شب یلدا

یلدا

خورشید رمق های آخرش را در امتداد انبوه درختان جنگل ، لابه لای ابرهای خاکستری ، به رخ می کشید. از دور دست صدای زوزه شغالها شنیده میشد که با صدای پرندگان جنگل که برای شب مانی بر سر درختی با همدیگر رقابت می کردند، قاطی میشد . وقتی لامپ تراس طبقه دوم روشن شد ، صدای غر غر زن از آشپرخانه همکف شنیده می شد .

_ دوباره گرفته ها ... بخدا دیگه اعصاب ندارم ... خسته شدم ، چرا علاج اش نمی کنی ؟

: واقعا ؟ چقدر زود شد اینبار؟ حواست باشه ها ... آب جوش ...

_ آره میدونم بابا هزار بار گفتی آب جوش نریزم ، جوهر نمک و لوله بازکن نریزم و فقط صبر کنم تا خودش درست بشه . خوب بابا الان یه عالمه کار دارم خوو.

:دمت گرم عزیزم ، آفرین به تو که چقدر زن خوب و حرف گوش کنی هستی .

_ ایرج شام ات هم حاضره ، میارم برات بالا توی بالکن بخور ، بخاری اش را هم روشن کردم از عصر . فقط یه خواهش

: خودت چی ؟

_ الان کار دارم اینجا ، یه ذره خرید کردم از چهارشنبه بازار ، بذار اینا را راست وریست کنم میام میخورم

: الان چی گذاشتی برام ؟ اگه کدو داره حتما یه ذره تفت بده .

_ ایرج خواهش میکنم بذار یه ذره مرغ و گوشت بگیرم ، شب چله بچه ها و نوه هامون بیان اینجا . آخه عزیزم همه که مثل تو نیستند . زشته بخدا جلو عروسا .

: چی بگم والا ، حرفی نیست . فقط گوشت و این جور چیزا را همون روز بگیر . همون عصرش بگیر که شب میخوایی دعوت شون کنی .

_ حواسم هست ، قبلا هم گفته بودی ، الان کدوها را تفت میدم میارم برات .

چند دقیقه بعد ، زن درحالیکه سینی پهنی در دست داشت از پله ها بالا آمد و به سمت تراس رفت .

_ ایرج باورکن من دیگه حالم بهم میخوره از اینکه این همه سال تو فقط سبزیجات میخوری ، چطوری جون داری من موندم بخدا . ماشالات باشه مرد . بخاطر این اخلاقت سالهاست با هیچکس رفت و آمد نداریم . آخه این درست نیست ایرج خان .

: درست میشه عزیزم ، چی شده امروز ، تو هیچ وقت مثل امروز غر نمی زدی ها ! حواست هست ؟

_ آخه صبح رفتم چهارشنبه بازار، باحسرت به خرید کردن مردم نگاه می کردم . نگم برات

: خوب بگو برام ، اون فلفله را به من بده و تعریف کن . میشنوم . با حوصله و آروم بگو عزیم تا قشنگ تر بشنومت .

_ بذار کارهامو انجام بدم یه نیم ساعت دیگه میام .

صدای حیوانات جنگل گاه و بیگاه از دور دست شنیده میشد . هوا سرد بود و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود . ایرج مثل هر شب روی میز چوبی بالکن آهنگ های دلخواهش را در تنهایی می شنیدو آرام آرام با چنگال تکه های سبزیجات را به دهن میگذاشت و با لذت می جوید . گرمای بخاری هیزمی در هوای سرد بالکن ، لذت طعم دلنشین فلفل سیاه با کدوی تفت داده شده ، صدای عهدیه و پوران در آن لحظات حس خوبی به ایرج می داد که ناگهان صدای بلند جیغ و فریاد از آشپزخانه، آرامش آن فضای خوش آیند را درهم شکست . ایرج با عجله از پله ها پایین آمدو از مشاهده صحنه خون آلود روی کابینت کنار سینک فریاد زد :

: یاااآاآ خدا این چه کاری بود که کردی ؟

زن در حالیکه بشدت شوکه شده بود و چاقوی بلند از شدت وحشت به وضوح در دستش می رقصید با صدایی لرزان انگشت اشاره دست چپش را به سوی ایرج گرفت و گفت

_ ای ای ای رج ایرج هیچی نگو ، ایرج واقعا تو اینو میدونستی ؟ ای ای ای رج ایرج یعنی نگو که تو میدونستی !

: بلند شو، گند زدی زن . بلند شو باید الان سریع از این خونه دور بشیم! الان همه شون میریزن اینجا !

_ ای ای ای رج وایستا ببینم ، پس یعنی اون بچه گربه های نازنین من هم بخاطر این بود که یهو نیست شدن ؟ چون همه اش توی آشپزخونه پلاس بودن ؟ اون گل باقالیه ، مادرشون حنا ؟ همه شون ؟!

: بلند شوسریع پول و طلا هات و مدارک شناسایی هر چی داری بردار ، دستت را هم با الکل بشور ، بطری الکل را هم بیار ، چاقو را هم بنداز توی چاه ، الانه که بوش در بیاد و بیان سراغت ! چرا اینقدر حماقت کردی ؟ چرا اول منو صدا نکردی ؟ من که دم دستت بودم !

_ د د د د دست خودم نبود ... ترسیدم ... یهویی دیدم بی هوا آمد سر گوشت گوساله ای که خریده بودم ! ایرج یعنی الان من میمیرم؟ کیا منو میکشن ؟ تو چرا ترسیدی ایرج ؟

: تا لب جاده باید بدووییم ، خدا کنه زود یه ماشین گیر بیاریم و بریم شهر . امشب میریم خونه یکی از بچه ها !

_ یعنی ایرج اینکه به همه سپرده بودی سگ مریض و زخمی و چپر چلاق را برات بیارن و بعد از چند روز اون حیونا غیب میشدن یعنی بخاطر این هیولا بود ؟ ایرج تو این همه سال این هیولا را توی خونه من تغذیه می کردی ؟ درست زیر پامون ؟ توی خونه ؟ خدا بگم چکارت کنه مرد . ایرج من هیچ جا نمیام تا نفهمم جریان چی بوده ؟

زن هر دو دستش را محکم به سرش گرفت و در حالیکه لای موهایش را چنگ می زد به پایین خیره شد .

: بلند شو دیگه بابا ، به محض اینکه بوی این توی جنگل بپیچه همه شون اینجا سرازیر می شن ؛ الان هم شک نکن بوش بلند شده .

مرد چند حبه قند داخل لیوان آبی ریخت و به همسرش داد و زن را باچشمانی بهت زده به زور و کشان کشان از آشپزخانه بیرون آورد تا روی مبل استراحت کند .

: بشین اینجا یه دقیقه اینو بخور . اینا چیه آخه ؟ عزیزم قرار نبود گوشت و مرغ بخری ، صد دفعه گفتم هر وقت خواستی همون روز تهیه کن ! چرا گوش ندادی ؟ اینا را از صبح گرفتی و بوش تمام اینجا را برداشته و خوب معلومه که اینم بالا میاد . اه لعنت به آدم زبون نفهم . بعد اینهمه سال آخرش خراب کردی زن . گند زدی به همه چی .

_ ایرج ااین همه سال تو میدونستی توی فاضلاب آشپزخونه مون مار هست و به من نگفتی ؟ این چه ماریه که مثل هیولاست ؟ چرا سرش این شکلیه ؟ ایرج چرا صداقت نداشتی ؟ چرا خیلی زود تر از اینا به من نگفتی ؟

: خوب آره ، الان میگم ، سالهاست این اینجا بود ، این ملکه مارهاست ، به همین خاطر من باهاش مدارا می کردم ، اونم هوای ما را داشت ، تو چطور از تاج روی سرش نفهمیدی؟آخه تو چرا اینقدر راحت زدی کشتیش ؟

_ من داشتم گوشت گوساله را پاک می کردم ، چاقو بزرگه دستم بود؛ این هیولا هم خیلی راحت آمد سمت من و منم یه ضربه زدم و نفهمیدم چی شد ... سرش جدا شد یهو ...

: این ملکه مارهای این اطراف بود ، بوی لاشه ملکه همه مارها را می کشه اینجا .

_ مگه مارها الان خواب نیستند وسط پاییز ... خواب زمستونی ؟

: مگه این که ملکه شون بود خواب بود ؟ سریع جمع کن بریم ، عجله کن ، بدو سریع .

_ ایرج اینکه تو واقعا میدونستی و این سالها به من نگفتی داره خیلی اذیتم می کنه ؟ این بود صداقتمون که همیشه ادعا می کردی ؟

: عزیزم ، یه سری چیزا را دیگه نمی شه خیلی باز کرد ، آخه تو نفهمیدی من اون همه خرگوش را برای چی گرفتم ؟ چرا هیچوقت نپرسیدی خرگوشها چی شدن ؟ چرا حواست به زندگی ات نیست ؟ هیچی نپرسیدی . اگه میپرسیدی حتما بهت می گفتم دیگه .

_ فقط باغچه های منو خراب کردن و تونل زدن اون وزه ها ، تو گقتی خرگوشها را آوردم بچه بزان ، زیاد بشن و بعدش بدیم نوه مون سارا ببره چهارشنبه بازار بفروشه حساب و دخل و خرج و کار و کاسبی یاد بگیره ! عجب که هیچوقت هم اینا نزائیدن و کم کم همه شون گم شدن و من الان دارم می فهمم چقدر غریبه بودم توی این خونه و این مزرعه !

: عجله کن ، در و پنجره های خونه را باز بذار ، منم سریع بخاری ها رو خاموش می کنم ، اگر در و پنجره بسته باشه ، مارها شیشه ها را می شکنن تا یه روزنه ای پیدا کنن و بیان تو .

: وایستا بیینم پس گربه های نازنین من را هم این هیولا ترتیب داده بود؟ یه دلخوشی ساده داشتم ها ؛ خدایا از دست تو ! واقعا ایرج خداییش چرا اینها را به من نگفتی تو ؟

_ دیر بجنبی ماهم میریم پیش حنا گربه آخریت . در یخچال ات را هم باز بذار . اینا خونه را می ریزن بهم تا قاتل ملکه را پیدا کنن . ما باید حسابی دور شیم از خونه .

: چند روز دیگه آبها از آسیب می افته و بر می گردیم آره ؟ راستی لباسام؟

_ شاید هیچوقت ... اون مهم ترها را بردار و بقچه کن زود باش . بار سنگینی نیار چیزی.

: واآ ؟ پس خونه و زندگی مون چی میشه ؟

_ فعلا جون ات را بردار و در بریم ، اونا حتما بوی تو را تشخیص میدن . بریزن سرمون تیکه تیکه مون میکنن .

: چرا صبر نمی کنی تا زنگ بزنم آژانس از شهر بیاد و راحت بریم خونه بچه ها ؟

_ دست خودت نیست ، متوجه نیستی ، الان وقت این حرفها نیست . فرصت نیست تا ماشین از شهر بیاد . کفش مناسب بپوش و بدو ... فقط عجله کن و زود باشد ، بدو ... صبر کن من فیوز برق را هم بزنم وبریم .

: حیوونا ... ایرج ... اونا چی ... اونا را چکار کنیم ؟ اون همه خرج شون کردی .

_ همه اونا امشب تا صبح از بین میرن ، فراموششون کن . الانه که کلی مارها هجوم بیارن اینجا ، وقتی برسن حسابی خسته و گرسنه هستن . حتی اگه من الان حیوونا را ول کنم ، بازم اون طفلی ها برمی گردن اینجا ، چون حیوونا به اینجا عادت دارن .

: ایرج خونمون را هم خراب می کنن ؟

_ فندک و الکل ؛ یه ذره آب هم بردار.

: این پارچه ها را چرا تیکه تیکه می کنی ؟

_ تنها چیزی که نجات مون میده دود و شعله آتیشه ، الکل را برداشتی ؟ بدو که بریم ؛ در را باز بذار.

در مسیر جاده خاکی ، در تاریکی مطلق صدای خش خش خزیدن روی برگهای به زمین ریخته شده جنگل به وضوح شنیده میشد . آرامش شبانه جنگل بهم ریخته بود . بوف ها فریاد می زدند و شغالها در دور دست زوزه می کشیدند و گاهی جیغ می زدند که از تماس شغالها با مارها حکایت می کرد .موجی از حرکت مارها به سمت خانه ایرج به راه افتاده بود . ایرج و زنش هر دو نفس نفس زنان به حوالی جاده اصلی رسیدند . از پیچ بالایی ، چراغ کامیونی که با دنده سنگین زوزه کشان به سمت شهر در حرکت بود برق شادی را در چشمان ایرج و زنش روشن کرد .

کامیون با اشاره های ایرج وسط جاده ایستاد ،ایرج به زحمت زنش را سوار کرد و بعد بقچه ها را انداخت داخل ، همینکه پایش را روی رکاب گذاشت در تاریکی ماری را دید که بسرعت از زیر کامیون رد شد و به سمت کلبه خزید . ایرج زیر لب چیزی گفت . از داخل کابین صدای با کیفیت پایین آهنگ بندری شنیده می شد . همینکه در را بست ، جیغ راننده به هوا خواست . فریاد دلخراشی زد و گفت آخ سوختم . گردنم سوخت . زن از شدت وحشت جیغ بلندی کشید و غش کرد . ایرج به زحمت مرد را کنار زد و پشت فرمان نشست و دنده را جا کرد . نور چراغهای کامیون در امتداد جاده سایه وحشتناکی از حرکت مارپیچ و سریع گله مارهایی را نشان می داد که در عبور از عرض جاده به سمت کلبه ، گاه وبیگاه جمجمه هایشان زیر لاستیک های بزرگ کامیون می شکست و ترق ترق صدا می داد .

صبح فردا ، چمن ها و بوته زار اطراف حکایت از حجم زیاد تردد حیوانات در آن حوالی میداد ند ؛

جز تلی از خاکستر از کلبه چوبی پیرمرد چیزی باقی نمانده بود .

شهرام صاحب الزمانی شنبه بیستم آذر ماه هزار و چهار صد خیامی

رسول      ثریا     دخترا

رسول ، ثریا ، دخترا

 

رسول دستی به موهای سفیدش کشید و بعد از جابجا کردن عینک قطورش روی بینی ؛ در حال جمع کردن برگ های اظهارات پخش شده روی میز غذا خوری بود که تلفن همراهش زنگ خورد.

: الو ... سلام ، بله خودم هستم . بفرمائید ، در خدمتم

در فضای خانه چند لحظه ای سکوت برقرار شد تا اینکه رسول ادامه داد :

: دقیقا ... آدرس درست را به شما داده اند ، من اصولا سالهاست کارم همین هست ، هر طور که شما بخواهید براتون نتیجه پرونده را در می آرم ...کار من تضمینه ... همه شون هم منو میشناسن

مجددا سکوت فضای خانه را در بر گرفت . همسر رسول ؛ ثریا که تازه از خواب عصر بیدار شده بود ، در آستانه در اتاق خوابشان ایستاد خمیازه ای کشید که تمام دندانهای شکسته و خرابش به وضوح نمایان شد . سرش را پایین انداخت و به چهار چوب در تکیه داد  و به صحبت های همسرش با تلفن دقیق توجه می کرد .

: بعله عرض می کنم خدمتتون ، ما تیمی کار می کنیم ، کاملا حرفه ای و دقیق و منطقی ، ببخشید میشه بپرسم شماره من را چه کسی به شما داده ؟

ثریا آرام آرام به سمت میز غذا خوری نزدیک و شد با صدایی خفه گفت

: کار نگیری ها ، جان بچه هات دیگه کار نگیر ، به اندازه کافی بدبخت شدیم . نکن دیگه

رسول بی تفاوت به حرفهای ثریا ادامه داد

: میتونید روی همین خط کپی پرونده و مستندات را برای من واتس آپ کنید ، بله ، البته پی دی اف باشه بهتره . من معمولا اول چند بار دقیق و کامل پرونده را مطالعه میکنم و بعد قیمت میدم . البته دستمزد ما به میزان سود شما هم بستگی داره قربان من که واسه صد میلیون ، دویست میلیون دنیا و آخرتم را باهم حراج نمی کنم و نمی فروشم .

بله البته که شما درست می فرمائید ، ولی من فقط خواستم بگم که کلا دستمزد من بالاست . فقط یه مزیت خوبی که کار من داره ؛ اینه که اگه تحت هر شرایطی من موفق نشدم که رای پرونده را برگردونم ، یک ریال هم طلب نمی کنم ... بله بفرستید رصد می کنم ، جسارتا ارزش کل دعوی چقدر هست ؟

ثریا نگاه خیره تندی به رسول کرد و سرش را به علامت تاسف تکان داد .

رسول انگشت اشاره اش را به علامت سکوت جلوی بینی اش گرفت و ادامه داد

: نفرمودید چقدر ؟

بعد صفحه گوشی را از صورتش دور کرد و سریع روی حالت اسپیکر گذاشت

صدایی خسته و لرزان گفت :

اون ملک حدودا دوازده تا چهارده میلیارد می ارزه ... تقریبا

رسول دستی به ریش های نتراشیده سفیدش کشید و ادامه داد

خوب من در صورت موفقیت بیست درصد میخوام ها  ... شما مشگلی ندارید؟

رسول گوشی را از حالت اسپیکر خارج کرد و دوباره به گوشش چسباند ، پشتش را به ثریا کرد و مشت دست چپ اش را در هم فشرد و به نشانه پیروزی و موفقیت چند باری به سمت بازو نزدیک کرد و  به گرمی و با چرب زبانی مکالمه را تمام  کرد .

رسول بعد از خداحافظی ، صفحه گوشی را نگاه کرد و گفت : آخ آخ هیچ باطری نداره ... کجاست شارژر من ؟

: رسول بسه دیگه ، ترا به ارواح خاک پدر و مادرت دست از این کار بکش !

: ثریا دخترا کجا اند ؟ حواست به ساعت هست ؟ مگه صد دفعه نگفتم دختر قبل از غروب آفتاب باید خونه باشه ؟

: رسول یعنی اگه کسی بخواد کاری کنه ساعت سه و چهار عصر نمی تونه  ؟ یعنی روز مال پاکدامناست ؟

هر دو شون از دستت عصبانی بودن ، کلی سر من غر زدن و از خونه رفتن بیرون .

: ثریا تو قسمت حرفهای خودت را خوب مسلط هستی ؟ حفظی ؟ دقیق میدونی که چی باید بگی ؟

: رسول اگه بگم نمیام ناراحت نمی شی ؟

: زر مفت نزن عزیزم ، بدهی هامون مونده ، هفته دیگه کلی چک  دارم ؛ گرفتاریم ، اون عنتر خانومها کجان؟

: رسول آخه تو میدونی میخوایی چکار کنی  ؟

: آره عزیزم میدونم چکار دارم میکنم ، خیلی هم خوب میدونم چکار دارم میکنم ! از دزدی که بهتره ! بهتر نیست؟ میخوایی از دیوار مردم برم بالا ؟ اینو میخوایی ؟

: رسول باز صد رحمت به نون دزدی ، صد رحمت به نون جاکشی ، آخه این چه کاریه که تو این چند سال پیش گرفتی ، خدا لعنت کنه حاج حمید راعی رو که واسه طلاق پسرش به تو پول داد که شهادت دروغ بگی و الکی روی قرآن بزنی که عروسش را در حال خیانت دیدی . پول حمید راعی مزه کرد و از اون روز  به بعد کم کم  همه چی مون را از دست دادیم  . من می ترسم ، من فردا نمیام ، روی دخترات هم هیچ حساب نکن .

: میشه خفه شی عزیزم ؟ از روز اول هم گفتم گناه همه تون با من . زنگ بزن به دخترا ببین کدوم گوری هستند ؟ بپرس پرونده را کامل خوندن یا نه هنوز ؟ بازپرس اش علیجانیه ، مو را از ماست میکشه بیرون . همون پرونده خواهر و برادر علیل بودن که ... ثریا حرفش را قطع کرد و گفت

: رسول هرکسی گورش جداست ، کفن اش هم جداست ! آقا اصلا من نمی تونم مثل تو قسم دروغ بخورم . من تمام بدنم می لرزه وقتی دست روی قرآن میگذارم و شهادت دروغ میدم .

: خوب بلرزون برام عزیزم . بیخود شلوغش نکن ثریا ، زندگی خرج داره . همیشه شب قبل از دادگاههای مهم و نون و آب دار بازی درآوردناتون شروع میشه . حالا سالی به ماهی دو سه بار من با شماها کار دارم ببین کارات رو . به خودت مسلط باش . گفتم که گناه همه تون با من . دیگه چی میخوایید ؟ من مثل شماها به قران و انجیل و تورات و این جور چیزا هیچ عقیده ای ندارم . من آدم حرفه ای هستم . شغل من اینه . من پول رو میشناسم .

: آخه این چه شغلیه رسول ؟ مرده شورشو ببرن ! مال بچه یتیم و سفیل را با قسم و آیه و روی قرآن زدن از این به اون میکنی و هیچ عذاب وجدان نمی گیری و شب هم راحت خر و پف می کنی ؟ یا دودستی  میزنی روی قرآن  و جای قاتل و مقتول را با دست گذاشتن روی قرآن عوض می کنی واقعا شب راحت خوابت میبره  ؟

: ثریا میشه لال شی یا بیام خاموش ات کنم ؟ من شصت سالم هست و هنوز یه خونه شصت متری توی تهران ندارم

: تو صد و بیست سالت هم بشه خونه دار نمی شی ، تو ذات ات کثیف و خرابه . یعنی کثیف و خراب شدی . مگه حقوق بازنشستگی چه اش بود  که به این دریوزگی افتادی ؟

: ثری زنگ به دخترا بزن ، ببین کجان دیر کردن . من بزنم بد دهنی میکنم . زشته .

زنگ به اتاق خواب برگشت و با گوشی تلفن همراهش شماره دختر بزرگش را گرفت . زنگ میخورد ولی گوشی را برنمی داشت . هر دو خط زنگ میخورد ولی کسی پاسخگو نبود .

ثریا فریاد زد

: هیچکدوم بر نمی دارن  . سرشون جایی گرمه

: چطور همزمان هر دو ؟ مشکوک اند ها .بهشون پیامک بده . بگو خجالت بکشید و زودتر بیایید خونه تا باباتون عصبانی نشده . مهمترین حرفها را اونا قراره فردا بزنن .

: رسول اونا هم خسته شدن از این قسم دروغ خوردن و روی قرآن زدن واسه تو  . اونا را دیگه معاف کن . بذار عاقبت بخیر بشن

: عهههه چطور الان که ماشین انداختم زیر پاشون معاف بشن . پس یعنی حالا بابای باباشون در بیاد تا قسط ماشین رو بده ؟ اذیتم نکن . از ساعت چند رفتن ؟ شام چی گذاشتی ؟ من زودتر بخورم و بخوابم صبح پاشم دوتا دود بگیرم . باید سرحال و قبراق و خوش صدا باشم . این شارژر من کجاست؟ چرا همه تون به شارژر من نظر دارید آخه ؟

رسول نیم نگاهی به پریز های سالن پذیرایی کرد و بعد به سمت اتاق دخترها رفت . صدای محکم بیرون آوردن کشوهای درآور شنیده میشد . چند دقیقه ای داخل اتاق دخترها ماندگار شد . دوباره سکوت بر تمام فضای منزل حاکم شد .

ثریا آرام ، آرام به اتاق دخترها نزدیک شد . حدس زد همسرش مشغول انجام کاری در سکوت باشد سرش را آرام داخل اتاق کرد که ناگهان با صدای فریاد رسول از جا پرید .

: ثریا هیچ معلوم هست توی این خونه چه خبره  ؟

این چرت و پرت هات چیه این عنتر خانمهات واسه من نامه نوشتن ؟

حالا دیگه همه تون تیم شدید علیه من ؟

خاک بر سر همه تون کنن . دادگاه فردا واسم سیصد میلیون داره ، اونوقت این آشغالا نوشتن دیگه حاضر نیستن روی قرآن بزنن و قسم دروغ بخورن . تف به ذات نداشته تون .

وای بحالشون اگه برگردن ! حالا دیگه واسه من جا نماز آب می کشند ؟ حالا دیگه اینجا شد مچد و همه تون هم مومن و نوماز خون شدید ؟  کثافتا حالا خوبه رای اون دوتا هرزه به اندازه یه آدم حساب میشه . حیف که اگه یه پسر داشتم منت این حیف نون ها را نمی خواست بکشم . واسه من گذاشتن رفتن شمال ؟ آخر هفته میان ؟ نوشته کار ضروری پیش آمده ، چه کار ضروری مهمتر از همکاری با پدرتون لاشیا ...

درحالیکه  چشمهای رسول از حدقه کامل بیرون آمده بود و دور دهانش کف کرده بود فریاد زد : ثرری ، شماره شون را بگیر ، کدوم گوری رفتن اینا ؟ زود باش  بگو  ؟ فردا حکم قطعی تجدید نظره ... من هفته دیگه دویست میلیون چک دارم  ...ای خداااآ و هر لحظه صدای رسول بلند وبلند تر میشد .

ثریا که چند لحظه قبل داخل آشپزخانه رفته بود ، با لبخندی روی لب تخم مرغ را روی دمپختک شکست و از ته دل از نتیجه کار دخترها خوشحال بود . ثریا می دانست که دختر ها هیچ کجا نرفته اند و از حال خوب اونا  باخبر بود .

رسول درحالیکه دست راستش را روی سینه اش گذاشت بود و پیراهن سرمه ای اش را چنگ می زد  با صدایی خفه هر چه توان داشت فریاد زد :

فکر کردید من کم میارم ها ، بدبختا ! الان زنگ میزنم به بر و بچ بالاخره یکی میاد کمک من شهادت بده و جمع اش کنیم . خواستم نون کامل بیاد تو سفره مون ، خودتون نخواستید . لیاقت میخواد به خدا .4

رسول شارژ را به گوشی زد و عمدا روی شزلون سلطنتی دراز کشیدکه ثریا همیشه به استفاده از آن خیلی حساس بود  با خودش حرف می زد و زیر لب دشنام میداد و مشغول شماره گیری شد .

