدامش کرده اند . قاب عکس معصومه در کنار قاب  عکس های سه برادرش جا خوش کرد .  داغ معصومه آنقدرسنگین بود که چند ماه بعدش حاج یدالله را در قطعه صالحین دفن کردند. سالها بعد ، سال هفتاد و یک که  خیلی چیزها تغییر کرده بود و زینب خانم برای زیارت حرم بانوی تاثیر گذار هم نامش در کربلا از طرف بنیاد شهید به سوریه رفته بود ، یونس آخرین بازمانده و همدم و مونس مادر ،  خودش برای عملیات تفحص شهدا رفت که مین دستش را به دست فرشتگانی داد که او را هم نزد برادرانش بردند . زینب خانم تنهای ، تنها شد و هم دم و مونس کبوتر ها و یاکریم ها روزگار می گذراند و  خدا را شکر میکرد و به تنهایی عادت میکرد . هنوز هم پنجشنبه ها بعد از مزار شهدا حتما سری به خاوران میزد و دلش برای تنها دخترش بشدت تنگ بود . دختری که حتی مزار و نشانه ای هم نداشت و ساعتها به دیوار آجری کنار اتوبان خیره می ماند . با درز آجر ها حرف میزد گاهی هم با مورچه های زرد و سیاه . زینب خانم خسته و خمیده شده بود از مصاحبه های پی در پی و الگو شدن های مستمر و برنامه های زنده تلویزیونی در این شبکه و آن شبکه رفتن و گزارش گرفتن ها و سوژه شدن ها و مصاحبه با فلان مجله و فلان روزنامه . فراتر از کوی و برزن چهره خاص و عام شده بود ولی  تمام این احترام های ظاهری  برایش بی ارزش بوند زندگی ساده ای داشت تا اینکه اویل سال هفتاد و نه چند استخوان منسوب به جنازه یوسف را برایش آورند . الاستیک و مات و بی روح و قدری هم بی تفاوت برای استخوانها مراسم گرفت .

این هفتمین بار بود که او را میکشتند

 

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار، پنجشنبه نهم خردادماه نود و هشت خیامی  ، استاد علی مسعودی نیا

سفید برفی

بنام خدا         " سفید برفی "

تکلیف کلاسی : آدمی که خوشایندتون توی زندگی است . فقط توصیف کنید . دیالوگ نداشته باشد .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

مثل هر صفت نسبی دیگر ، اعتماد را هم انتهایی نیست . عمیق تر که میشوم در میابم در گامهای نخست اعتمادش ، علاقه ایجاد کردو هر چه بیشتر اعتماد کرد ، علاقمندی من هم بیشتر و بیشتر شد و در وضعیتی جدید ابراز علاقه ها از سمت من هم ، قطعا پاسخی توام با علاقه به همراه داشت . چت های شبانه که گاه تا اولین طلیعه های انرژی بخش خورشید ادامه می یافت تسلط به اوضاع و احوال را درجنبه های مختلف زندگی هر دویمان مقتدر می کرد . با ضرب زمان در ضربان قلبهایمان وجوه مشترک ، تقسیم سلولی میکرد  و آنقدر گسترش یافت که حساب مشترکات ذهنی و عقلی و کلامی از دستمان خارج شد . هر چند در یک کلام هنر و مباحث هنری،بدنه اصلی فاز مشترک تمام مشترکاتمان بود ، اما هر چه بود شیرینی خورده کسی بود که در آن اوج ارتباطاتمان سرباز بود . اولین بار که من را دید توصیف نابی کرد که متناظرش برایم هیچگاه تکرار نشد .  " تو نقاشی کوبیسم خدایی . گاهی نقاش از زیادی زیبایی کشیدن خسته میشود و طرح های کوبیسم می زند و تو یکی از بهترین کوبیسم هایش هستی " . اولین بار بود که فردی از جنس مخالف با ده دوازده سیزده سال اختلاف سن چنین توصیفی برای ظاهر من داشت . کم آوردم و صدای قدمهای نحیف عشق را در کوچه های خلوت زندگی ام به وضوح می شنیدم . معشوقه ای بود که بابی نوین و سرفصل ها و تعاریف جدیدی از روابط با جنس مخالف ارائه میکرد . زمان آشنایی که از سی روز و یکماه فراتر رفت من مثل چهارپایی مست که تنها روزنه امیدش تلاش در فصل شکوفه هاست و مستی امان اش را بریده است ، بی چشمداشت و بی محابا برایش هزینه میکردم و تمام رفتارها و کنش و واکنش ها از هر دو سو به نوعی خیلی جدی کشف نیمه گمشده یکی برای دیگری  بود . آهنگ های عاشقانه برایم معنی و مفهومی جدید در بر داشتند . او بلحاظ فیزیکی ویرجین بود و من بلحاظ روحی و روانی و عاطفی باکره بودم . صادقانه درک و تفهیم دقیقی از عشق نداشتم . قبلن ها عشق بنظرم چرت و پرت بود و عاشقی نوعی بیماری روانی قابل درمان . شایدم گربه درونم دستش به گوشت نمی رسید و بوی آن را بهانه میکرد  . اما قبل از هر دیدار آهنگ ابراهیم حامدی را زمزمه می کردم که میگفت " یه عاشق فکر سود و ضررش نیست " . حریم جاست فرند Just Friend بودن بشدت رعایت میشد ولی در بعد روابط فیزیکی مغازله و معانقه جایگاه خودش را داشت . بشدت تایپ من بود . تو گویی در آغاز چهارمین دهه زندگی ، به مثابه لذت کشف و کشیدن حروف الفبا با انگشتان ظریف کودکی هفت ساله با دندانهایی نصفه و نیمه و لبخندی بر لب و شعفی به پهنای فضایی تمام رخ ، لذت کشف تایپ برایم مفهومی نوین داشت . در همه ابعاد ایده آل بود . از رنگ تا قد ؛ از قد تا وزن ، از وزن تا جنس گیس و از جنس گیس تا جنس خوب در تمام امور زنانه اش . حرفهایش دلنشین بود و حرفهایم برایش ختم کلام .دقیقا وصف حال بود و چه  درست گفته بود آن شاعر که وقتی عشق اولشه ، هر چی که هست نوبرشه ... آدم چه فکر ها میکنه ، چه نقشه ها تو سرشه ... هم تایپ بودن هم با او مشق شد و کشف شد .

در هر آنچه که به رسم نسوان ، پاشنه آشیل بود . متبحر و سرآمد بود .  زمان خیلی زود گذشت و از تبحرش ، تجربه هایی نازل حاصل شد . لذت دلنشینی دوطرفه در تبادلی مشترک . عاشقی با علم به پایانی تهی  و بی حاصل برایم مشق شب شده بود . ایام مشق عشق بود و شاگرد ممتاز این مکتب من بودم و او مدرس عشق. عشق را تحریر میکردم و خانم معلم مشق ها را خط میزد و گاهی بیست آفرین میداد و من خودم را در کمتر از همجواری در نوک قله دماوند نمی دیدم .  ابتدا ذات هنر بود که حرف مشترک بود . بعد ها حیوان دوستی و حرمت زمین و فرهنگ سبز اندیشی و معماری و سلیقه مشترک در فلان فونت و بهمان رنگ هم ریشه های مشترک علاقه را دو چندان میکرد . هیچ فعل مهمی ، مهم تر از پاسخ به پیام های واتس آپ و تلگرامش نبود و برای او هم این فعل اهمیت داشت . جذاب ترین بخش آموزش در مکتب جدید ، مسافرتی بود سرشار از پاکی و لطافت و قداست و زیبایی و لذت و هیجان و تراکم حس های خوب که فقط از شخصیت هایی با ظرفیت هایی ماورایی ، متصور می شود . لذت تصور کردن هم آغوشی اما در اتاقهایی جدا و در حد وهم و فانتزی جنسی . اما این سفر ، با تمام قداستش در همه امور و امانتداری مثال زدنی مرتفع ترین قله در این دوران خوش بود که فتح شد و لذتی ماندگار  را بیادگار گذاشت .

لذت ماه های هم نوردی از دامنه تاصعود به قله به زحمت به حوالی انگشتان یک دست هم نرسید .  زمان به سر آمد ، کارت پایان خدمت از ارگان مربوطه صادر شد  . رابطه قطع شد  و حسرتش در ذهن ماند . من امانتدار بودم و خیانت در امانت نکردم ولی لذت بخش ترین دوران زندگی ام ، انبار داری قلبم برای این لعبت والا بود . کریستالی ارزشمند که دیگر خبر ندارم اوضاع و احوالش چگونه است . همچنان ، خیره کننده می درخشد یا خش و خط زندگی روزمره از درخشش کاسته .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار، پنجشنبه نهم خردادماه نود و هشت خیامی  ، استاد علی مسعودی نیا

متدین متدیوث

بنام خدا         " متدین متدیوث"

تکلیف کلاسی : آدمی که از وی تنفر دارید . فقط توصیف کنید . دیالوگ نداشته باشد .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

رفتارهای اخیرش تازگی داشت . بعد از نماز جماعت به چند جهت می ایستاد و ذکرهایی میگفت و کارهایی میکرد . مرتب صحنه های خلوتی های دونفره مان در ذهنم مرور می شد . به نوعی برایم مصداق اولین تجربه ها بود . اولین کنیاک خوری ، اولین ضیافت ودکایی. صادقانه بگم اولین فلوت با محصولات برند شده ماهان به رنگ قهوه ای دلربا .حتی مجوز اولین سیخ زدن را هم به نوعی ایشون صادر کرد و قبح قضیه را برایم شکست و البته با مهارت همیشگی به لعاب شرعی زیور داد .