الو مش اسلام سلام دایی ، فردا ... آها فردا خودت دادگاه داری ، باشه سلطان .

ثریا با حوصله گوجه ها را ریز ریز می کرد و گوش تیز کرده بود و به حرفهای رسول دقت می کرد .

الو رمضانعلی ، سلام دمت گرم فردا ، ... عههه خوب بسلامتی  . باشه باشه . سلام من راهم برسون خوش بگذره.

وقتی ثریا خیار ها را برای سالاد شیرازی خورد میکرد و حرفهای رسول را می شنید از ته دل ، دلش غنج میرفت که رسول مرتب به در بسته میخورد .

الو سلمان ؛ عههه شما خانمش هسی ؟ سلام . نه بابا آی سی یو . خدا شفا بده . همه باید برای هم دعا کنیم .

هی ثریا ، خبر داری ؟ سلمان افقی شد . به زودی حلواش رو میخوریم . این که میگفتی آدم خوبیه  ، اینم عاقبت خوبی .

ثریا پیاز ها را که برای سالاد شیرازی ریزریز می کرد از شنیدن خبر بستری شدن سلمان ناراحت شد و گریه اش گرفت.

دیگه کی مونده ؟

آها غلامحسین . این دیگه باید جواب بده .

الو داش غلامحسین ، سلام سلطان . خوبی؟

بله ممنونم منم خوبم ، خدا رو شکر . غرض از مزاحمت فردا ... آره  ... همون شعبه خودمون ، ... نه ، دفعه قبل ؟ واقعا پس تو پیش حاج آقا سوختی و دیگه پیش اون قاضی نباید بری ! عجب . منم باید مراقب باشم . فضول زیاده . باشه آقا خیر پیش.

رسول به فکر فرو رفت و به مرور شهادت هایش در این چند سال در دادگاههای مختلف پرداخت . همینطور که در افکار خودش غوطه ور بود و دنبال شخص کهنه کار دیگری میگشت مرتب با گوشی به گوشش ضربه میزد و بفکر فرو رفته بود .

همینکه ثریا نمک و کمی نعنای خشک شده روی سالاد شیرازی ریخت و خواست که  آبغوره را اضافه کند ؛ ناگهان صدای انفجاری از داخل هال بلند شد و فریاد های رسول که داد میزد آی سوختم ...آی سوختم

ثریا به سرعت داخل هال رفت و دید که باطری گوشی رسول ترکیده و هر دو کوسن شزلون هم آتش گرفته اند .

رسول بلند می شد و به زمین می افتاد و دوباره بلند می شد و فریاد می زد آی سوختم ، آی گوشم و دوباره به زمین میخورد . ثریا ... با توام ... آخ گوشم ... ثریا سوختم  ... آخ گوشم  ... ث ر ی ا .

نیم ساعت بعد ، پزشک اورژانش مشغول بررسی بود و هر دو دختر رسول با صدای بلند گریه می کردند و ثریا آنان را دلداری میداد . تشخص پزشک اورژانس آسیب دیدگی گوش میانی بود . توضیح داد که احتمالا تا آخر عمر نمی تواند تعادلش را حفظ کند .

 

 

 

 

شهرام صاحب الزمانی  چهارشنبه بیست و چهارم  آذر ماه هزار و چهار صد خیامی

زوره شغال


زوزه شُغال
سه :
 
_ شلوغ نکن دختر ، آروم بشین بچه ، بیا برو دنبال کارت ، بیا برو جان مادرت
: نه جان تو اتفاقا میخوام ببینم تحفه ات رو ، ببینم انتخاب ات دیدن داره یا ریدن داره !
_ بیا برو اذیتم نکن ، دردسر درست نکن ، بعدا مفصل باهات صحبت می کنم .
: بعدا ؟ هووم! صحبتی دیگه باهات ندارم ، حرف دیگه ای نیست . فقط این عنتر خانم ات را ببینم ، شاید انتخاب چندش آورت آرومم کنه.
_ حالیت نیست ها ، بذار الان زنگ بزنم 110 بیان جمع ات کنن .
: زنگ بزن ، چی میخوایی بگی ؟ اصلا اینجا خیابان عمومی است ، مگه ملک شخصی بابات هست ؟ میخوام وایسم اینجا تا یه عروس و داماد رد بشن ، شاید دلم خواست تف بندازم به صورت داماد ! به کسی ربطی نداره
_ بیا برو شر نشو ، خواهش میکنم! واقعا اینقدر لاشی شدی که میخوایی زندگیمو خراب کنی ؟
: نه تا این حد نمی خوام برینم بهت ! ولی دلم میخواد اون زن بدبخت ات را ببینم و برم  ، شایدم یه لیچار بارش کنم و بعدش برم .
 
 
 
 
 
 
 
 
یک :
 
_ ببین من تمام تمرکزم به باغ و نور روز و ترافیکه ، فقط اگر یه ذره دیر بشه و نور بره من واسه کلیپ باغ تون هیچ تضمینی نمی دم ها!  شاداماد حواست هست به موقع برسیم ؟
: می رسیم ، نگران نباش ، والا به وقتی که آرایشگاه داد باید نیم ساعت پیش حاضر میشد .
_ من که دوربین را دادم خانوم فیلمبردار برده داخل ، ولی الان پیامک داد میگه هنوز عروس آماده نشده ! ببین شاداماد دسته گل ات را از صندلی جلو بردار ، گذاشتی زیر نور مستقیم خورشید ! الانه که پژمرده بشن ها . این گل ها تا نصفه شب باید سرحال باشن !گفتم لیلیوم نگیرید ! موقع مشاوره گوش نمی دید به حرفها دیگه.
: باشه آقای فیلمبردار خودت زحمتش رو بکش و برش دار ، من برم تا این دکه یه سیگار بگیرم و بیام .
_ شاداماد نکشی الان ! لباس ات بو میگیره ها  حواست هست شب با خیلی ها میخوای روبوسی کنی ؟
:نترس ادکلن توی داشبورد هست . شما چند دقیقه حواست به ماشین عروس باشه ، سوییچ روش هست . تازه آخر شب هم میخواستم سیگاری بار بذارم ، اونموقع دیگه خیلی حواست به من باشه .
_ شاداماد یه امشبو نئشه نکنی بهتره ها ، توی همه عکس ها و تمام فیلم چشمهات زار میزنن  که نئشه  کردی !  دیگه خودت بهتر  میدونی!
: نترس آقای فیلمبردار ، الان میخوام از این دکه کاغذش رو هم بگیرم بدم بچه ها بپیچن برام . هم گل دارم بار بذارم ؛ هم حشیش !ولی الان خیلی زوده کام بگیرم . تو چیزی میخوری آقای فیلمبردار برات بگیرم ؟
_ نه ممنونم  زودتر بیا .
 
 
 
 
 
 
دو :
 
_   آقا دوبسته کاغذ واسه پیچیدن  هم بده ، رمزش 3537 هست فقط بذار کیسه مشکی! عههه توکجا این ورا؟
: وایییی پدر سگ چه خوشتیپ شدی بیشرف ، چه موهایی عوضی ؟
_ سلام عسلم ، چطوری تو ؟ چه عجب ؟ از این ورا ؟ چه لاغر کردی ! باربی شدی ها اساسی .
: تخم سگ عین دامادها تیپ زدی وسط خیابون ! چه خبره؟
_ فقط عین دامادها بی انصاف؟
: نگو که دامادیته بزمجه !! نگو که باورم نمیشه!! آخه تو ازدواجی نبودی ؟
_ هست .
: وایی راست میگی ؟ وای چقدر برات خوشحالم الاغ ! خاک تو سرت عنتر خان ، فقط پات سقط میشد و میشکست اگه می آمدی خواستگاری من ؟
_ دیگه قسمت نشد . خودت بهم زدی و کات کردی . یادت که نرفته . حالا خوبه چت هات هست هنوز!
: بوزینه تو هم از خدا خواسته ات شد ! هیچ عذر خواهی و  منت کشی نکردی . یادت که هست ؟
_ نمی دونم بعدش چی شد؟ تو دختر خوبی بودی ! دختر خوبی هم هستی ، ولی بعد از اون جریان استخر همه چی بین مون خراب شد . یعنی زدی همه چیو تباه کردی !
: اون جریان استخر را که همه تون ریدیت ! همه پسرا لاشی بودن و بی جنبه بودنتون ثابت شد ! ئیک به یک تون بی جنبه تر و بی شرف تر از دیگری تون ! خاک تو سر همه تون !
_ خوب ببین کله هامون خیل گرم شد ، اونم توی استخر ! قبول کن هیچ کس تا اون موقع اونطوری دختر و پسر با مایو و بیکینی دور و بر خودش ندیده بود! کنترل از دست همه مون در رفت ! ولی تو که حالت بجا بود ، باید منو کنترل میکردی ، مثلا تو رفیق چندین و چند ساله من بودی !
: خفه شو شغال ! من اونموقع فقط بهت زده به کثافت کاری گله ای شما شغال ها نگاه می کردم و داشتم دق می کردم . چون قرارمون با همه بچه ها این نبود! دلم میخواست با داس توی حیاط گوش هات را بکنم ! همه دخترا شوک بودن ! بجز اون چند تا ماده شغالی که زیر کار بودن و زوزه می کشیدن !
_ فراموشش کن ! من که فراموشش کردم . اون جمع خوب دوستانه بعد از اون جریان استخر از هم پاشید . اون همه دکتر و مهندس و آدمهای تحصیل کرده . به قول خودت به اندازه دوتا هئیت علمی دانشگاه فقط مخ داشتیم بین بچه ها  دختر و پسر!  
: ولی من فراموشش نکردم . نتونستم فراموشش کنم . همه تون خراب کردید و نشون دادید که چقدر بی جنبه و بی ظرفیت اید با اون همه خروار خروار سواد و مدرک تون !
_ بیخیال ، قبول دارم جنبه اش نبود ، بعدش هیچ وقت دور هم جمع نشدیم و آسیب شناسی نکردیم . فقط همه مون قبول داریم که زود بود واسه مون این تریپ کارا !  حالا بفرما شام تالار!
: کجاست تالارت ؟
_ فرمانیه .
: عههه چه گوه خوردنا ، تالارت فرمانیه و اونوقت توی شغال اینجا چه غلطی می کنی ؟
_ آرایشگاه اینجاست دیگه ! الهی ! پیش نیامده تاحالا برات ؟ ندیدی از این چیزا؟ عروس را از آرایشگاه می برن عزیزم.
:چه گوه خوردنا ! شترجان تو که فرمانیه تالار گرفتی ، اونوقت عنتر خانمت را آوردی اینجا ؟ خبر مرگت این لگن مزدا سفیده هم ماشین عروسته لاشی ؟
_ درست صحبت کن بی تربیت ! اینجا هم شهرک غربه ، تو هر وقت که قسمتت شد ، آرایشگاه ات رو هم ببر فرمانیه کنار تالارت !
: ایشش ایشش  چه غیرتی شدی ؟ واسه ما که از این غیرتا نداشتی شغال ! حسرت به دلم موند توی این چند سال یه بار جلوی دوستامون روی من غیرت بکشی ! خاک بر سرت شتر ابله !
_ هیس س س  یواشتر ، بیا سیگار میکشی ؟ روشن کنم برات ؟
: نه خودت بکش ! هنوزم دراگ میزنی بدبخت ؟
_ بتوچه بچه ! اصلا از دیدنت خوشحال نشدم ! خداحافظی ! میتونی بری !  هری ... بای .
: عههه ؛ بیلاخ . نه . نمیرم . میخوام عروس خانوم خوشبختت رو ببینم . هم بهش تبریک بگم و هم بهش بگم هر وقت خال زیر ناف ات رو دید  ، یاد منم بیوفته وسلام منو بهش برسونه . شاید جالب باشه  براش  اون تازه  مسیری رو  شروع کرده و میره که من سالها پیش  رفتم و به بن بست اش رسیدم .  هی با تو ام ... وایسا کجای میری عین شغال دم بریده؟
چهار :
: چیه ؟ چی شده شاداماد ؟ چرا بدو بدو میایی ؟ الان عرق میکنی ها ، هم آرایش ات خراب میشه و هم پیراهن سفیدت کثیف میشه . حالا خیلی زوده برای عرق کردن . بذار اول عکسها را بگیرم بعد .
_ ببین ولش کن اینا رو  ! دستمزدت چقدره واسه امشب؟ یارو  آتلیه داره گفت بهترین فیلمبردارم را می فرستم ! چقدر برا امشب بهت میده ؟
: چی شده ؟ چرا اینقدر آشفته ای شاداماد؟
_ ببین آقای فیلمبردار من سه تومن خودم بهت میدم این دختره پتیاره رو دک اش کن بره .
: آهان اون خانم مانتو زرده که داره میاد این سمت ؟ از دور دیدمتون چند دقیقه ای  کنار دکه داشتی باهاش حرف میزدی ؛ حواسم بود بهتون .
_ آره همون  گوه که داره میاد ؛الان  اگه عروس بیاد بیرون  بدجور شر میشه بخدا .
:از دور معلوم بود جر و بحث می کنید .
_ ببین آقای فیلمبردار ، اون دوست دختر قبلیمه ، الان هم خیلی شکاره ، فهمید عروسیمه قاطی کرد ، هم حسادت هم چه میدونم زنا رو که دیدی؟
: خوب باشه ، نگران نباش من آرومش میکنم .
_ نه ورش دار ببرش ، اون خیلی سلیطه و بد دهنه ، سه تومن هم شب باگوشی برات میزنم . به گوش عروس چیزی نرسه ها . بگایی میشه .

: باشه شما با خانم فیلمبردارراشهای سوارشدنتونو وحرکت ماشین رااینجا بگیرید،من خودمو به باغ میرسونم .
_ باشه ، ول کن اینا رو ! برو لطفا ؛ ترابخدا برو . آخ آخ  آمد . رسید .
 
 
 
شهرام صاحب الزمانی  شنبه سیزدهم  آذر ماه هزار و چهار صد خیامی

فرا آگاهی

فرا آگاهی

- همه چیز از یه آگهی ساده شروع و کم کم  کل زندگی منو بهم ریخت  ...

: چطور مگه ؟ 

- خوب ...  نابود شدم آقا  ... اصلا حالم خوب نیست ...

: کلی صحبت نکن عزیزم  ، دقیق بگو من چه کمکی میتونم بهت بکنم ؟ راحت باش ... راحت حرفتو بزن

-آقای دکتر من تقریبا چهل روز دیگه عروسی ام هست  ... نمی دونم یک ماه و نیم دیگه ... ولی اصلا حالم خوب نیست

: چه خوب بسلامتی  ... این که میگی خبر خوبیه  ... حالا چرا حالت خوب نیست ؟ توضیح بده عزیزم

-آقای دکتر دارم دیونه میشم ... بخدا باور کنید نمی دونم چطور بگم  ... نمی دونم از کجا شروع کنم

: خوب از خودت شروع کن عزیزم  ... میخوایی از کودکی ات شروع کن یا حتی مستقیم برو سر اصل موضوع ...

-خوب من از بچگی که درس خون بودم ، همیشه درسم خوب بود  ... میدونید همیشه به ما فقط میگفتن درس بخون ... درس بخون ... تا واسه خودت بتونی چیزی بشی  ... منم چشم و گوش بسته درس خوندم تا دانشگاه با رتبه خوب قبول شدم و توی محیط دانشگاه با آزاده آشنا شدم .

:آزاده یعنی همین خانمی که الان همسرت هست و ماه دیگه عروسی تونه ؟

-بله ... یعنی قراره همسرم باشه و قراره چهل روز دیگه عروسی باشه  ... ولی من الان کاملا گیج و داغونم ... واقعا نمی تونم تصمیم درستی بگیرم  ... نه راه پس دارم و نه راه پیش

: میشه دقیقا بگی چی شده که به این دو راهی رسیدی  ؟

-والاگفتم دیگه همه چیز از یه آگهی شروع شد  ... میدونید آزاده علاقه زیادی به رقص داره و منم اهل این حرفها و صحبت ها نبودم ...اصرار کرد که باید برای عروسی ما رقص دونفره داشته باشیم و برای همین من نیاز به آموزش داشتم ... آزاده تنها دختر آقای مهندسه  ... یه  ؛ یکی یه دونه تمام عیار ... هر چی که میگه و هر چی که میخواد باید بشه  ... یعنی اینطوری تربیت شده  ... وضع مالی خوب پدر و مادر و رفاه خیلی بالایی که داشته  ... اینطوری بار آمده اون دختر خوبیه  ... واقعا دختر خیلی خوبیه  ... ولی میدونید آقای دکتر من توی این مدت فهمیدم که تنها خوبی هم کافی نیست  ... خوب بودن ملاک نیست  ... اینو الان ، این روزا بهش رسیدم ... قبلش اصلا من خیلی این چیزا حالیم نبود ... نه تنها خودش خوبه ... بلکه پدر و مادرش هم خیلی خوب اند ... باباش سال سوم دانشگاه وقتی که دید من چقدر به درسها مسلط ام و چقدر خوب به دخترش درس میدم خیلی راحت من را توی کارخانه اش استخدام کرد و توی همین یکی دوسال من هم چون خوب کار کردم تا سطح معاونت منو بالا کشید ... من چی بگم از این همه اعتماد و مردانگی این مرد ؟  ... عمدا شرایط را طوری پیش برد که من آهسته آهسته پیشرفت کردم و شدم معاون فنی اش ، هیچ کس هم توی کارخونه اش متوجه نشد که دلیل حمایت های پنهان اش چی بود  ... به هر بهانه ای به من و تیم ام پاداش می داد تا کم کم تونستم یه خونه بخرم و هزینه های ازدواج را فراهم کنم ...

: چه خوب ... دمش گرم 

-بعله واقعا دمش گرم . واقعا همه جوره حمایت کرد . من هیچ حرفی نمی تونم بزنم . لال میشم وقتی به این همه محبت این خانواده فکر می کنم . آچمز می شم ... مادرش همه جور هوای منو که یه بچه شهرستانی ساده بودم و از همون ترم دوم یعنی از سال اول دانشگاه پام به خونه شون باز شد داشت ... از مادر خودم بیشتر بهم محبت کرد وااای ی ی خدا  ... دارم دیونه میشم  ...

: میخوایی قبل از اینکه ادامه بدی کمی آب بخور  ... میشه بگی چی شده الان ؟ خیانتی دیدی ؟ چی اینقدر تو را بهم ریخته ؟

-خخخخ... خیانت آقای دکتر ؟ چی میگید شما ؟ نه بابا ... اون دختر اونقدر پاک و معصومه و دلش پاکه که اصلا اهل این حرفا نیست  ... دیگه زیادی دلش پاکه و زیادی به من هم اعتماد کرد  ... نباید اینقدر ... نباید

: پس موضوع چیه عزیزم  ؟  منم کم کم دارم گیج میشم ها   ...

-گفتم دیگه یه آگهی دید که یه خانم تخصص اش فقط آموزش رقص به زوج هایی بود که قرار بود مثلا چند ماه دیگه عروسی شون باشه  ... آزاده خودش زنگ زد و با شیدا هماهنگ کرد ... منم با اکراه یه عصر جمعه حاضر شدم که مثلا بریم برای تمرین جلسه اول ... آزاده با ذوق و شوق باند صدای بزرگی تهیه کردو سالن خونه شون که آیینه کاری بود را خلوت کرد که مثلا فضایی برای تمرین باشه  ... قرار گذاشتند که فقط سه تا آهنگ تمرین کنیم ... من که سر در نمی آوردم ... تمرین ها جمعه به جمعه بود و بعد شد پنجشنبه ها و جمعه و کم کم حس دیگه ای توی من زنده شد ...

: چه حسی ؟  اون مربی رقص چند سالش بود ؟ کارش فقط همین بود ؟

-نمی دونم  چه حسی بود ... شیدا سه سال از من و پنج سال از آزاده کوچیکتر بود ، آزاده یکی دوسال پشت کنکور مونده بود و دوسال و نیم تقریبا از من بزرگتر بود  ... بعدش کم کم فضا خیلی فرق کرد و این فرق ها یواش یواش حال منو خراب کرد  ... واقعا نفهمیدم چی شد  ... اولین بار که شیدا میخواست یه حرکت ترکیبی دونفره را به من و آزاده نشون بده و خیلی خودشو به من نزدیک کرد و حتی میتونم بگم خودشو بمن چسبوند ، بوی عطر موهاش ... بوی عطر تن اش حالم را خراب کرد ... آزاده بخاطر چاقی اش ،  زود  زود  خسته میشد و نفس نفس زنان کنار ایستاده بود ولی شیدا با اندامی سبک مثل پروانه دور من می چرخید و حرف میزد و حرکاتش را با آهنگ هماهنگ میکرد ...

: یعنی چون آزاده چاق بود و این دختره لاغر بود تو خوشت آمد ؟

-نه آقای دکتر ، آزاده از اول چاق نبود ... معمولی بود ... هر چقدر که سن دوره آشنایی ما بیشتر و بیشتر میشد اون خودش را ول کرده بود و چاق و چاق تر میشد  ... من اهل طبیعت و کوه نوردی  بودم  ... آزاده اوائل آشنایی مون گفت به کوه نوردی و طبیعت گردی علاقه داره  ولی هیچ وقت توی این پنج شش سال آشنایی بیاد ندارم که صبح جمعه از ساعت یازده زودتر بلند شده باشه  ... همیشه هم این موضوع چاقی اش را مادرش بهش سرکوفت میزد ولی کو گوش شنوا؟

: کلا چی شد که به آزاده علاقه مند شدی  ؟

-راستش من یه بچه درس خونه چشم و گوش بسته بودم  ... اولین برخوردم با دختر جماعت بود ... من هیچی بجز درس خوندن بلد نبودم  ... اون لبخند میزد مهربونی میکرد و دلم رفت  ... هدیه میگرفت و منم باهاش درس هاشو تمرین می کردم و اونم به زحمت پاس میکرد  ... اون کم نمی گذاشت و یواش یواش من برای درس دادن به خونشون رفتم ...

: بسیار خوب من  فهمیدم  ... شما الان گرفتار یه عشق کاذب شدی  ... احتمالا ... که باید از سرت در بیاد ... دارو هست براش ... البته نمی دونم تاثیرش واسه  شما چطوری باشه  ... از دوز پایین شروع می کنیم

-نفهمیدی آقای دکتر ... الان دیگه خیلی دیر شده  ... من دیگه شرایط قبل را ندارم

: می فهمم عاشق شدی دیگه  ... از این مربی رقصه خوشت آمده ... احتمالا فازهای مشترکی داشتید درسته ؟

-آقای دکتر کسی نمی تونه بفهمه من چی میگم ؟  بحث فاز نیست  ... من هیچ سوادی در این زمینه ها نداشتم ... من چه میدونستم سبزه یعنی چی و سفید شیر برنجی یعنی چی  ؟  ... من چه میدونستم فرق رنگ قهوه ای با رنگ صورتی چیه  ... اصلا این چیزا حالیم نبود  ...اما یواش یواش فرق بوی خوش و بوی متعفن را خیلی خوب فهمیدم و کامل درک کردم  و  اصلا تا همین چند وقت پیش نمی فهمیدم تایپ سکسی واسه من یعنی چی ؟ ... اما الان همه اینها را فهمیدم  موضوع فاز نیست ... موضوع یه عمر زندگیه ...  یه عمر عطر و  بو و لطافت متفاوت  ...  من تازه فهمیدم چقدر فرق هست بین هشتاد و پنج کیلو بودن با پنجاه و پنج کیلو بودن برای یه دختر ...  من تازه فهمیدم که چقدر فرق هست بین موهایی  بلندی که هر دفعه یه مدل می بینیشون با موهای کوتاهی که ماهی یکبار اونم به زور شونه میشن  ... بخدا این چند وقت این ها را فهمیدم ... موضوع اینه که دیگه هیچ جوره آزاده برای من جذابیت نداره  ... اصلا و ابدا ... من شرمنده ام ولی واقعا من دیگه اون پسر باکره شهرستانی نیستم ...

: عجب ...  و تو الان اینا را فهمیدی ؟ بعد این همه کمک و حمایت خانواده همسرت ؟

-مشگلم همینه ... نمی تونم گربه باشم  ... نمی تونم ... نمی تونم به کسی بگم که همون جلسه اول و همون تمرین اول فهمیدم شیدا چقدر باهوشه  و وقتی که بهش گفتم چقدر شما باهوشید ، گفت قطب های مشترک همدیگه رو جذب می کنن ... بعد ها وقتی که باهاش کوه می رفتم و صخره نوردی فهمیدم چقدر دختر قوی و باهوشی هست درست نقطه مقابل آزاده ... درست همه اون چیزهایی را داشت که آزاده نداشت و اصلا براش مهم هم نبود که نداره  ....

: خوب میتونی بهش بگی الان بیاد اینجا و باهاش صحبت کنم ؟ حتما اون مجرده دیگه ؟

-بله الان مجرده ولی چند سالی میشه که جدا شده ... ولی اون نمیاد ...یعنی بیاد که شما بهش چی بگی ؟ ما باهم خیلی صحبت کردیم و واقعا عاقلانه به جمع بندی رسیدیم ... این عقل و منطق هست دکتر نه هوی و هوس ... متوجهید؟

: خوب اونم باید بیاد و تراپی بشه  ... هر دوتون باید بفهمید که چکار دارید می کنید ... باید به این دختره مربیه هم بگم چند وقت دیگه شاید بزنه و تو دوباره سبزه دلت بخواد  و صورتی  دلت رو بزنه و قهوه ای دلنشین ات بشه و چه میدونم چاق و گوشتی هوس کنی و بگی لاغر خوب نیست و یه روزی هم بیاد که ممکنه ورق برای اونم برگرده  ... اونم باید حواسش رو جمع کنه  دیگه ، درسته ؟ ... ظاهرا تو تعادل نداری ... ببخشید ها من رک حرف میزنم ...