در مهمانی های خانوادگی آخر شب ها جلوی جمع می پرسید : عزیزم ، امشب قرآن من تا کجاست ؟ جزء فلان عدد و بهمان شماره ؟ و گاهی جر و بحث ریزی که نه مگر یادت نیست من دیشب فلان سوره را تلاوت کردم و پایان بهمان جزء ام و به دفعات اطلاعات قرآنی اش را به همراه تقوی ظاهری به رخ می کشید به گوشه ای میخزید و قرآن در دست همراه تلاوت از نیمه بدن به بالا تکان تکان میخورد  و مرا یاد مکتب های افغانستان و رفتار های عزیز در شبهای قدرمی انداخت .

اولین قولقولی را با ظرافت خاصی با بطری خالی دلستر انبه استوایی و شیلنگ های مستعمل آکواریوم شکسته حیاط پشتی درست کرد . انصافا حرفه ای و دلنشین و کارآ . هنوز نظیرش را ندیدم . اصرار من برای حفظ این ادوات تازه رصد شده و کشفیات جدید به جایی نرسید و پس از چند باری استفاده ، قبل از عزیمتشان به سفر جلوی چشمان متلمس من لهش کرد و درون مسیل رودخانه انداخت . حیف بود . آمیزش بوی انبه و مرفین ، تجربه منحصر بفردی بود .

در سفر به کردستان با جدیت از خادم مسجد عثمان مهر طلب کرد و خادم مسجد مهر صندوق قرض الحسنه مسجد را آورد و مرتضی قاطی کرد و من به زحمت موضوع را جمع کردم . توی مریوان به عمر و عثمان بدو بیراه میگفت آنهم در مسجد عثمان  و دقایقی قبل از اذان عصر که نمازی جدا داشت .

توی سلیمانیه اصرار کرد که اتاق زن ها و مردها باید جدا باشد و شب که من به اصرار علی به محله سرچنار رفتیم تا بازدید علمی وعملی و فنی از عملکرد کاباره ها داشته باشیم ، جلوی چشم زن ها و بچه ها نگاه تحقیر آمیزی به ما کرد و برای بهبود اوضاع ما هیچ همراهی نکرد و با غیظ  خیلی سریع به رختخواب رفت . اما نیمه شب وقتی من و علی با حالی شنگول به هتل برگشتیم بنظر تخت خوابش خالی بود . تشخیص اش دشوار بود . اما بعد ها از دهانش پرید که اونشب در همان سرچنار ماساژ رفته و هپی اند گرفته . تغاری شکسته بود و ماستی به زمین ریخته بود و جنگی شده بود و صلح و سازشی ونیوشیدن جام زهری به ترتیب تاریخ رخ داده بود و پس از پذیرش قطعنامه در آخرینِ آخرین روزها اسیر شده بود و حالا تمام ابعاد زندگی اش از آزمایش مدفوع تا Full Body MRI و زیبایی غبغب اهل منزل و تست میزان انحناء کف پای چپ  و تمام صفر تا صد هزینه شهریه دانشگاه پزشکی دانشگاه آزاد فرزندش و همهء شغل و معاش و در یک کلام تمام هستی و نیستی اش ، تمام و کمال از بیت المال پرداخت میشد . یکبار در استخر در حالیکه باد گلویی غلیظی زد ، از دهانش پرید که با دریافتی نوزده میلیون تومانی بازنشسته شده . وسط استخر هنگ کردم و پام گرفت . رقم بالا بود انصافا.