-درسته که رک حرف می زنید ولی نمی دونم چرا درک نمی کنید ؟ آقای دکتر من هنوز عقد نکردم ، مراسم چهل روز دیگه هست ... شیدا اصرار داره که بلیط بگیریم و بریم و با شغل فیتنس توی استانبول کار کنیم  ... میگه اونجا آشنا داره  ... ولی من گیج ام  ... نمی تونم  ... آزاده نابود میشه اگه بفهمه ... من نابودگر نیستم ... من گربه نیستم ... اونا به من خیلی محبت کردن  ... دارم دیونه میشم ... گیج ام

: هنوزم کوه میرید  ؟ حتی توی این زمستون ؟

-تقریبا بله  ... هر هفته  ... چطور مگه ؟

:من کارم مشاوره نیست ، من رواندرمانگرم ... ولی یه چیزی به ذهنم رسید ... اگه نمی تونی رابطه ات را بااین مربی رقصه کات کنی و اگه واقعا همه فکرهات رو کردی بگو تا یه مطلبی را بهت بگم .

-آقای دکتر سر دوراهی موندم که میدونم مسیرم از جاده شیداست و فقط ناراحت خود شخص آزاده ام ... اون هیچ بدی به من نکرده ...

:خوب گوش هات را باز کن ، بلیط میگیرید ، سه چهار ساعت قبل از پروازت میرید ایستگاه پنج یا چه میدونم ایستگاه هفت ، اونجا تصویری با خانم اول ات صحبت می کنی و میگی مثلا هوا برفیه و چه میدونم خیلی سرده و مسیر خطرناکه و اینا  ...بعدشم گوشی را اونجا پرت میکنی لای برفها و برمیگردی و میرید ترکیه ... اینطوری اون فکر میکنه که تو براش مردی ... همونطور که مشخصه که الان اون برای تو مرده  ...

-چه جالب  ... چه خوب ... چه فکر خوبی ...چقدر آروم شدم آقای دکتر ... یه دنیا سپاس

: فقط دقت کن هیچوقت هیچ ردی ازت پیدا نشه ...

-چشم آقای دکتر ...

: رفتی بیرون یواش به منشی بگو دکتر نیم ساعتی کسی را نمیبینه ...

-چشم آقای دکتر ... چشم .

 

شهرام صاحب الزمانی   بیست و نهم آذر ماه هزار و چهار صد

 

  •  

گیلاس های چناربام

گیلاس های چناربام

اصلا صحبتش را هم نکن ، بگو معلوم نیست کی بیائیم . اصلا جواب نده . اصلا گوشیت را خاموش کن سعید با لحن کنایه آمیزی گفت : ای بابا ...حالا مگه چی شده توام ... شلوغش میکنی ها ... پاشو بریم

چی شده ؟ تو روی من وایستادی و داری میگی چی شده سعید ؟ یعنی رسوایی از این بالاتر هم داریم؟ سعید که با دقت به تور و ساتن لباس عروس نگاه می کرد ، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت : بیخیال لیلا بیا بریم ، اصلا هم به روی خودت نیار ... الانم که دیگه شب میشه و باورکن کسی حالیش نمی شه .

لیلا جیغ بلندی کشید و گفت : ای خدا از دست آدم زبون نفهم  ... سعید تو واقعا نمی فهمی که چی شده؟ ... تو اصلا شعور داری ؟ ... سعید دختر نیستی که بفهمی این یعنی چی ؟ ... نیشتم بازه  ... ا ه

سعید در حالیکه سعی میکرد میان کلامش نخندد گفت  : لیلا باورکن حساس شدی ، یه چیز کوچیکی را بیخودی داری بزرگ میکنی ... پاشو بریم تالار الان دوستام همه آمدن بخدا ...  همه منتظرن  ... میدونی فوق اش هم بفهمند ، پیش خودشون میگن لابد داماد عجله داشته و سر سفره عقد کار حجله را هم انجام داده  ... بعد با دهانی باز و سری روبه عقب از خنده ریسه رفت . لیلا دسته گل عروس را محکم پرت کرد وسط سفره عقد و در حالیکه شانه هایش می لرزید ، رو به دیوار برگشت  . 

  • - - - - - - - - - - - - - - -

 

 

 

 

 

 

 

 

همه اطرافیان از صبح مشغول تدارک جشن امشب بودند . پدر سعید با ذوق و عجله ، گوشی تلفن همراه به دست ، کارها را هماهنگ میکرد .

الو  ... الو ... جانم  ...

الو  ... بله عموجان شما ظهر برو سراغ نون سنگک بزرگ و سبزی خوردن واسه سر سفره عقد ، آره ... آره  ... ببین پیازچه هاش و تربچه هاش با ریشه باشند ها ... آره  ... آره  ... آره  ... عسل و روغن را دادم عصمت دیروز گرفته ...

تند تند ،  طول و عرض حیاط را قدم میزد و با صدای بلند صحبت می کرد ...

نه ... نه ...  نه ... ماشین که از صبح کارواشه  ،  سعید هم که رفته آرایشگاه  ... تو فقط میوه های سر سفره عقد را بیار  ... حتما حواست باشه ها ازگیلاس های چناربام هم بگو از اون صادراتی هاش ، از اون درشت درشت هاش بهت بده ... زودتر بیا  ... دهن منو این زنه سفره عقدیه  ... آره  ... حالا دارم براش  ... میخوام جفت طوقی ها و جفت جهود ها راهم بالهاشون را ببندم و بذارم سر سفره عقد سعید باشن  ... طوقی شگون داره  ... جهود هم چشم بد را دور میکنه ... اصلا من خودم حال میکنم  وقتی که کفتر با غرور راه میره ... بعد با صدای بلند هر هر هر هر خندید ...

  • - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا الله ... یا الله ... نامحرم نباشد ، اگر باشد زیاد باشد ... هر هر هر هر خنده جماعت بلند شد .... خانم ها سرهاتون را بپوشونید ، حج آقا بفرمائید داخل ... یا الله ... یا الله ... حاج آقا خطبه را خواند ، بله را از عروس و داماد گرفت و کادو ها و هدیه ها را دادند و عروس و داماد به سختی جاهایی از دفتر بزرگ و زمخت و بدقواره عقد و ازدواج را امضاء کردند و همین که حاج آقا که بیرون رفت صدای موزیک بلند شد .

دینگ دینگ یار میاد ، از بالای شیراز میاد ...

یار مبارک بادا ایشالامبارک بادا  ...  یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا

 افراد حاضر در سالن که مدتها منتظر چنین لحظه ای بودند ، مشغول رقص شدند . در آن فضای شاد و شلوغ کبوتر ها کنار آیینه سفره عقد  کز   کرده بودند . مهمانها دو دسته شده بودند یا می رقصیدند و یا دسته دوم با گوشی تلفن همراهشان فیلم می گرفتند . درست زمانی که بیشترین تعداد مهمانها در حال رقصیدن بودند ، پدر داماد یک دسته اسکناس برای شباش در هوا پخش کرد .اسکناسها با سرعت ملایم در تمام سالن و بطور کامل روی سفره عقد پخش شدند . دختر بچه ها و پسر بچه ها برای جمع کردن اسکناسهای نو به زیر دست و پا هجوم آوردند .چند ثانیه زمان کافی بود تا تمام اسکناسها از سطح سالن جمع شود ولی اسکناسهای توی سفره بد جوری چشمک میزد . پسر بچه ها در رقابتی سخت مشغول جمع کردن تعدادی از اسکناسهای دم دستی سفره عقد بودند ، تلاش برای قاپیدن چند برگ اسکناس کنار آیینه جوری بود  که ناگهان کبوترطوقی از ترس پر زد و پرید ، پسرک هم در واکنش از ترس بخاطر پریدن کبوتر با هر دو پا رفت وسط میوه های که کف سفره عقد چیده بودند . اغلب گیلاس ها له شدند و رنگ سرخشان به اطراف پراکنده شد . پسرک روی خیاری له شده لیز خورد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند و با هر دوست افتاد وسط نان  سنگک و پنیرها را هم با کف دست له کرد .طوقی نر هم به دنبال طوقی ماده پرید و روی لوستر سالن نشست . پسرک پیازچه ای را که لای بند ساعتش رفته بود از ریشه گرفت و کشید ولی پیازچه نصف شد و همچنان به بند ساعتش آویزان ماند . پدر داماد رفت که کبوتر ها راجمع کند و از سالن بیرون ببرد . پسرک شباشها را می شمارد و گاهی اسکناسهای نو را که پنیری شده بودند با نوک زبان لیس می زد تا اسکناسها تمیز شوند . کم کم زمان رفتن به تالار فرا رسید . عکاس هم میخواست که عکسهای سر سفره عقدش را بگیرد . مهمانها کم کم سالن را خلوت کردند و عکاس نورهایش را تنظیم کرد و مشغول بکار شد . همین که چند تایی عکس گرفتند عروس گفت : ببخشید میشه این عکسمو ببینم ؟  چطوری میتونم تصویر را بزرگ کنم ؟

عهه ... اینا چیه اند ؟   این چیه  ؟   بذار ببینم  ... ا  وا  ... یعنی چی  ؟

کمی دقت و چند ثانیه زمان بیشتر لازم نبود که عروس خانم متوجه قطرات قرمز رنگ ناشی از له شدن گیلاس های درشت و پر آب در پایین تور و حریر لباس عروسی خودش بشود .

با تعجب و ناراحتی موضوع را به داماد گفت و داماد هم خیلی موضوع را سخت و جدی نگرفت . با لبخند گفت : لیلا الان میگی چکار کنیم ؟ باورکن اینقدر ها مهم نیست ها  ... شلوغش کردی بخدا

سعید ساکت شو  ... هر چی میگم گوش کن ... زنگ بزن به اون مزون لباس عروسیه و بگو اون انتخاب دوم خانمم را بیارید  ... فقط بگو زود باشند تا خیلی دیر نشده ....

لیلا بیخیال اول اینکه اگه اونا با هلی کوپتر هم بفرستن زود تر از ساعت ده اینجا نمی رسه  ... بعدشم اون لباس ممکنه دیشب تن کسی بوده و معلوم نیست خیلی وضعیتش از این لباس تن خودت بهتر باشه  ... لیلا اخم کرده بود ... ساکت بود و پره های بینی اش متناوب بال بال می زدند ...

لیلا جان سعید بیخیال شو ما که این حرفها رو بعد از چند سال دوستی و رابطه  باهم نداریم ...

سعید من نمی فهمم که تو چرا نمی فهمی  ... چرا نمی فهمی که این یعنی یه بی آبرویی بزرگ برای یه دختر  ...

لیلا اون دختر بی آبرو که میگی الان زن منه ؛ عشق منه ؛ پاشو بریم بابا  ... بخدا اصلا تا دقت نکنی معلوم نیست این لکه های قرمز ...

سعی ی ی ی ی ی ی ید  من با این لباس عروس خونی پامو از این سالن بیرون نمی گذارم ... همین

لیلا داری جو میدی ها ... میخوایی نیایی ؟ مگه میتونی نیایی ؟ چرا داری مراسم را خراب میکنی لیلا ؟

عههه سعید تو چرا بیغیرت شدی  ؟  تو چرا نمی فهمی  لک قرمز یعنی چی  ...

سر و صدا کم کم بالا گرفت  . خانم سن بالایی از خدمه سالن نزدیک شد و سعی کرد عروس را آرام کند . پیشنهاد داد که با مایع سفید کننده غلیط قسمت پایین تور و ساتن لباس عروس را بشورند و با کمک حرارت  پرژکتور عکاس بتوانند آن را خشک کنند . تشت بزرگی که مخصوص شستن میوه ها در سالن بود را آوردند و با کمک خدمه سالن محلول غلیظ سفید کننده را روی لباس عروس ریختند و بعد هم با کمک پرژکتور خشک شد . نتیجه خوب بود . لباس عروس سفید شد ولی بوی وایتکس تمام فضا و تمام لباس ها را در اختیار گرفته بود و بطور کامل نفوذ کرده بود . سعید با لودگی و کنایه گفت هیچ میدونی بوی وایتکس هم برای ما  پسرا معنی بدی میده ؟ اصلا میدونی یعنی چی ؟  باور کن خیلی زشته من با این بو پاشم بیام ... حالا خوبه منم غربت بازی در بیارم که بوی وایتکس گرفتم و الان میخوام با همه دوستام دیده بوسی کنم و آبروم بره  ... چرا شما دخترا نمی فهمید  ... ای ی ی ی ی خدا  .... حالا که اینطور شد اصلا من نمیام  ...

بیشتر شیشه عطری را که داخل داشبورد داشت  روی تن و بدن خودشون و سراسر لباس ها اسپری کرد  . هر چند شیشه ها را پایین داده بودند ولی داخل کابین ماشین عروس بوی تند و زننده وایتکس آزار دهنده بود و عروس مدام حالت تهوع داشت .

بیا اینم نشونی اش دیگه کامل شد ... بفرما  رسما ویار داری  ... چند وقت دیگه بچه مون هم دنیا میاد  هه هه هه هه  ... لیلا با وجود آرایش زیبا و غلیظی که داشت چشم غره ای به سعید کرد و تا چند چهار راه در مسیر اخم چشمهایش را باز نکرد و نگاه خیره اش را به سعید بر نداشت  .

بالاخره ماشین عروس و داماد با تاخیر زیاد به تالار رسید .

سعید پیاده شد وسریع رفت در را برای لیلا   باز کرد تا لیلا پیاده شود . دست لیلا را گرفت ولی لیلا دستش را کشید . سیعد به آرامی گفت : لیلا دستت را بده من دیگه ... زشته همه دارن نگامون میکنن.

لیلا با تندی گفت  : سعید فاصله بگیر از من  ... راحتم بگذار ...

پایان شب عروسی ؛ موقع خداحافظی عروس از مادر و پدرش ، درست در همان زمان که پدر عروس دست دخترش را توی دست دامادش می گذاشت ، لیلا هق هق هق هق میگریست و به آغوش پدرش پناه برد و در گوش پدرش گفت : بابایی چرا دیر به حرفت رسیدم ... چرا اینقدر دیر فهمیدم ... منو ببخش بابایی  ... هق هق هق می کرد و شانه هایش می لرزید  ...

در اثر گریه تمام آرایش لیلا بهم ریخت و چهره اش کاملا زشت شد .

 

شهرام صاحب الزمانی  .  تهران . پانزدهم آبان ماه هزار و چهارصد خیامی

شیش تا شیش

بنام  خدا

شیش تا شیش

  • آقا ... آقا کرایه تون

وقتی چشم باز کرد ، چند ثانیه ای طول کشید تا توانست تمرکز کند . به خودش که آمد احساس کرد محیط بیرون غریبه است . چراغها ، مسیر ، تابلوهای واوان و اسلامشهر اصلا شبیه مسیر همیشگی اتوبان تهران به قم نبود . کرایه را که می داد از شاگرد راننده پرسید : ببخشید این کدوم مسیره ؟ چرا از جاده قدیم قم می رید ؟

  • قم ؟ قم برای چی ما مثل همیشه از اتوبان ساوه می ریم همدان .
  • همدان ؟ من که تا همدان نمی خوام برم ، سر راه همون اراک پیاده می شم .
  • ما که از اراک نمی ریم همدان . شما همون ساوه باید پیاده بشی و با یه اتوبوس دیگه بری اراک

وقتی از اتوبوس پیاده شد توی تاریکی ساعتش را به سمت نور چراغ ماشین های عبوری گرفت و فهمید ساعت نه و نیم شب شده .مسیر نسبتا طولانی را پیاده رفت و از عرض اتوبان و لابه لای گارد ریلها به زحمت  رد  شد . گاهی باد ماشین های سنگین عبوری به وضوح کیف سامسونت مشگی اش را در هوا جابجا می کرد . به زحمت خودش را به عوارضی ساوه –سلفچگان رساند . اتوبوس ها گاهی نگه می داشتند ولی هیچکدام سمت اراک نمی رفتند . نیم ساعتی طول کشید که فهمید باید تا سلفچگان سوار اتوبوس اصفهان شود و از سلفچگان تا اراک با اتوبوس دیگری برود.

بالاخره اتوبوسی به مقصد اصفهان رسید ولی جا نداشت . با خواهش و تمنا سوار شد . گرمای بخاری داخل اتوبوس لذت بخش بود .کنار شاگرد راننده جا نبود . به ناچار روی رکاب نشست . حرکت که کردند شاگرد راننده چای و نبات برای راننده هم میزد جوری که صدای بهم خوردن قاشق به لیوان از صدای ملایم آهنگ هایده بیشتر به گوش می رسید .

راننده جرعه اول را که سرکشید شروع به فحاشی کرد و جد و آباد شاگرد راننده را به فحش کشید که چرا اینقدر تلخه و خوب هم نزدی و شیرین نیست . شاگرد راننده برای اینکه کمتر در معرض فحش باشد ، روی رکاب نشست و جایش را به مسافر جدید داد .راننده تا خود سلفچگان یه ریز غرغر می کرد و از ادب و شعور خودش وقتی که سالها پیش شاگرد راننده بوده تعریف می کرد . اینکه چقدر سختی کشیده و شب نخوابی داشته تا توانسته سه دانگ این اتوبوس را شریک شود. شاگرد راننده نبات اضافه می کرد و هم میزد و فحش میخورد . همزمان هایده آهنگ عنیقه را میخواند.

***

ساعت شش برگه امتحان میانترم را داد و خسته از آخرین امتحان دانشگاه به سمت ترمینال راهی شد . از آن روزهایی بود که ترمینال جنوب مملو از جمعیت بود و اتوبوس کم . مثل همیشه رفت تعاونی چهار ، ولی ساعت کاری بلیط فروشی که طی این چند سال دانشجویی باهاش آشنا شده بودتمام شده بود و خبری از بلیط نبود . هر چقدر دور زد اتوبوسی برای اراک پیدا نشد . ماشین برای قم بود ولی تجربه گیر کردن در قم و علافی میدان هفتاد و دو تن را دو ترم پیش داشت . کم کم به توصیه بلیط فروشها و افرادی که کنار اتوبوسها پرسه می زدند راضی به تهیه خرم آباد و همدان شده بود که سر راه اراک پیاده شود . یه لحظه سریع سوار اتوبوس خالی شد که جمعیت مسافر به سمت آن هجوم آورده بودند .صندلی های ردیف آخر جایی پیدا کرد و کنار سربازی نشست . آنقدر خسته بود و شب قبل برای امتحان امروز نخوابیده بود که به محض خارج شدن اتوبوس از ترمینال خوابش برد .

***

وقتی به زحمت خودش را بالا کشید و داخل کابین کامیون شد زیر نور کم رمق کابین ساعت اش را نگاه کرد . دو و نیم شب !

صدای گلپا و عکس های هنرپیشه های زن هندی زینت بخش فضای کابین بود .

  • اراک میری جوان ؟

با تکان دادن سر تائید کرد  و آرام نشست و کیف  سامسونت را کنار خودش و در فضای بین راننده روی صندلی گذاشت .

  • من هیچوقت مسافر نمی زنم ها . اونم نصفه شب . میدونی واسه ما ریکسش زیاده
  • میدونم خیلی لطف کردید  آقا دستتون درد نکنه
  • میدونی الان از کجا معلوم توی این کیف شوما تریاک نباشه ؟

بعد درحالیکه محکم روی کیف ضربه می زد ادامه داد :

  • و بخوایی اینطوری نصفه شبی ماشین به ماشین ردش کنی تا ردی ازت نمونه  ... ملتفتی واسه ما خیلی مسئولیتی داره اونم بار دولتی  ...
  • نه آقا تریاک چیه  ...این کیف پراز لباس کثیف  و کتاب و جزوه است . میخوایی باز کنم داخلشو ببین ؟
  • نه آقا مهندس نمی خواد بازش کنی . خودت هم خوب میدونی اگه اهلش باشی جا ساز کردن توی این کیف هم کاری نداره  ... ملتفتی ؟ من کلنی گفتم .
  • نه آقا من اهل هیچی نیستم . خیالتون راحت . اصلا بدم میاد از این چیزا
  • والا منم بدم میاد . ما خونمون تهرانپارسه ، من که اهلش نیستم . یعنی زیاد اهلش نیستم ولی لامصب همیشه کل مجتمع مون بوی تریاک میاد . یه مشت همسایه نفهم رسما شیره کش خونه راه انداختن . نه مراعات میکنن و نه چیزی ، نه شب جمعه حالیشونه و نه صبح شنبه . یه سره آدمو بو خوره می کنن .

از اواسط حرفهای راننده کامیون ریپ میزد تا آنقدر زیاد شد که حرفهای راننده قطع شد .

صدای ضبط را کم کرد و دنده را خلاص کرد . سرپایینی بود و خوب میرفت . در اولین شیب سر بالایی دنده را جا کرد و گاز محکمتری داد . چند لحظه بعد مجددا کامیون به ریپ ریپ کردن افتاد.

  • ای بابا چه مرگته نصفه شبی ؟

به دفعات بادنده خلاص و کم گاز و پرگاز مسیر را طی کرد تا اینکه به نزدیکیهای ابراهیم آباد رسیدند. دور برگردان را به سمت تهران دور زد . چشمهای مرد جوان از تعجب گرد شد . پرسید :

  • برمیگردید به سمت تهران ؟
  • تهران ؟ نه بابا تهران چیه ؟ نه جوان خیالت راحت ، یه تعمیر گاه آشنا هست اون لاین می برمش ببینم چه مرگشه . خیلی وقت هم هست که میخواستم واسکازین بزنم . رسیدیم تو هم بیاد پایین یه چایی بخور . چایی اش همیشه به راهه .

راننده کامیون با صاحب تعمیرگاه خوش و بشی کرد و یکراست رفت داخل اتاق پشتی تعمیرگاه .

چند دقیقه ای که گذشت ، باصدای بلند فریاد زد :

  • بیا تو جوان ... مجلس بی ریاست

تعمیرکار از سر و کول موتور کامیون بالا می رفت و زیر نور لامپ سیار مشغول کار بود .

راننده دوباره با صدای بلند تری گفت :

  • آقا مهندس بیا داخل ... گفتم که مجلس بی ریاست ...

مرد جوان وقتی وارد اتاق پشتی تعمیرگاه شد ، منظره ای را دید که چند ثانیه ای خشک اش زد . راننده کامیون با زیر شلواری کردی به پهلوی چپ خوابیده بود و کنار منقل فلزی که وسط اتاق روی فرش کهنه ای داخل سینی مسی گردی گذاشته بود ، قطعه های هم اندازه تریاک را به حقه وافور می چسباند و گفت :

  • میدونی مهندس این جور وقتا ذغال خوب از اولاد خوب هم بهتره
  •  بله ... حتما همینطوره که شما می فرمائید ... راستش من که زیاد بلد نیستم ولی شما که گفتی خیلی بدت میاد از این کارها و از دست همسایه های مجتمع تون حسابی شاکی بودی ؟
  • آره مهندس شوما درست فرمایش می کنی ولی میدونی امشب اینقدر حرفشو زدیم که خدائیش به هوس افتادم . دیدم اینجا آماده است ، گفتم قسمتم بوده وگرنه خدائیش من دنبال این کارها نیستم . حالا شمام بفرما بیا یه کوله دودی بگیر  ... یه کوچولو دانشجویی ... وگرنه اونجا وایسادی بو خوره میشی ها ...
  • نه ممنونم لباس ام بود میگیره
  • پس لااقل یه چایی برای خودت بریز

با وجود اینکه تلویزیون رنگی  پارس چهارده اینچ شوی طنین را از وئدیو پخش می کرد ولی ترجیح داد بیرون از محیط تعمیرگاه توی هوای سرد کنار جاده بایستد و استکان چایی ناصرالدین شاهی را هورت بکشد . از ظهر هیچی نخورده بود و احساس ضعف می کرد . چند ساعت گذشته را در ذهن اش مرور کرد که چه به سرش آمده . در افکار خودش غرق شده بود که از فاصله دور چراغ گردان ماشین پلیس توجهش را جلب کرد که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر هم میشد . ماشین پلیس در لاین مخالف درست روبروی تعمیرگاه ایستاد. سراسیمه به داخل تعمیرگاه برگشت و داد زد :

-بدبخت شدیم  ... پلیس  ... پلیس ... خاک بر سرم شد حالا چطوری ثابت کنم من با اینا نیستم ؟ آقا اون کیف منو بده من پیاده برم اراک  بهتره ...

***       

  • میدونی بیشتر برای گنج و اینجور چیزا میرن سراغ جن و جن بازی
  • مگه حبیب آقا هنوز گنج هم هست ؟  یعنی چیزی گذاشتن که بمونه ؟
  • اختیار داری دایی ... الان این دشت ساوه را ببین زیرش پر از گنجه ... همین آوه هست ... همین آوه ... زیرش معدن گنجه
  • یعنی جن اون زیر خاک و تپه را قشنگ می بینه ؟
  • ببین من نمی دونم جن اون زیر را می بینه یا نمی بینه ولی خوب میدونم که جن جای گنج را خیلی خوب و قشنگ میدونه
  • حبیب آقا ولش کن اینقدر جن جن نکن نصفه شبی ، اگه اسمشو زیاد ببری خودش میاد ... همه جا هم میاد ها ... حتی داخل این ده تن 

چند دقیقه ای به سکوت سپری شد و ده تن به حرکتش با سرعت ادامه می داد

  • حبیب آقا هر جا شد نگه دار آفتابه را آب کنم . غذاش خوب نبود .خودت هم یه چایی بریز توی این هوای سرد می چسبه
  • باشه بذار بالای این پل سلفچگان به اراک نگه دارم  . روی پل همه سرعت را کم می کنن . فقط قربون قدت تا جائیکه می تونی از من دور شوتا صدای گوزت را نشنوم و بوی ریدنت نیاد تو حلقم . زود هم قیچی اش کن خیلی مونده تا برسیم .

شاگرد راننده ده تن حسابی دور شد و رفت . در پناه شیب آخرین گارد ریل های پل کنار یک بوته بزرگ که اصلا هیچ سایه ای از خودش هم معلوم نبود . سیگاری در آورد و روشن کرد . بعد از چند پک عمیق سگک کمربندش را باز کرد و  همزمان شلوار و شورت را پایین کشید و نشست . باد سرد ملایمی به کمرش می خورد .

***    

اتوبوس اصفهان زیر پل سفلچگان به اراک نگه داشت و مهندس جوان از آن پیاده شد .از غرغرهای راننده اتوبوس بخاطر خوب حل نشدن شیره تریاک در چایی اش سر درد گرفته بود . چقدر زشت بود که کرایه کامل ساوه تا اصفهان را ازش گرفتند . آخرین بار که ساعتش را توی نور کم اتوبوس اصفهان دیده بود ، ساعت یکربع به دوزاده بود . از تابلوهای جاده فهمید که باید این سربالایی با شیب زیاد را بالا برود تا روی پل به مسیر جاده سلفچگان به اراک برسد .

باران پاییزی حسابی خاک را گل کرده بود و مهندس مرتب لیز می خورد .از مسیر دیگری تلاش کرد فایده نداشت .  بازهم لیز خورد . چشمش به تاریکی مطلق عادت کرده بود . هرازگاهی ماشینی از روی پل یا از زیر پل رد میشد و سکوت را می شکست .در تاریکی بوته بزرگی در وسط شیب توجهش را جلب کرد که ابعادش تا کنار جاده ادامه داشت . کمی فکر کرد . اگر به زحمت به پایین بوته بزرگ خودش را می رساند با دست گرفتن شاخه های بزرگ بوته طی کردن بقیه مسیر دشوار نیود . با هر زحمتی که بود بالاخره از شیب تند بالا رفت . چند باری لیز خورد ولی زود متوجه شد که جای پایش را کج کج بگذارد  تا کمتر لیز بخورد . به نفس نفس افتاده بود . وقتیکه  بالاخره به پایین بوته رسید  مرد نحیف و لاغر اندامی را درحال قضای حاجت دید . نه راه پس داشت و نه راه پیش. همزمان وقتی شاگرد راننده ده تن چشمانش را بسته بود و زور میزد و وقتی  اولین دفع اش به زمین افتاد  با آرامش چشمهایش را که باز کرد یکمرتبه چهره مهندس با کله ای صاف و بدون مو و چشمانی برق زده و متعجب را دید و ترسید . ناخودآگاه فریاد زد :

  • ج ج جن ... یا خدا جن ... بدبخت شدیم حبیب جن

بسرعت مثل فنر از جا پرید و شلوار به دست و آفتابه در دست دیگر به سمت ده تن فرار کرد . مهندس وحشتزده و مات و مبهوت سرجایش میخکوب شده بود . کم کم نفس اش بالا آمد و خودش را به کنار جاده رساند . در فاصله ای کمی دورتر از این بوته بزرگ ، درست بالای پل کامیون ده تن بسرعت روشن شد و به حرکت درآمد و درحالیکه بوق ممتد میزد دور شد .

***   

بسرعت همه وسایل را جمع و جور کرد . کتری و قوری را از روی گاز شلخته ارج برداشت و گذاشت روی منقل ، وافور و انبر و بست های تکه تکه شده تریاک را لای بالش کرد و پتو را هم چهار تا کرد و انداخت روی آن . یه پتوی هم انداخت روی ویدئو و فیش و سیم برقش را هم کشید و جمع کرد . تلویزیون را هم خاموش کرد و وقتی از اتاق بیرون آمد رنگ به رخسار نداشت . نفس نفس میزد و به تعمیرکار گفت آقا تو راحت به کارت ادامه بده  . چیزی نشده . مگه چیزی شده ؟

چند دقیقه ای گذشت . ماشین پلیس همان لاین مخالف ایستاده بود و از جایش تکان نمی خورد . یواش یواش کار تعمیر کامیون تمام شد و به راه افتادند . ماشین پلیس همچنان لاین روبرو جا خوش کرده بود. قبل از دور برگردان مهندس جوان  پرسید  :  راستی ببخشید بار شما چیه ؟

  • مواد
  • مواد ؟ ... شوخی میکنی ؟ یه کامیون مواد ؟ وایی خدا با بار مواد میخوایی از جلوی پلیس ها رد بشی  ؟
  • نه از اون مواد ها مهنس ... مواد پرتوشیمی  ... بارنامه ام مواد پرتوشیمی هس ... می برم برای پرتو شیمی اراک
  • آهان  مواد شیمیایی

پلیس ایست داد و راننده پایین رفت . مهندس خیلی زود متوجه شد خانواده ای که با پیکان سواری سفید به سمت خمین می رفتندماشین شون خراب شده و حالا پلیس از راننده کامیون درخواست کرد که پیکان و خانواده سرنشین اش را تا اراک بکسل کنه .راننده کامیون هم که حسابی سرش داغ شده بودبا سرعت سیم بکسل را باز کرد و به پیکان وصل کرد و گفت :

  • بشین جفت راهنما بزن ...

پلیس تشکر کردو کامیون به راه افتاد . سه راه خمین که رسیدند کنار تعمیرگاهی ایستادند و سیم بکسل را باز کردند و راننده پیکان سواری ضمن تشکر پرسید  : چقدر تقدیم تون کنم ؟

  • هرچقدر دوست داری  ؟
  • نه شما یه عددی بگید
  • گفتم که هرچقدر دوست داری

راننده پیکان مقداری پول به راننده کامیون داد و راننده کامیون با تلخی سیم بکسل را جمع کرد و سوار شد . مهندس نگاهی به ساعتش انداخت . پنج و نیم صبح شده بود . راننده سیگاری روشن کرد و فحش های رکیک به راننده پیکان می داد که پول کمی داده .پول ترمزش هم نبوده . که پول باز و بسته کردن سیم بکسل هم نبوده که داده . از کمربندی اراک رفت و سردشت ایستاد . مهندس پرسید :

  • چقدر بدم ؟
  • هر چقدر دوست داری ؟
  • اونوقت هر چقدر هم که بهت بدم تا خود پتروشیمی میخوایی فحش بهم بدی که کم دادی و پول چایی اش هم نبود . قشنگ خودت بگو چقدر؟

راننده کامیون خنده ای کرد که دندانهای زرد اش نمایان شد . مهندس کرایه را داد و از کامیون پیاده شد  . هوا روشن شده بود . به ساعتش نگاهی کرد . ساعت شش صبح بود . مسیر سه چهار ساعته همیشگی را قشنگ از شش عصر تا شش صبح در راه بود .

تاکسی دربست گرفت تا سه راه ارمنه و کوچه عضد .

 

 

 

 

 

شهرام صاحب الزمانی

تهران     بیست و دوم شهریور ماه هزار و چهارصد

 

جمعه سگی

جمعه سگی ؛ _ چشم ننه،  حواسم هست ، حتما میگیرم و میارم . صد بار گفتی ، گفتم چشم  . _ یک کیلو ، نیم کیلو  گوشت خورشتی هم از اسمال آقا سر راهت بگیر ، حسابهای قبلی مون را هم اگه پولت رسید صاف کن ، خیر ببینی . _ چشم ننه . دعا کن زودتر فروش برن خودت میدونی چند وقت بود که منتظر موندم تا بزاد.  جواد نخ پلاستیکی رنگارنگی را که از نخ بسته های سبزی بهم گره زده بود با دقت و ظرافت به دور کارتن خالی موز پیچید و چند بار راحتی اش را امتحان کرد . رفت بالا و توی اتاق رخت و لباس نو به تن کرد و موهایش را ژل زد و با ننه خداحافظی کرد و سر راه رفت پایین  توی زیر پله و خیلی آروم توی تاریکی اونها را توی کارتن موز گذاشت و کارتن‌ را در آغوش کشید و راه افتاد . شیدا که به پهنای صورتش اشک می ریخت با گریه گفت بابایی تو را به روح مامان بیا بریم آزادگان ، من شک ندارم هر بی ناموسی که اونو دزدیده حتما امروز میاره اونجا  ... تا پولش کنه ... و دوباره  زد زیر گریه . هق هق کنان گفت : بابا پاشو بریم . پدر با بیحوصلگی در رختخوابش جابجا شد و گفت : دختر گلم صبر کن آفتاب در بیاد . باشه بریم عزیزم. جواد حوصله توضیح دادن به مامور مترو و درگیر شدن با مترویی ها را نداشت .بی آر تی هم دیگه بد تر . پیاده در حالیکه توی ذهن اش مرور میکرد که با چند میلیون پول امروز چه ها خواهد کرد ، راه افتاد سمت بازار پرنده فروشها . گاهی لبخند میزد و گاهی سوت میزد و زیر لب ترانه ای را زمزمه میکرد . شیدا مثل همیشه جلو نشست و اول توی آیینه خودش را دید ‌ چشمهای پف کرده و شال سفیدی که به زحمت روی موهای خرمایی لخت اش لحظه ای حوصله ایستادن پیدا می کرد ، را مرتب کرد و رو به پدر گفت : توی پارکینگ نرو ، علاف میشیم . همون کنار اتوبان بزن ، من برم یه دوری بزنم ببینم پیداش میکنم یا نه ؟ پول که آوردی اگه دیوث خواست جیگر گوشه خودمون را به خودمون بفروشه؟ پدر با آرامی جواب داد : پول نمی خواد شیدایی . دهن اش همینجا سرویسه . صبر کن . فقط خودتو کنترل کن و تو دهن به دهن نشو .  توی شلوغی پارکینگ وقتی که جواد رد میشد ، چند نفری دوره اش کردند و مرتب سئوال می کردند  : پرشیه؟ جهوده؟  سربریه؟ گفتی کفتر چی داری ؟  جواد با لبخند جواب داد : نه دایی ، کفتر نیست ، توله دارم . توله سگ شینزو دارم ، چهار پنج  روزه اند . میرم پارک بساط میکنم . یکی پرسید: فی ؟ جواد گفت : دایی سگ شناس خریدارشه.  فی اینا بالاست  . دو گذاشتم ، تا غروب نفروختم ، یک و نیم هم میدم . سه ماده دارم و یه نر. شیدا شال را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد . جواد بالاخره رسید به محوطه سگا.  زیر سایه ضعیف یه درخت سه ساله ، توله ها را بیرون آورد و روی چمن گذاشت . توله ها که هنوز چشم باز نکرده بودند و صدای زیر و ضعیفی داشتند  ، تقلا می کردند و دور خودشون می چرخیدند . جواد کارتن موز را برعکس کرد و روی آن نشست تا خستگی اش بیرون رود . هوا گرم بود .  شیدا هر نژاد سگی را شبیه به سگ خودش میدید دلش پر میکشید و میرفت به هوای سگ خودش ، بغض می کرد و رد میشد . کمی آنسو تر برخی فقط آمده بودند و سگها را جفت می دادند.غش غش می خندیدند و پولی را رد و بدل می کردند . گوشه پارک برخی هایسکی ها را بجان هم می انداختند . چند سگ سرابی هم داخل یک نیسان آبی بود که کسی جرات نمی کرد نزدیکشان برود . پیرمردی سیگار می فروخت  و دانش سگ شناسی خود را به رخ میکشید و راجع به هر نژادی حرف میزد و حرف میزد. بازار توله فروشها داغ بود و قیمت ها بالا . خانم میانسالی وقتی از جواد قیمت گرفت ، گفت : آقا پسر اینا که همه شون دخترن! کسی بابت دختر  دو تومن بهت نمیده ها . جواد که انگار غیرتی شده بود گفت : نه خانوم همه شون دختر نیستند ها ... نگا ... اینو نگا ... شمام که ماشاالله خوب بلدی ها...  خانم میانسال اعتنایی نکرد و دور شد . شیدا که تقریبا یکبار بطور کامل پارک را چرخیده بود ، درست  نزدیک پسر جوانی با موهای ژل زده که روی یک کارتن موز نشسته بود و چهارتا توله شینزو چشم بسته جلوش بود ، رسید ، نفسی تازه کرد و با صدای واق واق دوردونه اش بخود آمد.  مرد قوی هیکلی که تمام بازوها و ساعد و دور گردنش خالکوبی داشت سگ اش را بغل کرده بود . با همان قلاده سبز رنگ . سگ که شیدا را شناخته بود  واق واق می کرد و تقلا میکرد که از بدن مرد خارج شود . شیدا بهم ریخت .

سریع به پدر زنگ زد و گفت بابایی پیداش کردم و نشانی چند ماشین پارک‌شده در آن حوالی را داد . مرد تتویی درست زیر سایه ضعیف همان درخت سه ساله و پشت به جواد ایستاد . پدر شیدا به سمت ماشین نیروی انتظامی جمعه بازار پرندگان رفت . در حالیکه  دوتا صد هزار تومانی تا نشده  به جناب سروان داد  ماجرا را تعریف کرد.  جناب سروان هم که اصلا از سگ و سگبازی و نجاست سگ متنفر بود با دو سه تا سرباز اش همراه پدر شیدا شدند . جواد در این فکر فرو رفت که اگر این سه تا ماده را سه تومن بفروشد و اون نر را دوتومن،  با پنج تومن نمی تواند هم داروهای پدر را تهیه کند و هم مانتو و کفش برای خواهرش و هم خرده فرمایش های ننه. باید صبر می کرد و به کسی که نر و ماده توله چشم بسته را نمی شناخت ، می انداخت . قشنگ روی هفت ، هشت تومن حساب کرده بود  . چهار و نیم فقط داروهای پدر میشد  . توی ذهن اش مشغول محاسبه بود  . نه ... اینطوری چیزی برای خودش نمی ماند  . مرور کرد  که چقدر برای این جفت اندازی زحمت کشیده بود  . همه  گفتن هفت هشت تا می زاد . نفهمید که چرا فقط چهارتا  زایید!  بیشرف نکنه یکی دوتا را خودش خورده !   بیشرف سگ من دست تو چکار میکنه؟ شیدا که پدر و پلیس ها را در چند قدمی خودش میدید با جیغ و داد سعی میکرد که سگ را از بین دستهای تنومند مرد بازپس بگیرد . سگ عوعو میکرد .مرد تتویی که دیگر خود را در بین چند سرباز دید عقب عقب آمد و خواست که فرار کند ... پدر شیدا فریاد زد جناب سروان خودشه ...  همین آقا سگ ما را توی پارک نیاوران دزدید

دعوا و درگیری بالا گرفت . جواد گیج  و مبهوت بود . مرد تتویی داد میزد که سگ خودمه.  سرباز ها مرد را دوره کرده بودند . لحظه ای خشونت بالا گرفت و جمعیت زیادی جمع شدند . جواد احساس خطر کرد . همین که خواست توله ها را جمع کند ، پوتین سربازی یکی از آنها را به کرد و درجا مرد . جواد گریه اش گرفت.  توله مرده را در دست گرفته بود و نوازش اش میکرد .  مرد تتویی داد میزد مجوزتون؟  حکم تون ؟ حق ندارید با من اینطور رفتار کنید  . مرد تتویی عقب عقب می آمد و سعی داشت فرار کند که پایش را روی توله دیگری گذاشت و شکم توله از محل ناف که هنوز قدری خیس بود باز شد و روده هایش بیرون ریخت . جواد فریاد زد ... ننه ... ننه و توله سوم و چهارم  را توی کارتن گذاشت . سگ شیدا بغل اش پرید و شیدا سگ اش را سفت در آغوش گرفت  ... مرد تتویی به جناب سروان گفت حکم تون ؟ شیدا گفت برو  رو تو کم کن  اینکه این سگ منو اینطوری می شناسه خودش صدتا حکم هست  . سگ دزدی دیگه جواب نمیده ... پدر شیدا دستش را جلوی دهان شیدا گرفت و او را به سمت ماشین کشید . چشمکی به جناب سروان زد و خوشحال از اینکه موضوع جمع شد به سمت ماشین رفتند. جناب سروان سرباز ها را جمع کرد و گفت بسه دیگه مگه پنجاه تومن بیشتر گرفتید ؟ برید سمت پست هاتون .

مرز سرد

مرز آخر

سرمای آزار دهنده تا عمق استخوانهایم نفوذ پیدا کرده بود . ترس و استرس شدت تاثیر سرما را دوبرابر میکرد . می لرزیدم و تا آستانه گریه بغض کرده بود  . زمین خیس و یخ زده و گیاهان سراسر این دشت مرزی شبنم زده بود و هوا هم بشدت با مه غلیظی آلوده بود . صدای واق واق وحشتناک سگهای هنگ مرزبانی نزدیک و نزدیک تر میشد . هر لحظه حس می کردم که الان بالای سر من می رسند . خودم را سفت به زمین چسبانده بودم . اگر جا داشت و امکان داشت زمین یخ زده را با ناخن می تراشیدم و در خاک یخ زده فرو می رفتم . یه لحظه خندم گرفت . یاد مادرم افتادم که چقدر اوایل ازدواجمون به ایشون برخورده بود که چرا من روی زمین می خوابم . مرتب با گوشه و کنایه می گفت پسرم یک عمر از بچگی روی تخت خوابیده و حالا که ازدواج کرده ، قربون خدا برم زمین خواب شده . آخ مادر کجایی که ببینی الان دردانه پسرت حاضره زمین را بکنه و بره زیر زمین تا امشب از این مرز بتونه بگذره

صدای سگ ها قطع نمی شد . ممتد بود و وحشتناک . آرام سرم را چرخواندم . عجب قد و قواره ای داشتند . چقدر شبیه نژاد سگهای سرابی خودمان بودند . نیروهای مرزبانی صربستان به زبانی که هیچ از آن نمی فهمیدم سر سگها داد و فریاد می زدند و قلاده شان را به زور میکشیدند و نگه می داشتند . صورتم را به زمین چسباندم و نفس در سینه ام حبس کردم . مراقب بودم  در این سرمای هوا سرفه نکنمنیروهای مرزبانی چراغ قوه های خیلی پر نوری داشتند که سراسر دشت مرزی را مثل روز روشن می کرد .گاهی زیر چشمی می دیدم که سگها تمایل دارند به سمت من حمله کنند ولی نیروهای مرزبانی به سختی سگها را مهار می کردند و بخار هوای گرمی که از دهان سگها در آن هوای سرد و مه آلود زیر نور قوی چراغ قوه ها بیرون می آمد  و همراه با ترشحات دهان سگ ها بود، ترس و وحشتم را صد برابر میکرد . همزمان مرتب زیر لب ذکر می گفتم و نذر و نیاز می کردم و دعا میخواندم . هرچه دعای نصفه و نیمه بلد بودم ، هر چقدر سوره قرآن بلد بودم و هر آیه ای که حفظ بودم را با ترس و لرز می خواندم  . الان وقت سرزنش نبود که چرا هیچگاه جزء سی ام قران را جدی نگرفتم . سوره ها را نصفه نیمه و غلط و درست میخواندم . تا اینجا که حسابی شانس آورده بودم . نجاتم داد . خدا خیرش بدهد . جلیل پسر افغان میوه فروش سر کوچه سعدی ، رابط های خوبی معرفی کرد . از قبرس تا اینجا خیلی عالی آمدم . آخرین پانصد یورویی را هم عصر به رابط مرزبان ها دادم . هیچگاه جلیل را  داخل آدم حساب نمی کردم و تحویل نمی گرفتم . اما انصافا تا اینجا که صد ها برابر دوستان و همکلاسی ها و هم محلی ها  بیشتر برایم کارآمد بود . صدای سگها نزدیک و نزدیک تر میشد و حالا فقط بیست قدم تا سیم خاردار فاصله داشتم . ترشحات پوزه سگها در زیر نور چراغ قوه به هوا پخش میشد و من از ترس اشک می ریختم . گوشی در جیبم لرزید . حتما از دوست جلیل پیامی داشتم . ولی کوچکترین تکان خوردنی خطای محض بود و پایان تلخ این سفر پنج نفره را رقم می زد که از بین اون پنج نفر فقط من الان  در بیست متری مرز اتریش زنده باقی مانده بودم

صدای فریاد فرد جدیدی آمد . با صدای بلند سر همه نیروها فریاد کشید و با داد و فریاد نیروها را به دو گروه تقسیم کرد که هر کدام از سمت مخالف هم حرکت کردند . بعد خودش ایستاد و سیگاری روشن کرد . نیروها دور شدند و صدای سگها آرام آرام دور شد و نور چراغ قوه ها در امتداد سیم خارداربه چپ و راست رفت . قند خونم بالا آمد وحالم جا آمد . صورتم را که از زمین بلند کردم اشکهایم با گل و لای و سنگ ریزه قاطی شده بود و روی صورتم یخ زده بود و جای یخ زدگی سنگ ریزه دردآور بود . وقتی فرمانده شکم گنده به پشت سرش و چرخید و سیگاری روشن کرد، آرام و با احتیاط گوشی را در آوردم و پیامک ارسالی را خواندم . نوشته بود : هماهنگه خودت از سیم خاردار بگذر . آن طرف مرز دیگر مبایل نداری . خودت را افغان معرفی کن . بسلامت

شهرام صاحب الزمانی      تابستان  هزار و چهارصد

تعلیق آستانه

برگزاری چنین همایش باشکوهی در شهر کوچک و منطقه محروم ،  آنقدر بی سابقه و دور از انتظار بود که تمامی مسئولان شهری نگران آبرو ریزی و تبعات بعدی آن بودند و مرتب به شروین و تیم اجرایی اش غر و لند می کردند و ایراد های غیر منطقی می گرفتند . همتی مدیر کل ارشاد شهرستان که اصرار داشت برای برگزاری این همایش حتما باید با پیمانکار مقتدر و برگزار کننده ای گردن کلفت قرار داد درست وحسابی منعقد کرد و شخصا خودش دنبال لفت و لیس های آن قرار داد احتمالی بود ، مرتب در جلسه شورای شهر سم پاشی می کرد و توانایی های شروین را زیر سئوال می برد . در جلسه شورای تامین هم به امام جمعه و فرمانده نیروی انتظامی بصورت علنی گفت که با مهمانهایی که دعوت کردید ، آبروی همه ما در خطر است و بعد از مراسم باید بفکر کار در سر ، زمین های کشاورزی مان باشیم . وقتی فرمانده نیروی انتظامی شروین را فردی توانا معرفی کرد ، همتی گفت : اون بچه خوشگل فقط یه مجری معمولی در شبکه استانی است که قدری هم سر و زبان دارد .برگزاری چنین مراسمی اصلا و ابدا در حد و اندازه های او نیست  . 

روز مراسم شروین و تیم اش که جوانانی کار بلد و بی ادعا بودند ، همه مقدمات انجام کار را آغاز کرده بودند . با اینکه مهمانها اندک اندک از شهرها و دانشگاه های مختلف می رسیدند و در جای مخصوص به خودشان مستقر می شدند ، اما همتی همچنان به دنبال کنسل کردن برنامه و لغو مراسم بود . 

امام جمعه و فرمانده نیروی انتظامی ، علاقه ای به تماس های وقت و بی وقت و ملاقات های غیر رسمی و خارج از ساعات اداری همتی نداشتند . با اینحال همتی آخرین امید هایش را نزد رئیس اداره برق منطقه جستجو می کرد  . باید هر طور که شده مراسم لغو می شد . حتی کلی کتاب دولتی بعنوان هدیه و بن خرید کتاب هم داد ولی رئیس زیر بار نرفت . آبروی شهر و خودش در بین بود و دلیلی هم برای این حجم حسادت و کارشکنی نمی دید . کوچکترین قطعی برق در شبکه هم بازخواست و جریمه و مشکلات خاص خودش را داشت . با لبخند آب پاکی را روی دست همتی ریخت و تمام کتابها را پس داد . معاون همتی که همسایه یکی از پیمانکاران اجرایی  اداره برق بود ، وقتی که برای خود عزیزی پیشنهاد ویژه ای به همتی داد ، برق در چشمان همتی درخشید و هر دو دستش را مثل مگس به هم مالید و قاه قاه بلند خندید.

روز مراسم سالن بطز باشکوهی تزئین شده بود و مهمانان خیلی منظم پذیرش می شدند ، بسته هدایا را تحویل می گرفتند و در جاهای مخصوصی که از قبل آماده شده بود مستقر می شدند . سالن که تا به آن روز اینقدر نورپردازی رنگی لیزی بخود ندیده بود بسیار متقاوت از قبل می درخشید . تمام مراسم با دوربین های متعددی تصویر برداری میشد  . 

برای مدیران شهر تعجب آور بود که با آنهمه کارشکنی ، همتی با لبخند وارد شد و با معاونانش در جاهای مشخص نشستند . مراسم آغاز شد . قاری قرآن که چند دقیقه بعد در هنگام معرفی برنامه به عنوان قاری بین المللی معرفی شد ، چند سوره ای خواند و رفت و بعد هم سرود ملی پخش شد و همه مهمانان سرپا ایستادند و شروین با موهای ژل زده ای که در زیر نور پروژکتورها می درخشید با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن آبی آسمانی که پوشیده بودبا لبخند روی صحنه رفت و به مهمانان خوش آمد گفت و همینکه به سمت راست گوشه صندلی ها چرخید ، چشم در چشم همتی شد و تا لبخند همتی و برق چشمهایش را دید دلشوره عجیبی به دلش افتاد و تمرکزش را از دست داد . سخنران اول دعوت شد و شروین به اتاق فرمان رفت ، بچه ها را جمع کرد و توصیه های چند باره را مرور کردند . آخرش هم گفت که شک ندارد از سمت همتی آسیبی به برنامه وارد خواهد شد .  به تیم پذیرش و نیروهای حراست با بیسیم دوبار تاکید کرد که هیچ کس بدون کارت دعوت معتبر و کد ملی وارد سالن نشود . حتی چند تا از بچه ها را به پشت بام و در خروجی که قفل بود فرستاد تا مراقب همه چیز باشند . پولی اضافه در جیب مسئول تاسیسات گذاشت تا سرمایش و گرمایش سالن مرتب پایش شود و خللی در کارها ایجاد نشود . 