محاله فراموش کنم یکبار که مهمانشان بودیم خیلی سالها پیش، صبح زود بلیط برگشت گرفته بودم، ژل موی سرم توی اتاق دخترانش جامانده بود . آن سالها ژل کالایی لوکس محسوب میشد و جایگاهی معادل فلان عطر داشت . امکان دل کند از آن ژل میسر نبود و نیاز به آن ضروری می نمود . با عجله رفتم توی اتاق بچه ها که آنموقع دخترکانی چهار و هشت ساله بودند، چنان فغانی به هوا پرواز داد که نه تنها آن روز خواب از سرم پرید و درطول مسیر سفر گیج و مبهوت بودم ، بلکه تا چند روز از ترس کاملا بد خواب شدم. زهره چشمی گرفت که بعد ها در سفر قشم وقتی که منزلی دو طبقه اجاره کردیم و طبق معمول بنابر دستور زن ها جدا و مردها جدا و بچه ها جدا و گنجشکهای نر جدا و مورچه های ماده جدا و  همه کتابهای نر از مسواکهای ماده هم جدا شدند و بالاخره جداسازی و تفکیک کاملا شرعی و استاندارد و مطابق بر موازین فقهیی صورت گرفت ، وقتی صبح زود به قصد اجابت مزاج ، نیت بهره مندی  سرویس دستشویی مشترک  را در سر پروراندم ، خط بطلانی بر خواسته بدن کشیدم و بالاجبار احتباس طولانی مدت و زجر آوری را تجربه کردم که بعد ها زمینه ساز افزایش حجم پروستات شد . مبادا که قدمی بردارم و مویی را رصد کنم و عفتی جابجا شود .

شیراز در آتشکده زردتشتیان با صدایی بلند و وقاحتی وصف ناشدنی میخندید ، الکی گوشی تلفن همراهش را در دست گرفت و مثلا مشغول داد و ستد اتوموبیل شد و مرتب در مورد  مدلهای معروف اتوموبیل مزدا بحث میکرد و چرت و پرت میگفت که مثلا Mazda3  لگن کف خوابیده ای بیش نیست و Mazda 6 اصلا در حد ماشین های فرانسوی هم نیست و الکی قربان صدقه پیکان میرفت . مغان حاضر در سالن هیچ نگفت . شاید چیزی نفهمید  ولی مرتضی از اینکه رسالت دینی اش را به بهترین وجه پیش برده مسرور بود و همچنان خزعبل سر هم میکرد و مزدا را می کوبید . در شرایطی که با تلاش و لابی زیاد و زحمت فراوان و از همه مهمتر رفاقت من با مدیرعامل وقت شرایط کار حاج محمود در شرکت مان فراهم شده بود و انصافا حاج محمود که حقوق بازنشستگی اش کفاف هزینه های بالای زندگی اش را نمی دادو فقط چند گام تا سمت مشاورمدیرعامل در امور حقوقی بیشتر فاصله نداشت ، که نفهمیدم چطوری مرتضی مخ من را زد که اصلا روز مصاحبه اصلی و آخر حاج محمود من در ویلای آبسرد مشغول شیطنت شرعی بودم و در جلسه حضور نداشتم وتمام رشته ها یک به یک پنبه شدند و شغلی برای حاج محمود ایجاد نشد .  بعدها حاج محمود نیسان آبی گرفت که بعد از سقوط نیسان به دره جاجرود ، کل زندگی اش هم در همان دره از هم پاشید .

همیشه به من میگفت : حفظ ظاهر کن . متواتر میگفت : اقلا جلوی جمع حفظ ظاهر کن . حفظ ظاهر اوجب واجبات است .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار، پنجشنبه نهم خردادماه نود و هشت خیامی  ، استاد علی مسعودی نیا

آلفارموئه

بنام خدا     تیپ حاجی بازاری   ، شهرام صاحب الزمانی ، موسسه کارنامه ، دوم خرداد ماه نود و هشت خیامی  .  مدرس : استاد علی مسعودی نیا            :      " آلفارموِئو"

تشخیص دکتر ، پاپیلوم بود . با لحنی سرشار از کنایه به حاج غلامحسین گفت : حجی کمتر بده دمش . کمترش کن توجهت به این بی صاحاب رو . حاجی قدری ترسید و زیر لب به افشین بد و بیراه می گفت و ناخواسته پیشانی اش عرق کرد . افشین باید در انتخاب دلبرکان دقتی مضاعف میکرد . دکتربا خنده پرسید :چه خبرتونه حجی ؟ باورکن تهش در نمیاد بیصاحابش بمونه !  حاجی هم خندید و دندانهای طلایی اش را نمایان ساخت . لباس زیر و شلوارش را پوشید و سگک کمربند رنگ و رو رفته را روی آخرین جای ممکن ، محکم زیر شکم بزرگ و شل و وارفته اش بست و در حالیکه خیلی سعی میکرد ترس و اضطرابش را در پس لبخند های ملیح پنهان کند از دکتر پرسید : علاجش چیه حالا ؟  چه خاکی باید بر سر کنم ؟ دکتر تلختر خندید و در پاسخ گفت : روش زیاده حج غلومحسین لیزر، کربن دی‌اکسید،سرمادرمانی با نیتروژن مایع، اینترفرون آلفا، و فوتودینامیک تراپی با آمینولولونیک اسید ، اما نترس بیا چند جلسه ای برات لیزرش میکنم و دارو هم همزمان مصرف کن . فقط حجی جون ، لطفا مهارش کن طی دوره درمان که آب در هاونگ نکوبیم . حاج غلامحسین با استرس پرسید : اهل بیت چی ؟ حتی برای منزل هم ؟  دکتر سرش پایین بود و چیزهایی می نوشت . آرام گفت : تعطیله حاجی . حتی برای اهل منزل هم .