اما ته دلش می لرزید و دلشوره داشت . چندین برنامه  سنگین تر از این را مدیریت کرده بود ولی هیچکدام اینقدر آزار دهنده نبودند . عرق سردی روی پیشانی اش نقش بست و حس کرد هنگام راه رفتن کفشهای نو ، کمی پای راستش را می زند و درد اذیت اش می کرد . کار سخنران اول که تمام شد ، شروین روی صحنه آمد و مجددا از حضور مهمانها تشکر کرد و سخنران دوم را فرا خواند . با لکنت در بیان اسم سخنران دوم استرس بی سابقه ای سراغش آمد . سابقه نداشت اینقدر تپق بزند . هنوز شروین از صحنه بیرون نرفته بود که برق سالن رفت . سالن یکمرتبه غرق در همهمه شد . همتی و معاونش با تعجب نگاهی به همدیگر کردند . رئیس اداره برق از جا نیم خیز شد و با موبایل اش شماره ای را گرفت . شروین کمرش گرفت و با درد و دستپاچگی با بیسیم با مسئول تاسیسات تماس گرفت . همتی در گوش معاون اش گفت : زنگ بزن بهش بگو خیلی زود زدی احمق . قرارمون بود موقع صحبت حاج آقا انجام بدی . نزدیک ظهر . معاونش گفت : چشم  آقا  و شماره ای را گرفت . 

مسئول تاسیسات به شروین توضیح داد که چند فیوز پریده و چراغ قوه هم نداریم . یعنی داریم ولی باطری نداره . یعنی باطری هم داره ولی نوری نداره دیگه . اما تا دو دقیقه  دیگه برق وصل میشه.شروین رفت وسط سن و هر چقدر توان داشت به حلقش فشار وارد کرد و هرچه توان داشت فریاد زد تا صدا به گوش همه برسد . خاطره بی نمکی از زمان جنگ و بمباران ها تعریف کرد تا اینکه برقهای سالن بر قرار شد و جماعت صلوات فرستادند . معاون همتی در گوش همتی گفت : آقا میگه من هنوز خونه ام و راه نیفتاده ام .  شما گفتید ده و نیم به بعد . قرار گذاشتیم وقت اش که شد من پیامک بدهم . منتظر دستوره قربان . همتی لبخندی زد و با تکان دادن سر تایید کرد . 

سخنران دوم با تاخیر شروع کرد و همین بهانه ای شد تا حسابی روده درازی کند . دل پر دردی داشت و خارج از موضوع زیاد حاشیه رفت . شروین مرتب برایش یادداشت می فرستاد تا زودتر بحث اش را جمع کند . مسئول تاسیسات از شروین خواست اجازه بده ظرفیت سرمایش و گرمایش را به نصف کاهش بده چون دوباره فیوزها داغ کردندو اینبار اگه بسوزند دیگه برق بالا نمی آید . هر چند نزدیک ظهر بود و هوا هم حسابی گرم بود ولی شروین بناچار پذیرفت و موافقت کرد .

عاقبت چرت و پرت گویی سخنران دوم هم تمام شد و حاج آقا با تاخیر و قدری دلخوری رفت پشت تریبون . شروین کمی آرام گرفته بود ولی صدای برگ برگ زدن کاغذ ها بعنوان باد بزن اندک اندک در سالن می پیچید .شروین چشمانش را بست تا قدری استراحت کند . دو سه شب اخیر اصلا خوب و کامل نخوابیده بود .  حاج آقا برای سخنانش  اوج گرفته بود و در هیجان بود . همتی پیامک را ارسال کرد . شروین در حال استراحت و خوابیدن روی صندلی اتاق فرمان بود که با همهمه جماعت از خواب پرید . چشمانش را باز کرد . همه جا تاریک بود . گیج شده بود که آیا هنوز درخواب است یا چشمانش هنوز باز نشده ؟ چند ثانیه ای طول کشید که فهمید مجددا برق رفته . عصبی شد و دنبال بی سیم اش می گشت . در تاریکی گم شده بود . حاج با صدای بلند گفت با تاخیر ایجاد شده در نوبت سخنرانی من به وقت اذان و ادای فریضه رسیده ایم و این قطعی برق کار فرشته ها و امداد غیبی است و سعادتی است برای نماز جماعت در اول وقت و همانجا فی الفور شروع کرد به اذان گفتن و مردم را به نماز جماعت در فضای باز دعوت کرد . شروین گیج شده بود . مسئول تاسیسات خودش را به او رساند و گفت قطعی برق از شبکه است و ما هیچ مشگلی نداشتیم . همتی و معاون اش بدون خداحافظی آرام آرام سالن را به بهانه وضو گرفتن ترک کردند و از شدت شادی در راهرو بلند بلند می خندیدند . رئیس اداره برق به گوشه حیاط رفت و از مدیر خرابی ها علت قطعی برق شبکه را سئوال کرد و شنید که پیمانکار عملیات تعویض مقره ای را که قرار بود نیمه شب فردا انجام دهد ، الان انجام داده و نیم ساعتی برق قطع خواهد بود . رئیس اداره برق از دست پیمانکار حسابی شاکی شد و برایش جریمه ای سنگین در نظر گرفت . موضوع را به شروین گفت و او هم به حاج آقا گفت ادامه سخنرانی اش را در همان فضای باز  و بین دو نماز بیان کند تا برق وصل شود . حاج آقا هم پذیرفت . ساعت دو که مجددا برق وصل شد جای خالی همتی و معاون اش خیلی توی ذوق خورد . پایان برنامه شروین بیسیم اش را زیر صندلی  اتاق فرمان که روی آن استراحت کرده بود پیدا کرد . 

شهرام صاحب الزمانی     تابستان نود و نه 

رویای نگار

- امروز هم نمی تونم ... شرمنده

- وااآا چرا آخه ؟

- خوب نپرس دیگه ... خودت که بهتر میدونی ، باید مامان را ببرم دندانپزشکی بعدشم سونوگرافی و آزمایش های پروستات بابا مونده دیگه ... 

-  بسیار خوب ... باشه ...  پس بگو رفت تا تعطیلات آخر هفته بعد دیگه ... 

-  نه چرا هفته بعد ... همین پنجشنبه و جمعه هم می تونم  ... البته شاید بتونم ... امیدوارم 

- امیدوار نباش ... متاسفم که اینقدر زود یادت رفت ... این پنجشنبه و جمعه مامانم لوله کش داره ... چرا اینقدر زود یادت میره  ؟  نکنه میخوایی نیایی ؟ 

نادر و نگار هفت سال بود که ازدواج کرده بودند .اما هنوز حسرت یک سفر چند روزه به دلشان مانده بود . هنوز فرصت نکرده بودند که به یک مسافرت چند روزه بروند . روزهای اول آشنایی شیرین و جذاب بود . هر دو تک فرزند بودند و همه سالهای جوانی و نوجوانی در حسرت داشتن خواهر یا برادری بعنوان دوست و رفیق و یا همبازی گذرانده بودند . 

-  آره  ...دقیقا ... منم باید همیشه آویزان دختر خاله یا دختر همسایه بالایی مون میشدم که ترا بخدا اجازه بدید زهرا یا سیما با من بیان شمال ، خدا بیامرز بابام بهترین هتل ها را هم می گرفت ها  ... ولی میدونی نادر تنهایی هیچ حال نمی داد .

-  اوهوم ... منم همیشه توی مسافرتها حسرت خانواده های پر جمعیت را می خوردم و همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر کوچکتر داشته باشم که بتونم حمایتش کنم  ... باهاش بازی کنم  ... 

-  نادر یادمه اولین بار که عید رفتیم ترکیه برای خرید و کنسرت ، همه اطرافیان حسرت منو می خوردند . ولی راستش اون سفر به اندازه سیزده بدری که چند روز بعدش با خاله ها و دایی ها رفتیم بهم خوش نگذشت . 

نگار و نادر در دانشگاه فنی باهم آشنا شده بودند و از آنجائیکه شرایط خانواده ها بهم می خورد ، خیلی زود فضای دوستانه به فضای عاشقانه تبدیل شد .روزهای دلدادگی به تندی گذشت ولی بعد از عروسی و در آغاز زندگی مشترک برخوردهای عجیب و رفتار های جدیدی بین هر دو شکل گرفت . 

از آنجائیکه همیشه هر دو در رفع نیاز ها و برآورده شدن خواسته هایشان خیلی راحت و آسوده بودند ، اما ، در برخوردهای زندگی دو نفره برای اولین بار کسی بود که با خواسته یا نظر یا سلیقه شان مخالفت میکرد و اولویت ها در خواسته ها و نیاز ها جابجا می شد . هیچکدام قدرت تحمل  نه شنیدن را نداشتند  و این رفتار جدید ، دردسرهای جدیدی به همراه داشت . از قهرها و آشتی های بچه گانه تا حتی گاهی دعوا و پرخاشگری بر سر قضیه ای کم اهمیت  .

-  ببین نادر جان  ، قربونت برم من ، خودت خوب میدونی که من خونه بابام هیچ وقت     نه   نشنیدم . همیشه خدا همه چیز برام فراهم بوده و حتی گنجشک توی آسمون را هم بابام خدا بیامرز برام میگرفت ...

-  نگار ! یه جوری میگی که انگار ما هفت تا بچه بودیم و من هم پسر کوچیکه و تو سری خور همه  ! خجالت بکش خانوم ! خوو زندگی منم اینطوری بوده ، اصلا نمی تونم بفهممت وقتی نمی تونی بفهمی که اینی که من میگم درسته ... یعنی نگار داغ میکنم ها  .... آمپرم می زنه بالا  !  ... می دونی من واسه هر چیزم توی زندگی مشاور داشتم ؟ نگار من از پنج سالگی معلم خصوصی زبان فرانسه داشتم ... بفهم اینو !

-  چیو بفهمم ؟ خوب منم معلم پیانو و زبان آلمانی داشتم ، اینکه دلیل نمی شه پسر خوب  ... چیو به چی ربط میدی ؟ چیو میخوایی به رخ من بکشی ؟ 

این کشمکش ها تا بدانجا ادامه داشت تا اینکه بالاخره یکی از طرفین خسته میشد و ادامه نمی داد و سکوت میکرد . 

در این شرایط رسیدگی پزشکی به پدر و مادر نادر تمام وقت اش را گرفته بود و معمولا اغلب روزهای هفته را از محل کار مرخصی میگرفت . پدر حال خوبی نداشت و دست تنها بودن شرایط را برای نادر دشوار کرده بود . در این اوضاع و احوال نگارهم به تنهایی دنبال درمان ناباروری خود بود . 

-  نگار خیلی انرژی نذار ... ولش کن  ... آخه چه فایده ؟  ... بچه مون هم دنیا بیاد یه آدم تنها به آدم های تنهای دنیا اضافه میشه دیگه  ... 

واقعا چه فایده داره آخه  ؟  ... وقتی که نه عمو داره و نه عمه ، نه خاله داره و نه دایی ! واقعا یه آدم بی کس و کاره ... من که دیگه کشش اش را ندارم  بخدا .

ولی نگار همچنان پیگیر و مصمم و امیدوار بود . 

-  نادر فکر کن  ، اگه دو قلو بشه چی ؟  ... نادر اگه درست شد و من دیگه تونستم باردار بشم ، گفته باشم ، من یکی دوتا نمی خوام ها  ...  دوست دارم دور و برم شلوغ باشه ... مثل مهدکودک ... اصلا نادر دلم غنج میره واسه بوی شاش بچه   !  ... گفته باشم دیگه سر کار نمی رم ها ... فقط و فقط میخوام مال بچه هام باشم  ... 

نگار امیدوار بود و مرتب رویاهایش را مرور می کرد . نادر مستاصل و خسته و درمانده از دست تنهایی و خدمات زیادی که باید به پدر و مادر پیرش میداد و چقدر دوست داشت در این شرایط سخت ، برادر یا خواهری کمک اش می کردند و کارها تقسیم می شد . هر چند حوصله حرفها و رویا بافی های نگار را نداشت . اما در رویای نگار او هم  با داشتن چند فرزند موافق بود  .  

دلبر

هر روز صبح با اشتیاق به سمت ام می آید . بلافاصله من را روشن می کند . بر بدنه خسته و غبار گرفته ام صفحه کلید گذر واژه را تایپ می کند . با آنکه هنوز خودش بلحاظ فکری و روحی لود نشده اما از من انتظار دارد که بلافاصله ویندوزم بالا بیاید . چشمهایش هنوز هم خسته است و خبر از کم خوابی می دهد .  هنوز کاملا لود نشده ام که به سرعت به اینترنت وصل می شود و گشت و گذار روزانه اش را شروع میکند . گاهی که اینترنت دچار اختلال می گردد ، گویی سیستم تنفسی شخصی اش دچار اختلال شده . از حوالی هشت و نیم تا نه صبح به بعد کار روزانه اش شروع می شود و نحوه برخوردش هم با من بسیار جدی و رسمی است . نوازشم نمی کند ولی گهگاه غبار از صفحه نمایشگر می زداید . گاهی حس می کنم دوستم دارد . دقیق نمی دانم . اما مطمئن هستم که به شدت به من اعتماد دارد  . بسیاری از تصاویر و فیلم های خانوادگی اش را در من ذخیره کرده و برخی اوقات ساعتها آنها را مرور می کند . حتی گاهی که با فیلتر شکن وارد اینترنت میشود هم به سایتهایی می رود که من می دانم و او . خودش لذت کودکانه ای میبرد و چشمهایش تنگ و گشاد می شوند . اما من هیچ حس خاصی ندارم . اصلا مراقب باطری ام نیست اما باطری موشواره را به دقت مراقبت می کند . از روز نخست صاحبم بوده و به همدیگر عادت کرده ایم . گاهی کارهای مهمی با من انجام می دهد و محاسبات دقیقی می کند . سه چهار بار مرا به کلاس درسشان در دانشگاه برده است . فضای دانشگاه برایم جالب بود . خیلی از جالب تر از آخر شبها که مرا  کنار بالش اش می گذارد و خودش دمر می خوابد و فیلتر شکن را هم فعال می کند و به سایت هایی می رود که نگویم بهتر است  . بعدش هم حسابی خسته و بی رمق مرا به حال خودم رها می کند که تا صبح آخرین توان باتری ام هم مصرف می شود و من هم مثل خودش بی رمق و خاموش می شوم . 

سبکبال

خواب دیدم در اتاق عمل روی برانکارد منتظر ورودم . ضعف داشتم . از شب قبلش هیچ نخورده و هیچ نیاشامیده بودم . تنها بودم . همراهی نداشتم . قرار بود عصر پدرم با اتوبوس خودش را از شهرستان به تهران برساند و بالین ام حاضر شود . نوبتم شد . پرسنل اتاق عمل خسته و فرسوده و کم انرژی بودند . سرم زدند . سوزن درد نداشت . . بیهوشم کردند .  در عالم بیهوشی فهمیدم که بیهوش نشدم . دکترها تیغ و چاقوی جراحی به دست گرفته بودند و با آرامش مشغول شده بودند. خودم به وضوح دیدم که چه خون خوش رنگ و با طراوتی بیرون می جهد !

پاشیده شدن خون گرم روی بدن سردم لذت بخش بود . پرستار گاهی خون های ریخته شده روی بدنم را پاک می کرد . لذت بخش بود . دوست داشتم بیشتر بدنم با خون خودم شسته شود . هر لحظه خون بیشتری از من می رفت و من لذت بیشتری می بردم . احساس سبکی و نرمی داشتم . کف سالن اتاق عمل رد پای پزشکان و پرستاران بر روی خون خشک شده و لخته شده من ، طرح های خاص و بعضا معنی داری ایجاد کرده بود . 

احساس سبکی و آرامش پیدا کردم . بیهوش نبودم ولی هیچ درد و رنجی را هم حس نمی کردم  و فقط از بالای سر ناظر بر عملکرد تیم پزشکی بودم . شدت فوران خون رفته رفته کمتر و آهسته تر شد . ناگهان دکتر بیهوشی فریاد زد : دکتر مریض رفت . فشار خونش روی چهاره ! دکتر با خونسردی درخواست دو واحد خون کرد و کسی دنبال آن رفت . چراغ اتاق عمل را رها کردم و از بالای سقف بیمارستان بیرون آمدم . دور شدم و در میان ابرها رها شدم . لذت بخش . حس سبکی و رهایی . سردم شد ولی دیگه از گرمای خون خودم خبری نبود . 

ابرهای تیره و تار در حال برخورد به همدیگر بودند . صاعقه زد . ترسیدم . باران بارید و همچنان بالا و بالاتر می رفتم . 

مسیر آخر                                               ...                                     هذیان

مسیر آخر  

باید هر طور شده خودم را به منزل مادر می رساندم . از دیروز تلفن اش را جواب نمیداد و موبایل اش هم خاموش بود . اضطراب و استرس   تمام وجودم را گرفته بود و آشفته و سرگردان ، در تلاش بودم تا از میدان دارایی به کوچه پشت پاساژ اسلامی بروم ، ولی همه راه ها مسدود بود . چند منزل قدیمی در کوچه خوانساریها را خاک برداری می کردند . گرد و خاک زیادی به هوا شده بود . انگار بمباران شده . احمق های نادان شیلنگ آبی برای فروکش کردن آن همه غبار بکار نگرفته بودند . همهمه ای به راه افتاده بود  از کامیونهایی که به صف ایستاده بودند تا لودر ها آوار و  خاک برداری ها را داخل مخزن بریزند و آنها هم برای تخلیه رهسپار شوند . دعوا و درگیری بر سر صف و نوبت بالا گرفته بود و چند راننده باهم درگیر شده بودند و یقه همدیگر را می گرفتند و فحش های رکیک به همدیگر می دادند بناچار مسیر را عوض کردم و باعجله و شتابان از خیابان مخابرات رفتم .کوچه پشت پاساژ اتحاد هم نمایشگاه بود و بسته بود . ابتدای نمایشگاه مهر و تسبیح و عطر و شمع و عود و پلاک و چفیه شهدا را می فروختند . نمایشگاه مملو از زنان چادر مشکی بود که با پیشانی بند هایی که روی آنها نوشته شده بود : یا میثم ، یا مقداد ، یا حداد ، یا عادل ... زن های چادری بی نظم و متراکم برای دریافت ذره ای خاک تربت و پارچه ای سبز تقلا می کردند و از سر و کول همدیگر بالا می رفتند . بوی عرق بدن زنهای چادری در زیر نور پرژکتور ده هزار واتی مشمئز کننده به مشام می رسید و عبور از انبوه متراکم چادر سیاه به سر ها هم غیر ممکن شده  بود . ترکیب بوی عرق زنها با بوی عود و گلاب و دود شمع هایی که دسته دسته برای یادامام و شهدا روشن می شدند ، حالت تهوع بهم دست داد .دستم را جلوی دهانم گرفتم تا بالا نیاورم ، بناچار بازهم مسیرم را عوض کردم . بناچار سمت تنها مسیر باقیمانده دویدم .  تصمیم گرفتم از کوچه مجاور پاساژ گلستان بروم . شلوغی جماعتی که برای معرکه گیر پیری گرد هم آمده بودند ، کوچه را کاملا بسته بود . عزیز الله سلمانی فلوت می زد ، خارج میزد ، واضح فالش میزد ولی در همین شرایط پیرمرد معرکه گیر مارسیاه بزرگی را از صندوق چوبی کهنه و زهوار در رفته ای بیرون آورد و جمعیت جیغ کشیدند . وقتی مار سیاه را روی دست راست بالای سرش برد دم مار روی زمین کشیده میشد  . معرکه گیر فریاد میزد که آیا کسی حاضر است این مار را بخورد ؟  فریاد می کشید و ازدرد نیش مار و خطر زهر خطرناک مار حرف میزد و در میان جماعت حریف می طلبید . ناگهان در کمال تعجب همگان با ذکر یا ابوالفضل سر مار را در دهان فرو برد . چند زن جیغ کشیدند و غش کردند . دختران و پسران جوان لایو اینستاگرام می گرفتند . من در حال پس زدن جمعیت و عبور از بین آنان بودم . در تراکم و شلوغی جمعیت چند پسر عمدا  از پشت دختران را کاملا در آغوش خود گرفته بودند و از روی مانتو سینه ها  و بازوهای  دختران را نوازش می کردند و سفت و محکم خودشان به دختر ها می مالیدند و همزمان به رفتارغافلگیر کننده پیرمرد معرکه گیر می خندیدند . درست لحظه ای که ششدانگ حواسم به پسرها و رفتارشان بود ، ناگهان فشار محکم دستی را روی مچ راستم حس کردم ،  معرکه گیر دستم را گرفت و به میانه میدان برد  . ساعدی  قوی داشت و تقلای من برای رهایی از دستش بیهوده بود . عزیز الله سلمانی نغمه سوگواری با تم لری می نواخت ، اینبار خارج نمی زد . معرکه گیر صدایش را در گلو انداخت و با فریادی که آب دهانش را هم به بیرون پرتاب کرد پول طلب کرد و  گفت : یالله  جوان ، چراغ اول را تو روشن کن . در جیبم فقط عابر بانک ملت بود .گفتم پول نقد ندارم و فقط عابر بانک دارم . گفت بسم الله . گفتم : کارت می کشم بابا ول کن  بذار برم کار دارم . گفت : مار را بگیر تا کارتخوان را بیاورم . بعد بسرعت و بدون مقدمه گفت : هرچه در توان داری ، فریاد بزن و بگو یا علی . دهانم را کاملا باز کردم و فریاد زدم و گفتم : یا علی ی ی ی . پیرمرد بدون مقدمه و بلادرنگ مار را دهانم فرو کرد . مار وارد حلقم شد . از تعجب ، چشمانم از حدقه بیرون زد. جا خوردم و  ترسیدم و با حالت تهوع وترس زیاد ،  سر مار را بیرون کشیدم . سر مار از ترشحات حلقم خیس شده بود صدای نفس ماررا می شنیدم وخنکی نفس اش را روی صورت  و دور دهان خیس ام بخوبی حس می کردم. لحظه ای بهت زده صبر کردم و با دهانی باز نفس عمیقی کشیدم . ناگهان مار جستی زد و وارد نای و سپس معده ام شد تا جائیکه دم مار روی صورتم حرکت می کرد و موهای سرم راروی صورتم پریشان می کرد . وحشتزده و مضطرب سعی میکردم دم مار را از روی صورتم بگیرم  و بیرون بکشم. اما قدرت هر حرکتی از من سلب شده بود . به سختی نفس می کشیدم . عزیزالله سلمانی ملودی میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون بجا می مونه را میزد . جمعیت می خندیدند و کل میکشیدند و سوت میزدند . پسری از میان   جمعیت فریاد زد هی بجه ها من سه کا بیننده لایو دارم که همزمان دارن این مارخوری را می بینن و همه دخترها و پسر ها بلند خندیدند و گفتند مارخوری ...  مارخوری ... مارخوری  . جمعیت پولهای زیادی برای معرکه گیر ریختند و او همچنان لا به لای خرت و پرت هایش دنبال کارتخوان می گشت . دم مار مرتب از دستم لیز میخورد . گاهی که آنرا می گرفتم تعادلم را ازدست می دادم و دوباره دم مار رها میشد . در نهایت کنترل ام را از دست دادم و افتادم . دراز به دراز وسط معرکه افتادم  اینبار جماعت بر روی بدنم سکه می انداختند .درخشش برق سکه ها در زیر نور آفتاب ظهر  چشم رامی زد . بناچار چشمانم را بستم . فقط شنیدم که پیرمرد معرکه گیر گفت بیصاحاب یا آنتن نمی ده یا باطری نداره . از وقتی که دراز کش شده بودم مار با هیجان بیشتری به کاوش مشغول بود و لولیدن اش را در داخل شکمم در مسیر روده ها بخوبی حس می کردم . حس کردم نیاز دارم که بخوام . خوابی عمیق و طولانی . در خواب مادرم را دیدم که در منزل اش را با خوشرویی به رویم باز کرد  و مرا در آغوش گرفت . همزمان صدای پیرمرد آمد که پرسید : هی پسر جون گفتی رمزت چند بود ؟   .

کوآلا

خونسردی رفتارش و پر خواب بودنش غیر قابل تحمل شده بود . هر چند  در سالهای اولیه ازدواجمان هر دوی این موضوعات کمتر اهمیت داشت ولی هیچگاه فرصت نشد که هر دو در فضایی عاشقانه و رومانتیک طلوع آفتاب را نظاره گر باشیم و این صرفا اذان ظهر بود که امکان برخواستن از رختخواب را به همسرم گوشزد می کردم . من به سرکار می رفتم و زمان بیدار شدنش در طول هفته برای من مهم نبود ولی در روزهای پایانی هفته مگر امکانپذیر بود که از ساعت نه صبح بیشتر خوابید و این تفاوت ها آغاز تنش ها شد . دقت کردم متوجه شدم که مادر و خواهرش هم اینچنین رفتار می کردند و معمولا صبح ها خواب پیشه می کردند . بعد ها بیشتر که دقت کردم دیدم اساسا این ژن از پدربزرگشان به ارث رسیده و زیبایی ما آدم ها در همین تفاوت های رفتاری است . هر چند هنوز هم با این معضل دست و پنجه نرم می کنم و تا بحال هیچ بیاد ندارم که پس از بیست سال زندگی مشترک ، هیچگاه صبحانه ای برایم مهیا شده باشد و یا صبح هنگام رفتن به سر کار تا دم در بدرقه ام کرده باشد . ولی با وجود تمام این تفاوت ها او را دوست دارم و زندگی با او برایم دلنشین است . دقیقا درست همانطور که کوالاهای استرالیایی جذاب و دلنشین و شگفت انگیزند . 

کارمند نمونه

آنقدر پرکار و پر تلاش بودم که کمتر از دو سال ارتقاء پیدا کردم . کار برایم معنی و هویتی خاص داشت . با عشق و علاقه و با انرژی زیاد کار می کردم . صبح یک روز زمستانی که بخارات واحد های آب و بخار فضای مه آلود غلیظی را در سطح مجتمع ایجاد کرده بود ، در راهروهای واحد کامپیوتر یکی از کارمندان که معلولیت مختصری از ناحیه پا هم داشت ، من را صدا زد و اصرار کرد که چند دقیقه ای گپ بزنیم و همکلام شویم . با ایشان هیچ کاری نداشتم ولی صرفا به دلیل رعایت ادب و احترام پذیرفتم  . بعد از رد و بدل شدن چند جمله ، در کمال تعجب رسما از من درخواست کرد که اینقدر کار نکنم ! برایم قابل هضم نبود . گفت دیگران توانایی من را ندارند و در قیاس عملکرد ضایع میشوند . آنقدر گفت و گفت که من پذیرفتم حداقل در حوزه کاری ایشان کمتر پیگیر کارها شوم . بعدها انجام کارهای همزمان و موازی انرژی و توان بالا را اثبات کرد . اما هیچگاه هیچ کس نفهمید که دلیل اصلی آن همه توان و پیگیری ، عشق و علاقه واقعی به ساحت مقدس کار نبود و بلکه صرفا تلاش در جهت اثبات هویت شخصی به دلیل ایجاد محدودیت بخاطر حادثه ای بود که در کودکی جسم و روح ام را سخت آزرده بود. شاید هم تلاش مضاعف در محیط کار نوعی پناه آوردن به فضای کار و بیشتر مخدری بود بر حجم انبوه غم هایی که داشتم و در محیط صنعتی هیچگاه ظاهر و شمایل اهمیتی نداشت و صرفا عملکرد فیزیکی و مکانیکی و نتیجه کار بود که مهم بود و لاغیر  . 

 

EBCL

بالاخره کارهای غیر رسمی صادقانه ای که انجام دادم ، جواب داد و قرار شد برای تحویل گرفتن جایزه شرکت و تندیسی که قرار بود سالها زینت بخش اتاق مدیر عامل شود ، با تلاش زیاد و زحمت های زیاد خودم برای دفع چون لای چرخ گذاشتن های بیشمار و سنگ اندازی های متعدد ، عازم ماموریت شدم . اقامت اول کیف پایتخت اوکراین بود و بعد هم زاگرب پایتخت کراواسی .  مراسم تحویل جایزه قرار بود در یکی از مجلل ترین هتل های زاگرب انجام شود . 

مهندس ، این پسره گوه مثقال انگلیسی بلده حرف بزنه که پاشده رفته ماموریت خارج ؟ اصلا بلد هست خودش را به انگلیسی معرفی کنه که قراره با شبکه تلویزیونی زاگرب مصاحبه کنه ؟ قحط الرجال هست دیگه .

چی بگم والام خواهر ، آره خدا رو شکر . خدا واسه شوهر سارا ساخته . می گفت قراره ماموریتی بره اروپپا ... قربون خدا برم من ... والام بخدا  ... وضعشون را یادته عشرت جون  ؟   

باغ گیلاس چناربون

افق سرخ و خشمگین بود و مرا نمی بخشید . وقتی برای اولین بار عصر همانروز توی باغ گیلاس چناربون به بهانه چیدن گیلاس های بزرگ دستت را گرفتم ، گرمای دستم با سرمای دستت درهم آمیخت . تا انتها باغ بود و عشق و گرمی و سرخی غروب . اولین و دوست داشتنی ترین تجربه ها در اوج تمنای وجود . لذت بخش بود و پر هیجان .داخل بهار خواب وقتی همه برای عکس گرفتن با شاخه های پر بار و افتاده گیلاس رفتند ، بیشتر لمست کردم و چقدر دلنشین بود طعم اولین بوسه ای که بنظر سرشار از طراوت و آرزوهای جوانی بود . تیشرت سفیدی که داشتی عمدا با له کردن و پاشیدن لکه های قرمز گیلاس رنگی کردم و تو چقدر عصبی شدی وقتی لکه های سرخ روی لباس سفید ات خودنمایی کرد و چقدر احمقانه من میخندیدم و دلیل عصبانیت تو را نمی فهمیدم و چقدر نوجوانی زود گذشت  . 

انبار اسلحه

: سریع بدو ، بدو بیا اینجا ...

وقتی فریاد کشید ، چشمهایش از حدقه بیرون زده بود و آب دهانش به اطراف پاشیده میشد .

با عجله خودم را رساندم و سلام نظامی محکمی دادم .

یک زونکن رنگ و رو رفته که به زحمت نشانی از رنگ بنفش را با خود داشت به سمتم پرت کرد و گفت  : 

موجودی اسلحه خانه است . تا فردا ساعت شش صبح کارتکس های دستی و موجودی فیزیکی باید با نرم افزار مطابقت کنه . مفهومه ؟

با خونسردی و همانطور که دستم بحالت سلام نظامی بالا مانده بود ، گفتم  : بله قربان . ولی تا فردا صبح امکان پذیر نیست ! خودتون مستحضرید که موجودی یک لشگره  و  ... حرفم را برید و با همان حالت چشمهای براق شده فریاد زد : فردا ساعت هفت حسابرسی از سمت حفاظت هست . خود دانی . کم و کسر بیارید ، دادگاه نظامی و زندان و اضافه خدمت ، اضافه هم آوردی ، ببرش بذارش همونجا که هر شب میگذاری .

گفتم : بله قربان . ولی من دیروز تازه انبار را تحویل گرفتم و هنوز فرصت نکردیم موجودی ها را بشماریم . 

جناب سرهنگ با تشر گفت  : ولی بی ولی ، هر چند تا نیرو میخوایی با خودت ببر ... فقط عجله کن پسر  ... زود باش  ... بدو ...

یک ، دو ، سه

یک ،

مجددا کد را زدم ، اشتباه بود . اشتباه نمی کردم  . عجیب بود . اعتماد به نفس ام را از دست دادم ، کف دستم عرق کرده بود . انگشتانم می لرزیدند و روی دکمه ها لیز می خوردند . دوباره زدم  . کثافت اینبار کارت را بلعید و ضبط کرد . تف به این شانس . فقط همینو کم داشتم . سریع به لابی من هتل اطلاع دادم . تمام دارایی من داخل اون کارت بود . لابی من با آرامش و لبخند گفت : دوشنبه ان شاءالله  درست میشه ، نگران نباشید . با صدایی بلند تر تقریبا فریاد زدم وگفتم : عموجان امروز پنجشنبه است و من فقط تا فردا اینجا ساکن ام . در جواب خیلی خونسرد و آرام درحالیکه سرش پایین بود و با خود کار خط هایی روی یک لیست می کشید گفت : شنبه صبح اول وقت اطلاع میدیم . یکشنبه به مامورش ابلاغ می کنن و دوشنبه صبح قطعا کارت با احترام تقدیم شما خواهد شد . عرض کردم که نگران نباشید . فریاد زدم و با صدای بلندتری گفتم دوست عزیز من فقط تا فردا ظهر اینجام ... متوجه هستید  ؟ 

 

دو  ، 

آخرین باری که او را دیدم ، دانستم که بیشتر از چند روز زنده نخواهد ماند . با اینحال به همسر و فرزندش دلداری دادم و سعی کردم چند قاشق از سوپ پر گوشت و داغ از ظهر مانده را به زور به او بخورانم . چشمانش بسته بود و دهانش را با اکراه باز می کرد . دو یا سه قطره آب لیموی تازه ریختم . فایده نداشت . هیچ مرا بیاد نمی آورد . بوی مرگ بیشتر از هر زمان دیگری داخل اتاق نسبتا تاریک و نمور به مشام می رسید . 

هوا ابری و گرفته بود . فرزندش بی حوصله مجله کیهان ورزشی قدیمی را ورق می زد و همسرش زیر لب مدام ذکر میگفت . آماده شدم تا توصیه کنم برای تهیه قند شکسته و چایی . ولی قادر به تکلم نبودم . دشوار بود . مدت طولانی به سکوت گذشت و فقط صدای ورق زدن مجله سکوت فضا را می شکست . 

 

 

سه  ، 

فهرستی از درخواست ها پیش رویم بود . نمی توانستم اولویت بندی کنم . بودجه محدود بود و زمان هم کم و من هم دست تنها بودم . ولی از یک کدام از گزینه ها باید شروع می کردم . نمی شد الویت را به هیچ گزینه ای داد . همه موارد مهم بودند . مسئله مرگ و زندگی بود . شرایط به سختی برای انجام این  سه عمل  جراحی و جمع کردن یک تیم جراحی مهیا شده بود . تصادف سختی کرده بود . امکان قطع دست راست از یک طرف و از بین رفتن بینایی از طرف دیگه واقعا مستاصلم کرده بود . شکسته شدن استخوان ترقوه و فرو رفتن دنده ها داخل ریه داستان دیگه ای بود  .  فک اش کاملا منهدم شده بود  .  وقتی فهمیدم سریع به پارکینگ پلیس رفتم ولی متاسفانه هیچ ردی از عضوی بنام زبان داخل لاشه ماشین اش پیدا نکردم . 

شوق فراگیری

خیس عرق ام . خوشحالم  . خیلی خوشحالم  . بالاخره شد . 

کلاسی بود که مدتها ، شرکت در آن ذهنم را مشغول کرده بود . کتابهایی را که استاد گفتند تهیه کردم . جالب آنکه کتابی که خودش نویسنده آن بود ، به زحمت و با مرارت بیشتری پیدا شد . وقت کم بود . جای پارک مناسب هم نبود . استرس دیر رسیدن به کلاس هم شرایط را بدتر کرده بود. تهران در هوای نیمه دوم خرداد ماه سال نود و نه گرم بود و انگار در خیابان انقلاب گرمتر هم شده بود . استاد تایید کرده بود ویرایش دوم . در انتهای جمله ای که نام کتاب را می گفتم ، جمله لطفا ویرایش دومش را فقط میخوام را هم اضافه می کردم . فروشگاه یازدهم یا دوازدهم گیرش آوردم . آخ جون . خودش بود . جمله ویراست دوم و افزوده ها را هم داشت . قیمت مناسبی هم داشت . در امتداد انقلاب به سمت آزادی وقتی گوشی تلفن همراهم را روشن کردم چند دقیقه ای بود که کلاس بصورت آنلاین آغاز شده بود . استاد در کادری افقی و شرایطی غیر معقول ، حرفهای دلنشینی می زد . شیشه ها  بالا بود و کولر روشن . کولر را خاموش کردم .تا در طول مسیر با دقت حرفهای استاد را بشنوم . خیس عرق شده ام . 

شهرام / تهران / خرداد ماه نود و نه 

ترس از شهادت

وقتی در جایگاه متهم حاضر شد عرق سردی روی پیشانی اش نشست . فلاش پی در پی عکاس ها و خبرنگار ها مثل صاعقه چشمانش را میزد  و آزار  دهنده بود.صدای طنین دار ضربان قلبش را در سکوت ذهن مغشوش اش با وجود انبوه متراکم جمعیت حاضر در سالن دادگاه و پچ پچ و همهمه آنان بخوبی می شنید. از لحظه دستگیری و در تمامی بازجویی ها به دفعات اصرار به بیگناهی کرده بود . اما نتوانست ثابت کند . هیچ مدرک محکمه پسندی نداشت . اصلا زمان کشته شدن این بنده خدا ، درست همون ساعتها در فلافلی مامان جون با همکار قدیمی اش جواد شام می خوردند و جواد سود پولهای قرض داده شده را مطالبه می کرد . چقدر سر حساب کردن و کارت کشیدن با همدیگر تعارف کردند که جواد اگر میگذاشت او حساب میکرد ، الان بهترین دلیل عدم حضورش در صحنه قتل بود . لعنتی دوربین های مداربسته فلافلی هم کیفیت پایینی در شب داشتند . خلاصه اینکه بازپرس اصلا قانع نشد . جواد احمق هم که از ترس پلیس و دادگاه و سابقه خرابش هیچگاه برای حاضر شدن در دادگاه و شهادت دادن حاضر نشد . گوشی اش را هم خاموش کرد و از دسترس خارج کرد . هر چند خودش خیلی خوب میدانست که  تنها این دلیل کافی نیسن و شاهدان قوی تر و مستندات بیشتری مورد نیاز بود . قاضی با چکش ضربه محکمی روی میز قضات زد و جلسه محاکمه با قرائت کیفر خواست توسط نماینده دادستان آغاز شد . پاهایش می لرزیدند و توان ایستادن نداشت . همزمان سردی دستبند بر مچ دستانش و سنگینی پا بند آزارش میداد  و کلافه اش کرده بود . برای لحظاتی صدای نماینده دادستان را نمی شنید و فقط صورتی اخمو بود که لبهایش بهم می خورد و گاه آب دهانش بیرون می پاشید .با توجه به آنچه که بر سرش رفت دیگر اعتقادی به عدالت خدا نداشت و رسما به عدالت خدا شک کرده بود ولی همچنان چشم انتظار معجزه بود . 

2044

دستانم به وضوح روی فرمان می لرزید  .  مثل همیشه در مواقع عصبی ناخودآگاه سیبیل هایم را می جویدم . پایم را تا انتها روی پدال گاز فشار می دادم . هرازگاهی یکی از سیبیل هایم جدا میشدو لای دندانهای بالایی می رفت که در این لحظه آن را با فشار فوت به بیرون از دهانم هدایت می کردم . هر چقدر بیشتر پایم را روی پدال گاز فشار می دادم ، بی فایده بود . انتخابگر مسیر و کنترلگر ماشین از من و رفتارهایم بهتر عمل می کردند و ماشین با آرامش و با رعایت همه قوانین رانندگی در مسیر بیمارستان پیش می رفت  . با وجود اینکه خیالم راحت بود و خوب می دانستم که سیستم بطور تمام اتوماتیک همه کارها  و تدابیر لازم را بشکل عالی پیش می برد ، اما بازهم آرامش نداشتم و نگران بودم . 

همان ابتدای پارکینگ بیمارستان پیاده شدم و ماشین خودش بقیه کارها را انجام داد و زیر درخت بید مجنون پارک کرد و قفل شد . با عجله پله های بیمارستان را دوتا یکی طی کردم که صدای آلارم ماشین بلند شد . سریع برگشتم تا بیشتر در محیط بیمارستان سر و صدا نکند . متوجه شدم آلارم مربوط به این است که گوشی تلفن همراه را داخل جا گذاشته ام . بسرعت  و با دوی سریع برگشتم . جلوی در اصلی بیمارستان رسیدم  . بقدری عصبی و پریشان بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود که سنسور های در اصلی سالن برای من در را باز نکردند .  ای بخشکی شانس هیی ... تف به ذات سازنده اینا  . برگشتم و با لبخند مصنوعی به پهنای صورتم به سنسور نگاه کردم . بیفایده بود . در باز نشد  .  خودم بخوبی میدونستم سنسورهای  این حسگرهای نسل جدید را نمی توان گول زد . برگشتم چند نفس عمیق کشیدم و دوباره همان لبخند مصنوعی به پهنای صورتم را هم زدم و برگشتم و صاف به سنسورها خیره نگاه کردم . در باز نشد . حسگر ها دمای بدنم و ضربان قلب و فشار خون و میزان عصبانیتم را بخوبی درک می کردند و چراغ همچنان قرمز بود و من در حسرت سبز شدن چراغ . جالب بود حتی سابقه فشار خون من را هم  صفحه نمایش نشان می داد . از پله ها به آرامی پایین آمدم . 

با وجود ناراحتی ، مغموم مجددا داخل ماشین برگشتم . با کامپیوتر ماشین آهنگ های شاد و قدیمی را جستجو کردم . همان فایل همیشگی را که باهم می شنیدیم . چشمانم را بستم تا قدری آرام شوم . چند دقیقه ای گذشت . تعدادی آهنگ را رد کردم و یکی دوتا را کامل گوش کردم . افاغه نکرد . حتی نوستالوژیک ترین آهنگ ها هم فایده ای نداشت . نمایشگر ساعتم  و نرم افزار گوشی تلفن همراه هنوز وضعیت روحی من را عصبی و پرخاشگر گزارش می دادند . حوصله این بی نمک ها را دیگه نداشتم . ساعت را باز کردم و انداختم داخل داشبورد و گوشی را هم خاموش کردم . چشمانم را بستم . هوای مطلوب داخل کابین و ماساژ اتوماتیک را تنظیم کردم . توی ذهنم تصویر سالهای اول آشنایی مان را مرور کردم .  راستی چرا این اتفاق افتاد ؟

با رعایت این همه استاندارد و این قدر مراقبت ویژه و دستور العمل های مختلف ، بازهم حادثه ، آنهم خیابان اصلی وسط شهر ؟ درست در فراز قله تکنولوژِی ؟

بدتر بغض کردم و گریه ام گرفت . حالا من باید از کدام ربات غرامت بگیرم ؟  از ربات یا از سازنده روبات یا از اون پفیوزی که اونو SetUp کرده ؟ ریدم به این همه قانون که هنوز توی این قسمت واقعا لنگ میزنه و معلوم نیست الان طرف حساب من کیه ؟ نه واقعا کیه  ؟ 

به خودم نهیب زدم ، ولش کن این ها را . هر طور شده باید شاد میشدم و خودم را به شادی و خوشی میزدم تا شاید حسگر ها گمراه شوند . باید هر طور شده داخل می رفتم  . الکی خندیدم . بلند بلند می خندیدم . یکی دو رهگذر با تعجب نگاهم می کردند ولی من رو در روی اونها بلند بلند قهقه می زدم . برای ملاقات و حضور در بیمارستان باید شرایط روحی ، روانی نرمالی پیدا می کردم  . تق ... شترق  ... صدای بلندی آمد ... یه عالمه خرت و پرت از بالای درخت بید ریخت روی کاپوت ... کثافتا ... حالا توی این اوضاع و احوال بالای سر من هم تصادف هوایی شد  ... پهپاد اداره پست درست بالای سرمن خورد به پهپاد ویژه ناظر محیط زیست  ... چون هر دو شون توی ارتفاع پایین پرواز می کردند . معلومه دیگه  ... گداگشنه های اداره پست واسه فس تومن کاهش هزینه ارتفاع پرواز پهپادهاشون را پایین تر از دستور العمل سازمان تنظیم مقررات ست کردن . اینبار واقعا خنده ام گرفت . بسته پستی سالم مانده بود و دقیقا روی کاپوت ماشین من افتاده بود . همزمان رینگ شش و هشتی آهنگ قدیمی هم قدری آرامم کرد . بیشتر خندیدم . سنسور ویژه روحی راننده ماشین سبز شد . عالی شد . سنسور کاهش قطعی عصبانیتم را نشان میداد . خوشحال شدم . بیشتر خندیدم . به خاطرات گذشته . همان اولین بار که باغ وحش رفتیم . زبان دراز زرافه گردن دراز تا مدتها سوژه خنده هر دومون شده بود . حتی باغ گلها ... عکسهایی که دوتایی با گلهای داوودی هزار رنگ گرفتیم . یادش بخیر پارک طبیعت که هیچگاه فرصت نشد تمام قسمتهایش را برویم . عکسهای دونفری را داخل مانیتور ماشین مرور کردم . آرام آرام همه خاطرات از جلوی چشمانم مرور شد . من هم کم کم آرام گرفتم . هر چند هنوز علت حادثه و مقصر اصلی حادثه را نمی دانستم و چرا های بیشماری گلویم را فشرده بود ولی آرام شدم . از یخچال ماشین آب خنکی نوشیدم و آهسته به راه افتادم . زیر پا صدای چرق و چرق خورد شدن قطعات پهپاد ها برایم بی تفاوت بود . خیلی نرم از پله ها بالا رفتم . در ورودی سبز شد و با خوش آمد گویی باز شد . هنوز دو قدم داخل نشده بودم که روبات هدایتگر و تسهیلگر جلویم سبز شد . این مدل را میشناختم . سال پیش برای دفتر خودمون هم از این سری گرفته بودم . کاملا برایم آشنا بود . سریع دکمه نیازی به راهنمایی ندارم روی پیشانی اش را زدم و رد شدم . به جایگاهش برگشت و در حالت استند بای ماند . از ایستگاه پرستاری سئوال کردم . پرستاری که واقعا تشخیص ندادم انسان است یا ربات ، راهنمایی ام کرد . بنظرم بدون لهجه و طبیعی حرف زد . شایدم واقعا آدم بود . نفهمیدم . دقیق نفهمیدم . تشکر کردم و اون ( انسان یا ربات ) سری تکان داد و به نوشتن مشغول شد . چون خودکار دستش بود ، بنظرم انسان آمد . چون ربات ها معمولا فقط تایپ می کنند . ولی نه ... ربات بود ، چون بنظرم چشمهایش حسگر داشت . 

آهسته در را باز کردم  . به آرامی بالای سرش رفتم  . دکمه مرور پرونده دیجیتالی اش را زدم . شرح کامل حادثه و اقدامات درمان را همراه با عکس و فیلم از اتاق عمل نشان میداد . ربات پرستاری هم که بعد از من وارد اتاق شده بود با لهجه ای افتضاح گزارشی کامل از عملیات پرستاری و شرح عمل و ساعت دقیق ترخیص را ارائه کرد و برگشت و رفت . واقعا همت نکردن این سری ربات پرستارهای قدیمی را از سیستم شون جمع آوری کنن . استفراغم گرفت از بوی الکل و دکتول و لهجه این کوتوله که چرخهاش هم تنظیم نبود . 

دستش را گرفتم . چشمانش را به آرامی باز کرد و برایم لبخند زد . همزمان دنیا به رویم خندید . کلی حرف زدیم و خدا را شکر کردیم که بخیر گذشته . قرار گذشتیم برای روز مرخض شدندش دوستان را دعوت کنیم و جشن کوچکی بگیریم . همون ربات کوتوله با لهجه مسخره اش تذکر داد که وقت ملاقات به پایان رسیده است . هر دو خندیدیم . بوسیدمش و خداحافظی کردم . وقتی برگشتم اطراف ماشین شلوغ بود . پلیش پهپادی داشت گزارش تهیه میکرد و منتظر من بودند تا جابجا شوم و برخی از قطعات را از زیر ماشین در بیاورند . 

 

شهرام صاحب الزمانی  /  تیرماه هزار و سیصد و نود و نه خیامی 

مضاربه

وقتی برای مغازه ام وام مضاربه ای درخواست کردم  ،  چشمه خوشحالی که بابت دریافت اش داشتم خیلی زود خشک شد . هیچ فکر نمیکردم این دور اندیشی برای رونق کاسبی شب عید به رسوایی بزرگی در زندگی ام تبدیل شود .

از حق و حساب دادن به مامور و کارشناس بانک آینده گرفته تا پیدا کردن ضامن معتبر کسر از حقوق و مراحل سخت دریافت ، انرژی زیادی از من گرفت . ماه اول یعنی بهمن ماه همه چیز به خوبی پیش می رفت . تا اینکه سر و کله این مهمان ناخوانده چینی همه چیز را بهم زد و رسوایی بزرگ و بی آبرویی برای من رقم زد.

چک های برگشتی ، تعطیلی پاساژ ، قرنطینه  سراسری و فروش نرفتن جنسهام و مسیر همیشگی شکایت و دادگاه و افسر نگهبان و مامور اجرای احکام از یک طرف و کرایه مغازه . هزینه های زندگی و اقساط وام هم از سویی دیگر ، یک تراژدی بزرگی را برایم رقم زد . سخت و تلخ تا لمیس میله های سرد زندان . 

داستانک

به دفعات آنقدر شکنجه شد که حاضر شد جلوی دوربین اعتراف به کار نکرده بکند . میدانست الان حکمش اعدام است . واقعا خودش نمی دانست که به چه جرمی اینجاست .
هیچ کس داد رس اش نبود و در این شرایط عدل خدا برایش کاملا بی معنی شده بود.

میراژ دو هزار

میراژ دو هزار

یک . غروب یکی از روزهای بهاری اواسط دهه شصت بعد از نماز مغرب و عشاء داخل مسجد روستا ،آم رحیم و مش رمضانعلی  که هر دو از کشاورزان مرفه روستا بودند و سالها در کشت و زرع  و دامداری با هم در رقابت  بودند ، صحبت ها و قول و قرار هایی را که جهت مراسم شیرینی خوردن و انگشتر به دست کردن لیلا برای سعید داشتند را با همدیگر مرور می کردند . در نهایت قرار شد آسید ابوالقاسم صیغه محرمیت را بخواند تا این دوتا جوان آرام بگیرند . جشن عروسی را هم وعده کردند ان شاالله بعد از برداشت محصول که سر هر دو خانواده خلوت شد ، انجام گیرد .

اما سعید که سرباز فراری محسوب میشد و تن به سربازی رفتن نداده بود و در  صف نماز ، پشت سر پدر و و پدر زن آینده اش نشسته بود و تمام مدت حواسش ششدانگ به حرفهای آنان بود تاب نیاورد و با دلخوری گفت : اووییه تا برداشت محصول کی مرده وکی زنده وسط این جنگ و کشت و کشتار ؟  سر می دووئونید ها !

آم رحیم و مش رمضانعلی هر دو خندیدند و دندانهای روکش طلا شده را به رخ کشیدند . مش رمضانعلی تسبیح سبز رنگ بزرگش را بین انگشتانش بازی می داد و  گاهی  ذکر هایی زیر لب می گفت . مکثی کرد روبه پسرش و گفت : زمان ما تا شیرهء پسر رو نمی کشیدن براش زن نمی ستوندن ... والا از اول بهاره به تو گفتم اون زمین دشت پشتی را برا کشت شخم بزن ، انگار که به مترسک توی دشت بلال گفتم ... والا آم رحیم آخر زمونه بخدا ... این دوره جوونا میخوان زودتر دست زنه را بگیرن و برن ... از خرج و مخارج هم هیچی بارشون نیست ... بازهم هنی به تو که بدون اجباری رفتن سعید دخترت را دادی ... آم رحیم خندید تا جائیکه دوباره دندانهای طلایی زرد رنگش نمایان شد .