از مطب که بیرون آمد شایدبرای اولین بار بود که به انبوه میس کال ها و پیامک های خوانده نشده بی اعتنا بود . تمایلی هم نداشت . " مرده شور یکایک شون را ببره " این را گفت و سوییچ را چرخاند . حوصله تعمیرات دوره ای سری اس پانصد را هم نداشت . حوصله افشین و حتی دفتر را  . کج کرد سمت منزل . ته دلش بشدت نگران بود . مرگ حق بود . اما بی آبرویی را رخ بر نمی تافت . با آنکه در ابتدای همه روابط اش بلااستثنا صیغه محرمیت را خوانده بود و خاطر جمع بود گناه که نکرده است ، هیچ ، همچنان هم معتقد بود که تمام عملکردش ثوابی عظیم داشته است . اما الان دیگر از همه آن روابط بیزار و متنفر بود.  سر راه از گلفروشی گل مریم گرفت . حاج خانم عاشق گل مریم بود . توی ذهنش بررسی کرد ، پنجشنبه جمعه بروند پابوس آقا . هواپیمایی معراج و هتل قصر یا آرمان . فقط هم یک شب . ماهان بیخودی اسم در کرده بود . سرویسهای مشهدش چنگی به دل نمی زد هتل درویش هم مثل ماهان شده بود ، بالای سر ظرف سلف سرویس بلدرچین سرخ شده اش ، یک نفر را گماشته بودند که کسی بیشتر از یک بلدرچین بر ندارد . پفیوزها . هتل پنج ستاره و حساب و کتاب و لاشی گری . ای روزگار . دلش هوای نجف را هم کرد . قدم زدن دروادی السلام را دوست می داشت و سبک اش میکرد . دلش هوای سفر دونفره با حاج خانم به ویلای شمجاران را کرد . با BMW Z4 بروند آنهم حرکت چهار صبح  و نماز هم پمپ بنزین گچسر . با آلفارمئو هم حال میداد . همین اواخر حاج محسن یکی اش را آورده بود و سگ صاحاب حسابی دلبری میکرد از حاج غلامحسین . کوچک و وجمع و جور و ظریف . مثل تایپ دلبرکان ظریف که حاجی دلش غنج میرفت برای هرچه اناث ظریف بود . ترجیحا زیر پنجاه کیلو . حواسش لحظه ای پرت شد و دستش رفت سمت گوشی که ناخودگاه به خودش آمد و یاد توصیه دکتر افتاد و دوباره تنفراز دلبرکان سراسر وجودش را فرا گرفت . اما  انصافا دیگر سن وسالشان از Z4 وجولیتا گذشته بود . هرچند حاج غلامحسین از زمان پادویی در کبابی حسن آقا عاشق آلفارمئو بود اما اخیرا فهمیده بود که خود ایتالیایی ها به این ارابه ظریف جولیتا میگویند . بوی عطر دل انگیز مریم فضای کابین بنز اس پانصد را در بر گرفته بود . از جلو مسجد محل که رد شد یادش آمد امشب دعای توسل است و ماه ها بود که شرکت نکرده بود و بدک نبود اگر حضور پیدا میکرد . به منزل که رسید از صدای شرلی فهمید که یاسر و دوستانش در استخر خانه دورهمی دارند . در دل گفت : جوان است دیگر، توبه گرگه هم مرگه . سری به اطراف چرخاند و کشاله ران را خاراند . یادداشت حاج خانوم که برای جلسه ختم قرآن به منزل عصمت خانوم رفته بودند پکرش کرد . دسته گل مریم را در تنگ شرابی رنگ ریخت و داخل اتاق خواب برد. جالب بود که زهرا هم مادرش را در ختم قرآن همراهی کرده بود . قطعا قصد و نیتی پنهان داشته . باید سر از کار زهرا در می آورد . به فکر فرو رفت . به زحمت صدای موزیک از زیر زمین شنیده می شد . مهم نبود . لباس ها را کند و روی تخت دراز کیشد . نگاهی به لیست پیامک های خوانده نشده انداخت . آخرین پیامک از ظریف کرمانشاهان بود . اصلا و ابدا نامش را بخاطر نمی آورد اما میدانست دلبرکی چهل کیلویی با چشمانی درشت و جذاب است . پیامک را باز کرد . نوشته بود : امشب کجایی تپلی  مو نقره ای ؟ ... درنگ نکرد ، با هیجان سریع جواب داد : سلام دلبرم ، تا ده و نیم تنهام فقط زود باش . دستی به کشاله ران برد و خیره به صفحه گوشی،  با هیجان منتظر پاسخ ماند .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار ، استاد علی مسعودی نیا