سعید از جا نیم خیز شد و با صورت برافروخته و برزخی گفت : اگه این بونه تون دشت پشتیه که مو امشو تا صبح تمام هفت هکتارشو شخم میزنم . نه یه بار . که سه ، سه بار به نه بار . اون وخ ببینم بازم بونه ای هست یا نه ؟

بعد به سرعت از جا کند و بدون اعتنا به قند وچایی سرد شده اش از در مسجد بیرون رفت .  آم رحیم و مش رمضانعلی هر دو آخرین جرعه چای را هورت کشیدند و خِرپ خِرپ مشغول جویدن قند شدند .تا قبل از اذان صبح تمام هفت هکتار خاک دشت پشتی به علت تکرار شخم زدن های سعید به گردی نرمتر از غبار تبدیل شد .

دو . حمید که در کودکی پدرش را از دست داده بود ، با کلی آشنا تراشی و پارتی بازی توانسته بود با قیمانده دوران خدمت را در همان نزدیکی روستای محل زندگی بیندازد . حمید و مهدی هر دو از دوران آموزشی باهم در یک گروهان بودند . دوتایی دوره مخصوص کارکردن با موشک های هدایت شونده را خیلی خوب گذرانده بودند و در پدافندی میان کوههای اطراف همان  روستا خدمت می کردند . حمید آنقدر نامه نامزدش را خوانده بود و تا کرده بود که کاغذ از چهار جهت تا آستانه پاره شدن قرار داشت  . حمید وضع مالی خوبی نداشت و هر روز امیدش برای رسیدن به عشق اش کمتر و کمتر میشد . خبرهایی از دوست و آشنا شنیده بود که برای نامزدش خواستگار آمده و پدرش هم فقط چشم اش به پول خواستگارهاست . مهدی از جریان حمید خبر داشت و برای اینکه چند لحظه ای فاز حمید را عوض کند ، روزنامه ای را که داخل آن معمولا نان خشک می گذاشتند برداشت و با صدای بلند خبر تیتر درشت روزنامه را در فضای سنگر مثل گوینده های اخبار با لحنی مسخره خواند :

پس از دوسال آموزش خلبانان عراقی در کشور فرانسه تعداد ده فروند هواپیمای سوپراتاندارد میراژ دو هزار فرانسوی که از آخرین سطح تکنولوژی کامپیوتری روز برخوردار است با شرایطی ویژه به دشمن بعثی فروخته شد تا از آن  در  ... حرفش را نیمه تمام گذاشت با تندی به حمید گفت  : پاره کردی اون لاشه کاغذو ... ببین حمید بنظرت این هواپیما جدیده که اینقدر ازش تعریف می کنند کارش چطوریه  ؟ چه کار خاصی میکنه مثلا ؟   حمید هیچ حوصله نداشت .  جوابی نداد و به پهلوی چپ دراز کشید و کاغذ را باز هم چهار تا کرد و در جیب جلوی لباس نظامی اش گذاشت .

سه . در مراسمی رسمی جشن باشکوهی برای افتتاحیه اولین پرواز عملیاتی توسط خلبانان عراقی با هواپیماهای پیشرفته میراژ دو هزار فرانسوی گرفتند و برگ های مهر و موم شده ماموریت و شرح عملیات به آنان داده شد . از ده فروند هواپیمای تحویل گرفته شده برای اولین بار سه فروند آماده پرواز شدند و به مقصد مشخص در داخل خاک ایران به پرواز در آمدند . توانایی پرواز در ارتفاع کم و قابلیت رادار گریزی از قابلیت های این هواپیما ها بود تا اینکه بالاخره رادار یکی از شهر های غربی اونها را گرفت و به تمام شهرهای اطراف اطلاع داد تا پدافند ها آماده باش باشند . حمید و مهدی هر دو از جا پریدند و مهدی با دمپایی پشت تیر بار ضد هوایی نشست و حمید با بیحوصلگی  ضربه محکمی با لگد به قفل و اتصالات زنگ زده موشک هدایت شونده زد تا قفل بشکند و باز شود . اما قفل نشکست . لحظات به تندی می گذشت و زمان برای پیدا کردن کلید ها نبود . با سنگ کوهی دو سه بار ضربه زد ولی افاغه نکرد . مهدی فریاد زد : ولش کن او بیصاحاب رو ... بدو بیا پشت دوربین . دوربین بکش ببین سمت کوههای غربی  چیزی می بینی ؟  حمید گفت : باشه . فقط بذار این گوه به تو را بازکنم . حالا یهو میبینی حفاظت میاد و میگه چرا هنوز این آکبنده و مسلح نشده ؟  مهدی هم تیر بار پدافند را رها کرد و به کمک حمید آمد و هر دو با فشار اهرم قفل را شکستند و دو نفری موشک را مسلح کردند . بیسم اعلام کرد میراژ ها توی موقعیت شما هستند . مهدی با دستپاچگی پرسید : حمید اینو می زدی روی این سنسور حرارتی و بعد فایر می کردی ؟ ...

هنوز حرفش تموم نشده بود که سه تا میراژ با ابهت از بالای سرشون در ارتفاع نسبتا کم رد شدند و لحظه ای سایه هر سه هواپیما روی سر اونها و سنگر شون افتاد . مهدی با وحشت پرسید : بزنم  ؟  حمید دستش را دراز کرد و گفت آره دیگه لعنتی و شلیک کرد . گرد و غباری به هوا برخواست و موشک غرش کنان در مسیری مستقیم به دنبال حرارت اگزوز خروجی میراژ رفت و چند لحظه بعد میراژ با تمام کبکبه و دبدبه اش به آرامی و سبک بالی در خاک سست و فوق العاده نرمی که سعید شب قبل بسترش را آماده کرده بود ، آرام گرفت . تانیروهای نظامی برسند هم ولایتی های سعید انگشتر و ساعت و فانوسقه و حتی شلوار خلبان را غنیمت گرفتند . در اولین فرصت لاشه نسبتا سالم هواپیما برای بررسی منتقل شد . موضوع در صدر اخبار قرار گرفت . فرانسه به دلیل مسایل امنیتی ، نه فروند هواپیمای باقیمانده را پس گرفت . حمید در روستایشان به یک قهرمان دلیر تبدیل شد و  در اولین روز از  مرخصی تشویقی با پاداش مالی خوبی که گرفته بود جشن نامزدی مفصلی راه انداخت .سعید ناکام و مغموم منتظر برداشت محصول ماند .

 

شهرام صاحب الزمانی  01/10/99

قصد مشترک

قصد مشترک

هر طور شده باید حداقل جلوی کار خانم همسایه را می گرفتم . همزمانی این اتفاق قطعا فاجعه بار بود . قربون خدا برم با این بنده های همفکرش . از وقتی که فهمیدم  ، منو کامل از تمرین انداختن و خیلی هم ضایع میشه وقتی پیش بچه ها من کوک نیستم وخارج میزنم  . تمرکز ندارم  . حالا خوبه یا توی هال میخوابم یا شبها اونقدر دیر می خوابم که دیگه سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته . همین جمعه شب بود که آمدم لباسهای صبح شنبه را اتو کنم ، متوجه شدم که پسره باز قرار صبح سه شنبه را با دوست دخترش گذاشت و حتی گفت بعدش دوتایی دوش میگیریم و نهار می ریم شاندیز می زنیم به رگ و قاه قاه با صدای بلند خندید . بارها توی آسانسور دیده بودمشان . دختره ظریف و لوندی بود .انگشتان جذاب و کشیده ای داشت که به درد ساز زدن میخورد . چشمهای گیرایی هم داشت . چهره اش به مراتب زیباتر  از زن ِ پسره بود . البته من که خیره نمی شوم .  صدای خاکبرسریشان هم غالبا همون حوالی ظهر روزهای فرد قشنگ به گوشم میخورد . برای همین این اتاق که دیوار مشترک نازکی داشت صرفا محل خواب من بود و من بیشتر وقت روز توی اتاق دوم تمرین موسیقی می کردم و با خیال راحت ساز می زدم . اونقدر با صدای بلند ساز می زدم تا صدای بلند خاکبرسری وقیحانه اونا در لابلای نت های من محو بشه . دوسه هفته پیش بود که بازهم توی آسانسور دیدمشان و برام سئوال شد این همه داد و جغ  و فریاد از این هیکل ظریف و کوچولو موچولو بیرون میاد !

اما الان ذهنم واقعا قفل کرده . باید یه کاری میکردم  . دوشنبه صبح وقتی دنبال جزوه کپی نت های اجرا لابلای کتاب ها و سی دی ها می گشتم  ، شنیدم که زن همسایه داشت دل و قلوه تلفنی میداد  و علنا به وضوح از یه نفر پشت تلفن پرسید : عههه پشت پس تو تپل و گوشتی دوست داری . بعدشم بلند بلند گفت :  ای جای ای جان و غش غش  خندید و ادامه داد : آب در کوزه و تو تشنه لبان می گردی . اهمیتی ندادم . جزوه را پیدا نکردم رفتم اتاق تمرین را هم زیر و رو کردم  . نبود  که نبود  . وقتی دوباره به اتاق خواب برگشتم و زیر تخت را می گشتم متوجه شدم که زن همسایه داره توضیح میده که همیشه رزوهای فرد ساعت یازده صبح تا یک ظهر میره باشگاه و این ساعت مجتمع خیلی خلوته و  زمان خوبیه که همدیگر را ببینند  و رسما دعوتش کرد و آدرس میداد .

همونجا زیر تخت میخواستم بکوبم به دیوار و داد بزنم  و بگم  : بابا این سه شنبه نه  ... جان عزیزانت نکن اینکار رو ... شوهرت پیش از نهار شاندیزش برنامه دارد و برنامه تون تداخل داره  .

چند دقیقه ای همون زیر تخت موندم تا سرمای سرامیک منو به خودش آورد و از اون لحظه تمرکزم کاملا بهم ریخت  . حواسم از اجرای پنجشنبه و جمعه رفت به اجرای مشترک زن و شوهر همسایه . معلومه  دیگه  وقتی آقا وقت و بی وقت  دَدَر میره  ، خوب چرا خانم خونه نره  ؟ الان فهمیدم که چرا چند بار توی سوپر مارکت سر کوچه اونطور وقیحانه  پا میداد ، رفتارش دیگه از نخ دادن گذشته بود و رسما طناب کشتی به همه اهل محل میداد . انصافا هم به سر و وضعش می رسید و حسابی جلب توجه می کرد  . صحنه تقابل شون مرتب جلوی چشمم بود و حتی واکنش های بعدش .  حوصله داد و بیداد و دعوا و چاقو کشی و آژان کشی نداشتم .که اگه رخ میداد تمرکز و روحیه ام برای اجرا کاملا از دست میرفت و شانس همراهی با این گروه و بچه های خوبش را برای همیشه از دست میدادم  . هدفون بزرگه را به گوشم زدم و با صدای بلند مشغول تمرین شدم ولی جواب نمی داد . هدفون فایده نداشت و مغزم جای دیگه ای بود  . برم با خانم همسایه صحبت کنم یا با شوهرش ؟ بعد به هرکدوم بگم که طرف مقابل ات میخواد با یکی دیگه بخوابه  ؟ امکانپذیر نبود و فقط زمان فاجعه را جلو می انداختم. میشد پیش مدیر ساختمان رفت و موضوع را درمیون گذاشت . ولی بیفایده بود چون هم آبروی این زن و شوهر میرفت و هم کاری از دستش بر نمی آمد . شاید قفل کردن یا از سرویس خارج کردن آسانسورها . . . نه این هم نمی تونست کمک کنه خوب از پله ها میان . با خودم  فکر کردم که ولش کن بابا ، خدا خودش یه مانعی سر راه یکی شون میگذاره و جورش  جور نمیشه و اینا رخ تو رخ نمیشن . ولی آخه چطوری  ؟ ساز توی دستم سرد شده بود که به فکرم رسید همین الان قبل از تاریک شدن هوا برم در خونه شون و بگم که فردا عمله و بنا میاد و میخواد یه تیغه روی دیوار مشترک مون بکشه که تبادل صدا  را کمتر کنه و ممکنه که سر و صدا یا تخریب هم روی دیوار شما داشته باشه ، هم در جریان باشید و هم لطف کنید همکاری کنید . اینطوری نا خواسته برنامه هر دوشون کنسل میشد . آره ، این ایده خوبی بود  . اما طبق اساسنامه ساختمان باید قبلش حتما با مدیر ساختمان هماهنگ باشم که هم حمایتم کنه جلو اونا و هم عمه و بنای تیم خودشو بیاره . بارها این موضوع را بهش گفته بودم و الان با وجود بی پولی ، بهترین فرصت  برای اجرای این کار بود  .لباس پوشیدم و خودمو مرتب کردم وزدم بیرون  .  سر درد گرفتم وقتی فهمیدم مدیر ساختمان با خانواده مسافرت اند و گوشی اش هم در دسترس نیست. نیاز به مسکن داشتم . نیاز به آرامش . نیاز به بی خیالی .

 

شهرام  صاحب الزمانی 29/9/99

دیوارهء نازک حرمت

دیوارهء نازک حرمت

مدتی بود که مهناز از دست درد ناله و شکایت می کرد . بازوی دست چپش تیر می کشید  . به دفعات به دکتر رفت .  دکترها بعد از معاینات دلیل خاصی پیدا نکرده بودند و مهناز فقط تاثیر مسکن های مختلف را آزمایش می کرد  .   مهناز صمیمی ترین دوست آذر بود . درست مثل من و رضا که سالهاست با همدیگر رفیق و همکار هستیم  . آنشب در  مهمانی منزل ما ، مهناز از شدت درد به گریه افتادو به اتاق خواب ما رفت . رضا بی تفاوت به گریه های مهناز روی شزلون پذیرایی نشسته بود و تق تق تق تخمه آفتابگردان می شکست و کانال های ماهواره را بی هدف جستجو می کرد . چشمهای خسته اش از پشت عینک قطور باشیشه های چرک و کثیف اش خواب را تمنا می کرد و گهگاه روی هم می افتاد . آذر نگاهی به من انداخت و همزمان شانه هایش را توامان بالا برد و به سمت اتاقمان پیش مهناز رفت .

من هم سرگرم گوشی بودم که چند دقیقه بعد از رفتن آدر ، رگباری از پیامک های پی در پی را دریافت می کردم .

دینگ ... دینگ  :  بدون اینکه تابلو کنی بیا تو اتاق .

  همین آماده شدم که بروم ، دینگ ... دینگ : صبرکن ، اول یه چایی یا نسکافه برای رضا بریز ، بعد بیا .

و چند لحظه بعد ، دینگ ... دینگ : مستقیم نیایی ها ، به بهانه زباله ها یا چمیدونم پارکینگ رفتن بیا تو اتاق .

دینگ ... دینگ  : من به مهناز گفتم تو دوره حرفه ای ماساژ دیدی ، بیا طفلک دستش خیلی درد میکنه .

آشغالهای توی سینک را توی پلاستیک زباله ریختم و خواستم گره ای به پلاستیک زباله ها بزنم  که  :

دینگ ... دینگ  : صبر کن . من الان خودم میام  برای رضا چایی می ریزم . بعد تو بیا تو اتاق .

دینگ ... دینگ  : روغن های ماساژت توی همون کیف آبیه است  دیگه  ؟

وقتی بالای سر مهناز رسیدم ، بالش زیر سرش خیس ِ خیس شده بود . در نور ملایم و کم رمق چراغ خواب اتاق ، آستین تیشرت سفیدش را بالا زد و دستش را کامل به من سپرد و چشمانش را بست . گرفتگی عضلانی در کار نبود  . از روی آناتومی به دقت و با وسواس زیاد پیش می رفتم ، خبری از گرفتگی نبود . گهگاه ناله های خفیفی می کرد و من صدای ضربان تند قلب خودم را در سکوت اتاق می شنیدم .

بیست دقیقه ای گذشت و اندک اندک شکایت مهناز از درد کمتر شد . آذر به دفعات آمد و رفت و در مرتبه آخر گفت : رضا میخواد بره خونه خودشون . هر چی اصرار کردم بمونید فایده نداشت . میگه خوابم میاد و فردا جلسه کاری مهمی دارم ولی من گفتم : اگه میشه مهناز امشب اینجا بمونه . حرف که میزنیم درد را کمتر احساس میکنه .

وقتی من به پذیرایی برگشتم رضا ایستاده بود ودر حالیکه با حوصله نمک بر خیار می پاشید ، گفت : فردا موقع نهار می بینمت اگه شد از اون ترشی هاتون یه کم بیار . تا جلوی در بدرقه اش کردم ، وقتی رفت با هیجان زیادی به اتاق خواب کنار آذر و مهناز برگشتم . اینبار بعد از مدتها مهناز را با لبخند و چشمانی برق زده دیدم . تشکر کرد و از تاثیر عجیب همین چند دقیقه ماساژ گفت . دست چپش را راحت بالا آورد و خطاب به آذر گفت : آزی خوشبحالت با این شوهرت . مشغول مرتب کردن و تمیز کردن بودیم  که درست زمانی که آذر مشغول شستن و جابجا کردن ظرفهای شام بود ، یک بار دیگه هم رفتم توی اتاق خواب و بازوی مهناز را ماساژ دادم ولی اینبار کمی گستاختر و با وسعت ناحیه بیشتر  ولی خیلی باعجله و سریع تمومش کردم. حوالی ساعت یک شب بود که من برای خوابیدن در پذیرایی آماده می شدم و خانمها در زیر همان نور کم آباژور مشغول حرف زدن بودند .

کم کم پلکهایم سنگین و گوشهایم غیر فعال شده بود که دینگ ... دینگ صدای پیامک گوشی بیدارم کرد . از دست آذر شاکی و عصبی شدم . خواب از سرم پرید  . آماده پرخاشگری شده بودم که متوجه شدم ارسال کننده پیام مهناز هست . تعجب کردم . نوشته بود : بیداری ژلوفن من ؟ . پاسخ دادم بله عزیزم . اینبار مهناز بود که با هر پیامی درد و دلی از وضع زندگی اش و رابطه سردش با رضا را شرح  می داد . ضربان قلبم اوج گرفت ، بدنم گرم شد و خواب بطور کامل از سرم پرید . با پاسخ های کوتاه و به عمد محبت آمیز من ، شرایط جدیدی در رابطه ها شکل گرفت . مهناز به دفعات گفت که آذر از شدت خستگی عمیق خوابیده و صدای خرو پفش در هواست . مهناز که در آتش بی توجهی عاطفی رضا گر گرفته بود ، در یکی از پیامک ها باز هم درد و ماساژ دستش را بهانه کرد و پیشنهاد کرد اینبار او به داخل سالن پذیرایی بیاید که راحت تر باشیم ! قدرت و گرمای دستهای من که با عث آرامش و تسکین دردهایش شده بود را در جملاتش مرتب بیان می کرد و مرتب مرا ژلوفنم خطاب میکرد . در طول این سالها دوستی و رفاقت هیچوقت سابقه نداشت همدیگر را با اسم مخفف شده کوچک و واژه های نفسم و جانم و عمرم و دلبرم صدا کنیم . اما همه این اتفاقات در کمتر از ده دقیقه رخ داد و مسیر عادی شدنش را طی کرد  . محبت های رضا در تمام طول این سالها و حرمت نان   و نمکی که باهم خورده بودیم ، هر گونه افکار بیهوده و مزاحمی را از سرم دور می کرد . مهناز از من اجازه گرفت که به گفته خودش بخاطر اینکه تیشرتش آلوده به روغن نشود و آرامش به تمام نقاط بدنش گسیل شود  با لباس زیر وارد  پذیرایی شود . همین چند دقیقه پیش یادش آمد که شکایت کهنه ای از درد کمر هم از قدیم داشته و الان چه فرصت مناسبی برایش ایجاد شده . مهناز خیلی زود و راحت درد دلش را جهت دار کرد و سریع رفت سر اصل مطلب و علنا گفت : با وجود آنکه اولین و آخرین عشق اش رضاست و هیچ مردی را به اندازه او دوست ندارد ولی بیشتر از یکسال است که اصلا و ابدا از سمت رضا لمس نشده و محل خوابشان از همدیگر جداست ! حرفها کم کم رنگ و بوی دیگری گرفت و حالا هر دوی ما می دانستیم که خواسته اصلی چیست و مقصود کدام است و خانه و بتخانه همه بهانه اند . اما من از چند جهت تحت فشار بودم  . اگر آذر کوچکترین بویی از قضیه می برد تمام لطافت و زیبایی روابط عاطفی صمیمی  مان خاکستر می شد و از بین می رفت . حتی فکر کردن به چنین خیانتی اصلا در شان من نبود . از طرفی حرمت نان و نمکی که با رضا خورده بودم ، حرمت خلوتی های دوتایی مان و از همه مهمتر پاسخ اعتمادش به من قطعا خیانت در امانت نبود . فکر کردن به این چیزها باعث شد که از هر سه پیامک مهناز ؛ من با اکراه یکی را پاسخ بدهم . کم کم لحن ام عوض شد و سعی کردم که منصرف اش کنم . ولی هم دیر شده بود و هم بی فایده بود . مهناز از واژه های التماس آمیز استفاده می کرد . یک مرتبه گویا ارتباط قطع شد . چند دقیقه ای گذشت و پیامکی نیامد . صدای عقربه ثانیه شمار ساعت سکوت مطلق حاکم بر محیط را می شکست . ساعت حوالی دو بامداد بود . صدای پایی شنیدم . در تاریکی پذیرایی مهناز روی مبل سه نفره در مجاورت من دراز کشید و صدایی گرفته و خیلی آرام شروع کرد به گریه . در لابلای هق هق ها کلمات  نامفهومی می گفت و مرتب تهدید می کرد  . از تهدید به خودکشی تا تهدید به رسوایی من .با ناراحتی از جا نیم خیز شدم و تصمیم گرفتم که کار را یکسره کنم. مهناز به یکباره آرم شد ولی همچنان هق هق میکرد . چند لحظه ای به فکر فرو رفتم و تمام گذشته را مرور کردم . نه اینکار واقعا عملی نبود . حداقل باید آذر را بیدار می کردم تا از سمت خودم مشگلی ایجاد نشود . کامل بلند شدم که به سمت اتاق خواب بروم . مهناز با لحنی خشن عین یه ماده گرگ گرسنه و درنده از پشت پیراهن رکابی ام را گرفت و کشید و گفت : کجا آقا ؟ عشقت خوابه . رکابی را از دستش رها کردم و قدم بلندی به سمت اتاق برداشتم . با صدایی بلند تر گفت  : یک قدم دیگه اون ور تر بری جیغ می زنم و آبرویت را جلوی همسایه ها می برم . همین امشب فقط . امشب فقط . همین امشب فقط . فقط یه امشب شوهر من باش . همین امشب فقط . امشب فقط . چشم تو چشم شده بودیم و من با عصبانیت بهش خیره شده بودم . تازه الان فهمیدم فقط با لباس زیرِ ست شده جلوی من ایستاده . گرمم شده بود و صدای ضربان قلبم را می شنیدم .