مدیریت  اقتضایی

بنام خدا         " مدیریت اقتضایی  "

تیپ خانم جلسه ای  ، شهرام صاحب الزمانی ، موسسه کارنامه ، دوم خرداد ماه نود و هشت خیامی  .  مدرس : استاد علی مسعودی نیا

کارکه به خارج فقه و اصول رسید، پدر رسما مانع شد.حس میکرد دخترک از دست میرود. این اواخر رسما مرام راهبگی درپیش گرفته بود . اوج رکوردش در نامگذاری دوقلوهایش بود : " ابوالفضل و عباس" . برای نذری شب تاسوعا اش مدیریت هیِئتی در برندی زنانه داشت . در حوزه علمیه خواهران سرآمد بود و نیمه کاره رها کردن تحصیلاتش تعجب سحر و لیلا را بشدت برانگیخت . تاهل را بهانه کرد . هر چند حاج آقا موسوی میدانست پدرش ولایی نیست و آن سمتی غش کرده است . لیلا پنج سال بعد مدرس همان حوزه علمیه شد و البته بدون شوهرماند .

هوش بالای سمیه در اداره جلسات و شخصیت کاریزماتیک اش غالبا به همراه حافظه خوب در بیان احادیث و روایات ، چهره خانم جلسه ای مدرن و صاحب اندیشه ای را برایش فراهم ساخته بود و مشتریان خوبی داشت . تلفظ ادای کلمات و هجاهای عربی اش خوب بود و کاملا طبق استاندارد زبان عرب بیان میکرد .

هرچند تمام این هیمنه و اقتدار با جمله ماندگارش در آن سالی که ظهر روز هشتم محرم ، آب محل قطع شد و شرایط برای مهیا کردن نذری  اش در هاله ای از ابهام فرو رفت ، در خصوصی های زنانه فرو می ریخت . در آن سال  در آن شرایط سختی که کسی پاسخگو نبود که دقیقا چه ساعتی آب وصل می شود ، به گوشه اتاق رفت و به ذکر گویی و گریه مشغول شد و وقتی با صدای بلند گفت : " یا باب الحوایج من آبم را از تو میخوام ! " و بلافاصله صدای زوزه جاری شدن آب در لوله ها شنیده شد ، با ذوق گفت : " دیدی ابوالفضل آبم را آورد ! دیدی " و گریست و بیان این جمله در اوج خلوص نیت همان و ترکیدن حضار از خنده همان . بعد ها به دفعات بیان اش در خصوصی های زنانه شعف جمعی را به همراه داشت و باعث استهزا می شد .

هرآنچه را که دین گفته بود برای همسرش بی کم و کاست ادا میکرد . اما رفتارهای مدرن زناشویی جدید را اصلا نمی پسندید و تاب نمی آورد . از شیوع و گسترش اینترنت در گوشی ها شکوه داشت ، هرچند برای دوقلوهایش مانعی نمی دید . اهل ورزش نبود ولی روزه دوشنبه ها و پنجشنبه ها را غالبا می گرفت. هیکلی میانه داشت .

به موسیقی و رقص از بچگی علاقه داشت ولی از سوم راهنمایی به بعد به دلیل بلوغ باورها ، بخاطر نداشت که صدای غنایی را شنیده باشد . " لااله الا الله " میگفت و با حسرت رد میشد . به دفعات زیارت عتبات رفته بود ، عاشق نجف بود . حساب مشهد رفتن اش از دستش خارج شده بود . ولی معتقد بود هنوز برای حج زود است .

خیلی علاقه داشت که همسری روحانی و معمم داشته باشد ولی این مهم با تفکرات نسبتا لایئک پدر بشدت در تضاد بود . دست آخر هم همسرش که مسئول حراست بانک رسالت و از آشناهای حاج آقا موسوی بودبه مذاق پدر خوش نیامد . حتی داستان عروسی هم . اما پدر به احترام انتخاب دختر هیچ نگفت .با این وجود احترام پدر و مادر را همیشه داشت و برای هر دوی آنها سمیه از نصیبه دادرس تر بود .

وقتی خانه شصت متری رشید در تهرانپارس را همسرش فروختند تا با وام بانک منزلی بهتر وقدری  بزرگتر تهیه کنند و در عرض دو سه ماه قیمت ها به گونه ای رقم خورد که در نهایت سر از پردیس درآوردند، برخی باورهای مذهبی اش آسیب دید . نفهمید چه شد که اینگونه شد . در اغلب جلسات از معجزات پیدا و پنهان و التماس دعا ها برای بیماران و حتی دختر های شوهر نرفته آنقدر میگفت و اشک در می آورد که حس خوبی برای همه حضار ایجاد میشد ، ولی وقتی که مادرش در کمتر از هفت ماه بخاطر سرطان و نبود دارو خیلی راحت و سبک مرد و همه آن التماس دعا ها و نذر ها و نیاز ها فایده ای نبخشید ، قسمت های گسترده تری از باورهایش آسیب جدی دید .

این موضوع آسیب پذیری در باورها هیچ ربطی به عدم ازدواح نصیبه با آن همه زیبایی و تحصیلات و کار در رده کارشناسی در شرکت پارس خودرو نداشت. معتقد بود شاید نصیبه خودش بی عرضه است. اما همواره برای عاقبت بخیری نصیبه دست به دعا بود .

از حوالی پانزده ،  شانزده سالگی از فردای جشن نیمه شعبان تا ظهر عید فطر یعنی دقیقا چهل و پنج روزرا روزه میگرفت اما بعد از وقایع 88 به همان سی روز ماه مبارک قناعت کرد و اخیرا بعد از اثاث کشی به فاز هفدهم پردیس ، مسافرت در روزه گی به شمال بخاطر خلوتی محیط و آرامش بیشتر در کنداکتور ذهنی اش جا خوش کرد . سالهای اخیر نذری شب تاسوعا بیشتر در حکم یک دورهمی زنانه برگزار میشود ولی همچنان با مدیریت بالای سمیه در تمام امور. بیشتر انگار حس نوستالوژیک موجود بود به این رخداد و در خاطره ها صداقت و دیانت را جستجو میکرد . بجزعامل انگیزشی پول و کسب درآمدی مختصر و کمک خرج خانواده  ، انگیزه محکم دیگری برای رفتن به جلسات نداشت . گاهی پرده ها و مبلمان و حتی لوسترهای کنترلی جدید صاحب خانه تمرکزش را بهم میریخت و شهدای جنگ احد با شهدای جنگ صفین را جابجا میگفت و متوجه جمع کردن بحث اش نمی شد . مهمان ها هم به بیانات خرده نمی گرفتند و صاحب مجلس هم صرفا دربرگزاری آبرومندانه متمرکز بود و هیچ نمی فهمید که چه گفته می شود .اخیرا تعداد درخواست هایش کمتر و کمتر شد . شماره رند همراه اول گرفت و در کنار شماره قدیم ایرانسل اش روی کارت چاپ کرد . نتیجه ای نداشت . سمیه خودش اعتقاد داشت دین و ایمون ملت کم شده یا شاید هم به نوعی دست زیادشده . ولی وقتی فیلم یکی از مراسم خودش را در گوشی نصیبه دید ، قرمز شد و هیچ نگفت . اخیرا بخاطر نمی آورد آخرین بار کی برای نماز صبح وضو گرفته است .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار ، استاد علی مسعودی نیا

شیدا

بنام خدا         " شیدا  "

تیپ پلنگ ، شهرام صاحب الزمانی ، موسسه کارنامه ، دوم خرداد ماه نود و هشت خیامی

مدرس : استاد علی مسعودی نیا

روی تخته وایت بردی که بخاطر نصب محکم و قوی روی دیوار اتاق تنهای وسیله مشترکی بود که خواهرش همراه نبرد ، جلوی اسم رهام هم با ماژیک وایت برد قرمز تیک زد . عمدا اسامی پسرها را به انگلیسی نوشته بود تا مادر پی به جریان خاصی نبرد . سبک بال و سرشار از حس غرور جستی زد و به روی تخت فرسوده و پیر ، پرید و بالشی را که گاهی شبها از گریه های بی امان در امان نبود سفت و محکم در آغوش کشید و به مرور خاطرات امروز پرداخت . لذت چشاندن حس ناکامی به رهام در تمام واپسین لحظات شیرین و دلچسب می نمود و لبخندهایی توام با حک چال گونه روی چهره اش در رفت و آمد بودند . پسرک دیاق با اون لگن به اصطلاح شاسی اش چقدر علاقمند شده بود که نتیجه تفاوت رنگ سولار را از نزدیک روی بدن شیدا ببیند .

آرام دراز کشید . مرور کرد . رهام هم مثل عرشیا ؛ عرشیا هم مثل همایون و همایون هم مثل فریدون و این داستان مرتب به عقب بر میگشت و لذت تمام حس های قشنگ ناکام گذاشتن پسر ها را برایش دوچندان می کرد  .  رسما تیپ روانی کلاستر B  بود  . در حد اعلا.

از همون هایی که قدرت بالایی دارند که تا لب چشمه تشنه ببرند و تشنه برگردوند و در نهایت ضعف بروند از خلق موقیعت و چهره مغموم آن پسرک و لذتی شگرف ببرند و دلشان ضعف برود به مثابه ضعف رفتن ناشی از لذت انزال .

بنظر اینبار نوبت استاد دولت شاهی بود . شیدا ، رسما با رفتارش پیرمرد را شیدا کرده بود . هر دو هم نیک می دانستند که خواسته چیست. روش کار را بلد بود، شاید از همان هفت ، هشت سالگی که اطرافیان در بیان زیبایی چشمهایش همواره می گفتند : شیدا ! چشمهات واقعا سگ داره . اما دولت شاهی باید نمره بیست را رد می کرد . بیست در کارشناسی ارشد لذت مضاعف دارد. آنهم برای پایان نامه . دولت شاهی هنوز جای کار داشت . خودش پروژه ای کمتر از پایان نامه نبود . چون غالبا اساتید کام را می گرفتند و بعد نمره را رد می کردند و همیشه میزان شیرینی کام ارایه شده با میزان بالابودن نمره اخذ شده ، نسبت مستقیم داشت . اما شیدا مثل همیشه به کارش مسلط بود . دولت شاهی هم مثل بقیه . بماند تا به وقتش . همه شون یه جماعت اند و با یه فرمون هدایت میشوند . این جمله را در ذهن مرور کرد و خواست که بخوابد  .

کشوی سوم و چهام از پایین درآور رنگ و رو رفته اش کلکسیونی مشتمل بر بیش از هشتاد ، شایدم نود قطعه از زیور آلات ، خنزرپنزر و حتی گوشی و کالاهای ارزشمند دیگری بود که از همان سیزده سالگی تا الان از پسرها و آقایون هدیه و کادو گرفته بود و گاهی حتی دریغ از یک تماس یا توجه . اصلا لذت رصد خماری این جماعت نرینه فراتر از هر لذت دیگری بود . مثل همه پلنگ ها عاشق جلب توجه بود و اتو بازی . ولی دیگر توی این سن و سال ، پارک وی و اندرزگو و فردوس غرب انصافا خز شده بود. این اواخر گاهی از برخی تتوهایش خسته و پشیمان میشد . اما هرچه بود ، در نظر اول گیرا بود . دیگه حوصله دورهمی های ساده و خوش و بش با پسرهای مایه را هم نداشت حتی سامی با اینکه پول عمل لابیا پلاستی اش را نقد داد . فقط شاید شبهای کیش ، آنهم شاندیز صفدری و حتی شاندیز VIP تا چهار صبح قدری حال میداد . البته یوسف غالبا کارتش را شارژ میکرد . کارت به کارت با گوشی  که متداول شد ، اوضاع بهتر شد .حتی نصفه شب هم یوسف شارژش میکرد . از وقتی که درگیری بین دوستداران محیط زیست و به اصطلاح سبزها و آفرود بازها بالا گرفت ، روی آفرود بازی هم مثل اسم تمام اون پسرها ضربدر بزرگی زد و دلخوشی هایش روز به روز کمتر شد .

کارت استخر باشگاه انقلاب را که از عثمان هدیه گرفته بود ، مدتها بود که استفاده نکرده بود و دقیقا نمی دانست تاریخ انقضاء کارت کی هست . اصلا هم براش مهم نبود . میخواست همین روزا اون کارت را به شادی هدیه بده ، تا شاید اون استفاده کنه و سهمیه کارتها هدر نرود . شاید سالها بود هیچ عاطفه خواهرانه ای رد و بدل نشده بود .

یادش نمی آمد که آخرین عکس سه نفره ای که با مادر انداختند نوروز کدام سال بود . از بیست و سه سالگی که پدر فوت کرد ، کمتر شنید که " چقدر چشمهات سگ داره " . دلش حظ میرفت با شنیدن این جمله خصوصا از سمت بابا . دلش آغوش امن و بی دغدغه میخواست. با همه عشق اش به مامان ، حوصله اش را هیچ نداشت . خصوصا حوصله سرزنشهای مستمر و خنده دار . گاه هفته ها بجز سلام واژه ای میانشان رد و بدل نمی شد . پلنگه چشم قشنگه خوابش نمی برد  . تنهایی را بیش از هر زمان دیگری حس میکرد . پتو را در آغوش کشید

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار ، استاد علی مسعودی نیا