 شهرام صاحب الزمانی  9/9/99

دووز

دوز

هواي پاییزي تهران آنقدر سرد و آزار دهنده نبود که لازم باشد پسرك بیش از اندازه خودش را بپوشاند. مراحل پذیرش و بستري خیلی منظم و راحت و بسهولت انجام گرفت . سرپرستاربخش پسر و پدرش را به اتاق شماره دو راهنمایی کرد . بخش 2 بیمارستان ده اتاق داشت که اتاقهاي یک و دو مخصوص کودکان بود. هادي با آنکه هفت سال بیشتر نداشت به زحمت خودش را درون تخت هاي مخصوص کودکان که میله هاي محافظ بلند سفیدي داشتند و از تختهاي عادي کوچکتر بودند جاي داد. پاها از مچ بیرون از تخت افتاد. شکایتی نکرد . پدرش در حالیکه از شیر دستشویی آب مختصري به صورت زد تا غبار راه را بشورد ؛ شانه کوچکی از جیب پیراهنش در آورد و موهاي جو گندمی اش را شانه اي زد و رو به پسرش گفت : دیگه بزرگ شدي ها . . . نه . . . جات نمی شه . ازعضوی بنام لب پایین خبري نبود و فک پایین هم به بالاي سینه اش چسبیده بود و بعلت بازماندن دهان امکان نگهداري آب و بزاق دهان میسیر نبود شاید به همین دلایل بود که تزئینات ، زرق و برق ها و کاغذ کشی هاي رنگی و عروسکهاي آویزان شده به در و دیوار اتاقهاي یک و دو که براي شاد کردن کودکان بستری در آن محیط بکار رفته بود ، براي هادي چنگی به دل نمی زدو جذابیتی نداشت . با هم قرار گذاشتند بلافاصله پس از بستري پدر به شهرستان برود و به محض انجام عمل مجددا پیش هادي بازگردد. غم جدایی و تنهایی در سن کم گهگاه دل شکسته و سوخته پسرك را می آزرد . پدر بعد از خوش و بش کوتاهی  با برخی و مادران و قدری هم توصیه و سفارش و سپردن پسرش به آنها به شهرستان بازگشت . پست سازمانی نسبتا مهمی در محل کار داشت و غیبت هاي متوالی و مستمر از سال قبل بخاطر حادثه سوختگی شدیدپسرش وجهه کاري اش را تا حد زیادي دستخوش تنزل کرده بود . شصت درصدسوختگی شدید درجه یک و سپري کردن دوره درمان در بیمارستانهاي مختلف و انجام عمل هاي جراحی متعدد و مستمر و سپري کردن دوران نقاهت پس از عمل هاي جراحی در این مدت آنقدر تکرار شده بود که طی کردن مسیر رفت و برگشت تا شهرستان جزیی از زندگی روزمره شان شده بود . تقریبا همه اعضاي خانواده هادي به این فرایند عادت داشتند. اکثر بچه هاي بستري شده در اتاق دو لبشکري بودند و جملگی بیمار دکتر محبی ، شاید به علت تسلط دکتر محبی بر ـ لب ـ بود که هادي نیز به خیل بیماران دکتر محبی پیوسته بود. البته تسلط و آوازه دکتر بسیارفراتر از تهران و ایران  رفته بود . هادي بعد از اطمینان بابت رفتن پدر و غلبه بر تنهایی اولیه شروع به شناسایی محیط کرد . این بیمارستان با بیمارستان های قبل تفاوتهاي زیادی داشت . در درجه اول بسیار ساکت و آرام بود . به نظر می رسید از نظم  و سکوتی مناسب برخوردار است . چون بیمارستان تخصصی برای عمل های  ترمیمی بود و اکثر بیمارها فقط براي معالجات ترمیمی مراجعه می کردند از اورژانس شلوغ و بخش سوانح و اتفاقات مرسوم آنجا خبري نبود. در ابتداي بخش لابی کوچکی بود که چند مبل و صندلی و تلویزیون آنجا قرار داشت و اکثر بچه ها براي دیدن برنامه کودك آنجا جمع می شدند ، البته برخی با ویلچر و برخی حتی با تخت مخصوص بیمار براي دیدن برنامه ها می آمدند. دو تا حیاط با درخت هاي کاج بلند و چمن هاي یکدست محل مناسبی براي استراحت عصرگاهی برخی بیماران بود . داخل حیاط اصلی فضا حتی براي فوتبال بازي هم مهیا بود و فوتبال بازي کردن برخی بیمارها با سر و صورت بانداژ شده واقعا خیلی دشوار بود.اما  براي هادي نه تنها حوصله بازي نبود بلکه اگر هم می خواست بلحاظ بدنی نمی توانست . وجود چندین آسانسور متفاوت هم در این بیمارستان برایش خیلی جالب بود . آسانسور عادي که باظرفیت بزرگ همه افراد را جابجا می کرد ، آسانسور مخصوص حمل بیمار که فقط بیماران را تا اتاق عمل می برد و آسانسور مخصوص حمل غذا که از زیر زمین به داخل آشپزخانه هاي هر بخش راه داشت . یکی دو روزي بود که مهمان این بیمارستان شده بود و در این مدت آزمایشات و عکسبرداري هاي لازم جهت انجام عمل جراحی سنگین صورت گرفت . حالا دیگه اغلب سوراخ سمبه هاي بیمارستان را می شناخت . وقتی گشتی بین بخش ها می زد متوجه شد که بجز بخش3 که مختص بیماران چشم است ، در سایر بخشها بیماران مشابهی مانند خودش بودند و این نوید که در آینده شاید دستها و انگشتها را هم بتوان در همین بیمارستان بهبود بخشد براي هادي روزنه امیدی ایجاد کرده بود. اما فعلن وضعیت گردن چسبیده ولب پایین خیلی اسفناك بود . دیگر شنیدن این جمله که ـ خدا ترا از نو داده ـ و یا اینکه ـ در صد بالایی سوختگی داري و چطور زنده ماندي ؟ ـ و یااین یکی ـ خیلی شانس آوردي که چشمات نسوخته ـ و جملات مشابهه از این دست ، از طرف پرستاران و سایر کارمندان درمانی بیمارستان و تعجب آنها ، برایش کاملا عادي و تکراري و بی تفاوت شده بود . از حرفها و رفتار پرستارها و صحبت هاي دکتر در حین ویزیت ها می شد حدس زد نوبت عمل فرارسیده است . دکتر با چند تا از دوستانش آمدند داخل اتاق بچه ها و هادي همینطور بی حوصله روي تخت توي حال و هوای خودش بود. دکتر روان نویسی از جیبش درآورد و شروع به کشیدن خطوطی روي صورت هادي کرد . هادي بقدري غافل گیر شده بود که حتی فرصت نیافت سلام دهد. هر چند دکتر و همراهانش جواب سلام مادر بچه ها را هم علیک نکردند و در همان حال جر و بحث و بیان نظرات علمی و فنی از اتاق بیرون رفتند . کارهاي مقدماتی انجام گرفت و قرار شد اولین صبح روز شنبه نوبت عمل باشد . یک مرتبه دِلش هري ریخت پایین . با وجود آنکه قبل از آمدن به این بیمارستان بیست و چند عمل جراحی با وجود سن کم انجام داده بود ولی یکمرتبه کمی ترسید . بقول مادرش البته که عمل در هر صورت کمی ترس دارد . یک مرتبه دلش براي مادرش تنگ شد . دلتنگی بچه ها براي مادر ، با دیدن مادر بچه ها کنارش بیشتر و بیشتر می شد  . با تلفن عمومی سکیه ای ، به مادرش زنگ زد و ماجرا را گفت . صداي مهربان مادر التیام بخش بود. ـ الهی بمیرم من مادر . . . بابات حتما فردا خودشو می رسونه . . . نگران نباش  . شب شنبه بالاي سرش روي تخت اتاق نوشته شدNPO یعنی رژیم ناشتا  و این البته آغاز کار بود . شب کمی بی قراري کرد و خوابهاي ترسناکی  دید که هیچ کدام سر و ته نداشتند . زیاد هم شام نخورده بود . صبح دوشنبه با سر و صداي نمونه گیر آزمایشگاه بیدار شد و سوزش اولین سوزن را در  صبحگاه  دریافت کرد.کلاغ ها داخل حیاط با صداي بلند قار و قار می کردند . با دیدن مادرها کنار بچه ها کمی بغض کرد. شاید دلش می خواست مادر خودش هم اینجا بود. خبري از بابا نبود. خیلی دلش می خواست دوباره برود و زنگ بزند و بفهمد پدرش چه وقت راه افتاده و چه وقت به بیمارستان می رسد  . معمولا این جور وقتها، قبل از عمل بابا یا مامان براش دعا می خواندند. ولی اینبار حسابی تنها بود ، کسی هم نبود برایش دعا بخونه . سرپرستار و خدماتی هاي بخش آمدند و برانکارد مخصوص اتاق عمل را آوردند. همه لباسها را در آورد و لباس مخصوص اتاق عمل را پوشید. نیازي به برانکارد نبود خودش با پای خودش تا داخل اتاق عمل پیاده آمد . هنوز از بابا خبري نبود . هیچ خبري . حتی نمی دانست  آیا اصلا می آید یا نه . همه جاي این بیمارستان جدید را دیده بود ، الا اتاق عمل ها را . اتاق عمل ها هم به نظرش مدرن تر و پیشرفته تر می آمدند. بالاخره روي تخت اتاق عمل خوابید . چون هر دو دستش سوخته بود ، پیدا کردن رگ همیشه یکی از معضلات بود . خودش با صدایی لرزان راهنمایی کرد ـ مچ پاهام ! مچ پاهام رگ میده . به زحمت سرم نصب شد . هادي کمی سردش شده بود. پرستار ها و تکنسین هاي اتاق عمل به دکتر ها خبر دادند که بیمار برای بیهوشی  آماده است. دکتر متخصص بیهوشی شاو سرخوش  در حالیکه سعی می کرد هیچ نکته ای از جزیئات مهمانی و پارتی دیشب را از قلم نیاندازد و با اشتیاق نکات را طوري براي خانمهاي پرستار تعریف کند که خانمهای اتاق عمل همواره مشتاق شنیدن بقیه تعریف هایش بودند ؛ دستهاي گوشت آلود و پر مویش را به دهان هادي نزدیک کرد و از هادي پرسید : چند سالته بچه جون ؟ ـ هفت سال آقاي دکتر . . . سلام . دوباره پرسید : چند کیلویی پسرجون  ؟ هادی جواب داد .  دکتر بیهوشی با رعایت استاندارد هاي لازم مقدار مشخصی از داروي بیهوشی را تزریق کرد و به صحبتهایش ادامه داد. با پرسیدن سن  و وزن بیمار ، مقدار دوز مشخصی از داروي بیهوشی را بکار برد و این اطلاعات برای دکتر بیهوشی کافی بود.  دکتر بیهوشی تعریف اش را ادامه می داد ؛ غافل از اینکه هادي تا همین چند هفته قبل در بیمارستانهاي مختلف چندین عمل جراحی سنگین انجام داده بود و به نوعی سیستم بدنش نسبت به داروي بیهوشی عادت کرده بود و آماده و قوي شده بود . هادي بیهوش شد و دیگر چیزي نفهمید . دکتر محبی و همکاران مشغول انجام کار شدند. لحظات براي دکتر محبی به کندي می گذشت . مادر هادي در شهرستان مشغول دعا بود . هادي در بیهوشی کامل بود و مانیتورها سیگنال خوبی را نشان  می دادند. اتوبوسی که پدر هادي در آن بود به نزدیکیهاي تهران رسیده بود و پدر هادي مرتب به ساعت مچی اش نگاه می کرد . دکتر بیهوشی با وجود آنکه جریان تنفس را بدقت تحت نظر داشت ولی تمام رقص ها و اتفاقات دیشب نا خواسته جلوي چشمش مرور می شد .  دکتر محبی تیغ جراحی را فرو برد و شکاف را ایجاد کرد  . بخوبی از نتیجه کارش مطمئن و خردسند بود و از اینکه باز هم تا مدتها در بیمارستان شاهکارش زبانزد همگان خواهد شد بخودش می بالید و خستگی را احساس نمی کرد. کار از نیمه گذشته بود و چنیدین رگ اصلی در مسیر بناچار پاره شده بودند و خونریزی شدید شده بود  .  مادر هادي دلشوره عجیبی داشت و مرتب ذکر هاي مختلفی می گفت و نذر هاي متنوعی می کرد . چون بدن و سیستم عصبی هادي در اثر تکرار عمل هاي جراحی ؛ هم قوي و هم آماده شده بودند ، داروي بیهوشی پیش از پایان عمل در حال از دست دادن تاثیر خود بود . پدر هادي از اتوبوس پیاده شد و بسرعت یک سواري دربست به سمت دو راهی یوسف آباد گرفت . مانیتور ها و دستگاههاي متصل به بدن هادي سیگنالها و علایم نامرتبطی را ارائه می دادند . دکتر بیهوشی افکار شب قبل را رها کرد و شروع به دستکاري و تنظیم دستگاهها کرد . هنوز تمرکز دکتر بیهوشی بر روي علایم ثابت مانده بود که فریاد بلند هادی سکوت اتاق عمل را در هم شکست . . . ـ مامان جون . . . مامان . . . کمک . . . ولم کنید . . . درد داره . . . دکتر محبی تیغ به دست مات و مبهوت دکتر بیهوشی را نگاه کرد و گفت :  مرتیکه عوضی . . . چیکار کردي بچه مرُدم را ؟ برخی خانمهاي پرستار که تا حالا یه چنین صحنه اي ندیده بودند با وحشت از تخت فاصله گرفتند و یکی دو قدم از تخت اتاق عمل دور شدند . هادي هنوز داد می زد و تقلا می کرد. . . حالا دیگر سعی می کرد بطور کامل  از روي تخت بلند شود  دکتر بیهوشی که خودش هم مات و مبهوت مانده بود گفت ـ من . . . من . . .من بیست دوز زدم آقاي دکتر . خودش گفت هفت سالشه . . . بخدا خودش دکتر محبی با تعجب و عصبانیت گفت . :گند زدي به کار من کثافت آشغال . . . مرتیکه نفهم . . . هادي با صداي بلند گریه می کردو خون از گردن و چانه اش فوران می زد کم کم پرستار ها به خود آمدند و متوجه اتفاقی که افتاده شدند ، چند نفري سعی در مهار هادي داشتند . هادي چشمهایش نمی دید ولی درد زیادي در چانه اش احساس می کرد. وقتی بلند شد تمام لوله بیهوشی که داخل ناي شده بود را بسرعت بیرون کشید و همین کارش باعث شد تا تمام مجراي داخلی ناي پاره شود و خون بالا بیاورد. اوضاع بد جوری بهم ریخت  . دکتر محبی و دکتر بیهوشی در آستانه گلاویز شدن قرار گرفتند . کف اتاق عمل مملو از خون هاي جاري شده از دهان ، چانه و گردن هادي شده بود و هر لحظه خون بیشتري از یک رگ نازک به سمت جلو پاشیده می شد . پرسنل اتاق عمل ابتکار عمل را در دست گرفتندو به سرعت به دو گروه تقسیم شدند و آقایان میانجی گري دکتر ها را به عهده گرفتندو گروهی دیگر در نشاندن و بستن هادي به تخت اقدام می کردند . خانمهای پرستاربه محض اینکه به هادی نزدیک شدند ، با هر جابجای صورت هادی خون از رگ بریده شده به سر و صورت آنها می پاشید و گرمای خون هادی را روی صورت خود حس می کردند  . یکی از خدمه اتاق عمل هم که به کمک آمده بود روی خون های ریخته شده لیز خورد و کمردرد عجیبی گرفت.  دکتر محبی که تمام ابهت و اعتبار خود را در معرض خطر می دید فریاد می زد : چه غلطی کردی با این بیهوش کردنت لعنتی . . . زود باش . . . سریع . . . سه واحد خون تزریق کنین . . . عجله کنین الان می میره . . . زود باشید ...  هر چند مردن در بیمارستان ترمیمی خیلی کم سابقه بود ولی وضعیت فشار خون هادي در آن لحظه اصلا رضایتبخش نبود. هادي ناله هاي خفیف و نامفهومی می کرد و خیلی از شدت تقلایش کم شده بود ولی همچنان خون با فشار زیاد از لب پایین اش به جلو می پاشید . یکی از پرستارهای مرد از پشت هادی را بغل گرفت و به آرامی  مجددا روی تخت خواباند و  دستش را روی محل خونریزی گذاشت و کار عمل مجددا از نو آغاز شد  . دکتر بیهوشی در حالی که بسیار عصبی و مضطرب شده بود و بیش از هر چیز نگران از گزارش کار و عملکردش بود ، آنچنان دوز بیهوشی بالای ویژه بالغین به هادي تزریق کرد که پسرك رسما تا سه روز در بیهوشی و گنگی کامل بعد از عمل بسر برد .. پرستارها مراقب بودند روي خونهاي لخته شده مثل همکار خدماتی  سر نخورند وبیش از این اوضاع خراب نشود. هرچند بیشتر مراقب کفشهاي خود بودند تا آلوده و خونی نشود.ولی همگی سعی می کردند محیط کثیف و آلوده شده را تمیز کنند .  پدر هادي ساکش را در اتاق دو روي تخت خالی هادي گذاشت و جلوي درب اتاق عمل منتظر هادي شد. سرپرستار چون پاهاي هادي بیرون تخت می افتاد و به پاها سِرُم وصل کرده بودند دستور داد هادي را به اتاق سه یعنی اتاق بزرگتر ها بردند . نظافتچی اتاق عمل بی خبر از همه جا از دیدن این همه خون روي زمین ریخته شده تعجب کرد و با خود گفت  حتما گاو کشتن اینجا ! چه خبرشون بوده ؟ پدر هادي مرتب با صداي بلند خدا را شکر می کرد که گردن پسرش کمی ـ باز ـ شده است . تا یک هفته تمام ناي هادي سوزش داشت و مرتب خون بالا می آورد. صبح روز جمعه مادرش به ملاقاتش آمد. دکتر محبی هیچ گزارش منفی براي دکتر بیهوشی رد نکرد و با عمل سنگینی که انجام داد برگ زرینی به افتخاراتش افزود  دو هفته بعد هادي با بهبودي نسبی و اندکی کنترل آب دهان از بیمارستان مرخص شد .

 

شهرام صاحب الزمانی                                     بازنویسی آبان نود و نه

BTS    روستایی

آنتن روستایی                                                 تقدیم به دوست عزیزم  مهندس محمد مهدی عباسخانی

یک .

 مهندس تمام هدایای شب عید امسال را که ازشرکتها و افراد مختلف گرفته بود ،روی میز کنفرانس به تعداد تمام نیروهای خدماتی چید و روی  هریک  شماره ای گذاشت  و به  قید قرعه بین بچه های  نظافتچی و آبدارچی تقسیم کرد. برخی هدیه ها واقعا ارزشمند بودند و این را از برق شادی وتعجب توی چشم پرسنل میشد دید .

مهندس تصمصم گرفته بود ، نوروز امسال زن و بچه ها را به شهرستان بفرستد و خودش تمام تعطیلات دوهفته نوروز را در روستای زادگاهش در سکوت و تنهایی بگذراند . در آخرین جلسه با مدیران عالی مطرح کرد که تنها وسیله ارتباطی با او در این دوهفته ، فقط پیامک است  و خلاصه گزارشها و موارد ضروری را فقط با پیامک به او اطلاع دهند .

از اینترنت و ایمیل سازمانی و شبکه های اجتماعی همدر این مدت خبری نبود . به راننده اش دستور داد وسایل شخصی اش جهت اقامت دوهفته ای را در ماشین بگذارد . کارت بانکی اش را داد تا طبق لیست مواد غذایی و خوراک و مایحتاج جهت دو هفته خرید کند .

روستایشان از دور افتاده ترین روستاهای کویری جنوب دامغان بود که مثل اکثر روستاهای همجوار از بی آبی رنج می برد . تپه ای مرتفع مشرف به روستا بود که بخاطر ارتفاع مناسب اش  نسبت به  روستاهای اطراف  ، مدتی  بود که دکل آنتن موبایل روستایی برای آن منطقه در بالای تپه مشرف نصب شده بود . در ذهن اش برنامه ریزی کرده بود که هر روز صبح برای ورزش ، مسیر منزل پدری تا بالای بلندی تپه مشرف به روستا را بدود ، کنار آنتن چای آتشی علم کند و همزمان با طلوع خورشید پیامک ها را دریافت کند و دستورات لازم را بدهد . روستایشان روستای کم جمعیتی بود که امکانات روستا های بزرگ و پرجمعیت را نداشت و به همین دلیل می بایستی از همه مایحتاج به قدر کافی همراه میبرد .

در طی مسیر به راننده اش گفت : دلش لک زده برای خوابیدن زیر آسمان پرستاره کویر ، همراه با گهگاه بارش شهاب سنگ ها در اول شب و بیدار شدن صبح زود با صدای خروس ها . مدتها بود هیچ خبری از اهالی روستا نداشت . همان دیروز در آخرین جلسه بیشتر اختیارات اش را تفویض کرد ، آخرین ایمیل را ارسال کرد و تمام مدیران میانی را به حالت آماده بکار ، فراخواند  . از بابت شرکت خیالش راحت بود  . قدری با همسر و فرزندش صحبت کرد و قرار گذاشتند ، هر روز صبح زود در تماس باشند .

در طی مسیر با عبور از هر روستا ، خاطرات کودکی اش بود که در ذهن مرور می شد . در میانه راه ، تصمیم گرفت هنگام ورود به روستا سر پیچ حمام از ماشین پیاده شود و قرار دیدار دوهفته بعد را هم ، سر همان پیچ حمام روستا با راننده تنظیم کرد . مابقی راه خاکی بود و دوست نداشت شب عید ماشین راننده پر از گرد و خاک و گل و شل شود و ترجیح داد ساک و کوله و کیسه های خرید را به دست گیرد و راه طولانی باقیمانده را پیاده طی کند . مسافت کمی تا پیچ حمام مانده بود که از دور سیل عظیم جمعیتی را دید که مرده ای را به گورستان می برند . ناخودآگاه دلش لک زد برای مراسم عزا و عروسی در روستا و صفا و صمیمیتی که دیگرنظیرش را در هیچ جا پیدا نکرده بود .خاطره عروسی خواهر ها و برادر ها و لحظه های تلخ مراسم مرگ پدر بزرگ و پدر برایش زنده شد . چقدر ساده و چقدر صمیمی و بی ریا بود .

  دو .

این ماههای آخر آسید آبوالقاسم تمام شب و روزش را  بپای سکینه گذاشته بود ، ولی سرت رشد تومور بالا بود و علی رغم چندین جلسه شیمی درمانی و هزینه های زیادی که با فروختن زمین بالا رود به باجناق اش و فروختن باغ انگور به سید  ، تامین شد ، ولی  در جلسه آخر دکتر به آهستگی گفت : دیگه بیمار را نیارید اینجا ، اذیت میشه . همون خونه و در محیط روستاتون استراحت کنه بهتره . تمامی اهالی دهات از درد سکینه خبر داشتند ولی بیشتر نگران آخر و عاقبت دخترهای قد و نیم قدش بودند . آسید ابوالقاسم که درد بی پولی و فروش مفت زمین بالا رود و باغ انگور بیشتر اذیتش می کرد ، مرگ سکینه را پذیرفته بود و اخیرا در ذهن اش مدام سراغ زن ها و دخترهای دهات را می گرفت تا از بین آن همه ، همسر جوان و تر و تازه و خوش بر  و  روی واجدالشرایطی که می توانست همسرش شود را پیدا کند و مرتب سازگاری او را با دخترهای خودش را در ذهن مرور می کرد . در این اوصاف هرکسی که به عیادت سکینه می آمد ، مدام از مردانگی و انسانیت آسید ابوالقاسم تعریف و تمجید می کرد و در حرف ها ، همه منشاء و علت این سرطان کوفتی را آنتن موبایل می دانستند که مدتی است در تپه بالای روستایشان نصب شده است و امواج مضر آن روی سر زن و بچه آسید ابوالقاسم هست و علت اصلی این بدبختی و سیاه روزی همین آنتن است  . 

فردا صبح وقتی که زنهای فامیل جنازه سکینه را غسل دادند و کفن کردند ، تمام اهل روستا رخت عزا به تن کرده بودند و برای تشییع جنازه آماده شده بودند . بعد از خاکسپاری و درست بالای قبر سکینه ، حمزه آنقدر از مردم گریه گرفت و عامل اصلی تمام بدبختی ها و خشکسالی ها و حتی کم بودن برکت شیر گاو و گوسفند ها را هم به وجود این آنتن در روستا نسبت داد . جماعت گریه می کردند  و حمزه از اینترنت که این روزها بلای جان ایمان جوانهای روستا شده بود به امام عصر شکایت می برد و شرمنده امام زمان میشد . وقتی که به صحرای کربلا زد ، آنتن را در نقش شمر نمایان کرد که قاتل سکینه مظلوم و بی دفاع شده است . مردم روستا هم که بهانه مناسبی برای گریه بخاطر مشکلاتشان پیدا کرده بودند ، آنقدر گریستند و شور حسینی گرفتند تا عاقبت آسید ابوالقاسم بیلی را که با آن خاک بر جنازه سکینه ریخته بود را در دست گرفت و به سمت دکل روستا و بلندای تپه حرکت کرد .  همه جوانها و مرد ها هم همراهی اش کردند . گرد و غباری در هوا بلند شد . همزمان راننده مهندس که او را در کنار حمام آبادی پیاده کرده بود ، از پیچ انتهایی روستا گذر کرد و به سمت جاده اصلی حرکت کرد . بیل ، کلنگ ، سنگ ، چوب ، چماق و هر وسیله ای که دم دست بود ابزاری ، برای شکستن قفل ها و پاره کردن فنس های توری دکل شده بود . یحیی و جواد با کلنگ به سرعت از دکل بالا رفتند و ضربات محکم و پرقدرتی به آنتن اصلی وارد کردند ، بطوریکه قطعات خرد شده بر روی سر دیگران در پایین می ریخت . هر کسی که تازه نفس از راه می رسید ، قسمتی از تاسیسات را برمی داشت و غنائم جمع می کرد . تقی دنبال صفحات فلزی برای کپ کردن درز طویله اش می گشت . سیم ، کابل و بردهای متعدد الکترونیکی دست به دست می شد . خشم اهالی روستا در کمتر از ده دقیقه تمام تاسیسات آنتن را به قطعات کوچک و خرد شده تقسیم کرد و الان دیگر نوبت پسر بچه های روستا بود که خرده ریز ها را از زیر دست بزرگتر ها جمع کنند . انگار شباش عروسی از زیر دست و پای بزرگتر ها جمع می کردند و هر قطعه ای را با هیجان به همدیگر نشان می دادند و پز می دادند و در عوالم کودکی فخر فروشی می کردند . باطری های سربی سنگین نصیب ملا علی شد و محمد باقر در آن شلوغی کولر گازی را زیر بغل زد و بسرعت از جماعت دور شد .

سه .

وقتی مهندس آخرین سفارش ها را به راننده کرد ، از ماشین پیاده شد و قرارشان را دوازدهم فروردین کنار حمام روستا گذاشتند . راننده اصرار داشت در حمل وسایل کمک کند ولی مهندس با زحمت زیاد همه کیف و ساک دستی را در دو دست گرفت و کوله پشتی بزرگش را به خود آویزان کرد و در مسیر منزل پدری به راه افتاد .

چند ثانیه بعد از دور شدن ماشین ، سکوت سنگینی در فضا حاکم شد . به اولین چشمه که رسید تا قدری استراحت کند؛ متوجه شد سبزه ها و درخت های اطراف مدتهاست دست نخورده اند و مهر و محبت انسان ندیده اند . وقتی از کوچه مسجد گذشت متوجه شد که همه اهالی برای مراسم تدفین یکی از اهالی به گورستان قدیمی دهات رفته اند و انگار هیچ کس در روستا حضورندارد ، هیچ کدام از اهالی را ندید و کسی هم متوجه حضور او نشده بود . سربالایی مسیر اذیتش می کرد و نفس هایش به شماره افتاد و دیدن سقف های آوار شده و دیوارهایی بدون تکیه گاه و در آستانه فرو ریختن حالش را گرفت .

وقتی کلید خانه پدری را از جیب کوله پشتی درآورد حسابی خیس عرق شده بود . هر چقدر تلاش کرد قفل زنگ زده روی خوش به مهمان نشان نداد و باز نشد . با سنگ بزرگی به زحمت قفل را شکست و وارد حیاط خانه شد . دلش سخت گرفت . سکوت وهم انگیزی  تمام محیط را در بر گرفته بود . به ندرت صدای پرنده ای در دور دست شنیده می شد . سقف چوبی طویله و سقف مطبخ ویران شده بود . تمام چوبهای راه پله را شکسته بودند و انگار برای هیزم از آن استنفاده کرده بودند . تمام درختان آن حیاط باصفا و پر عشق خشک شده بودند و فقط اسکلت بی جان درختان سنجد و گردو در حیاط باقی مانده بود . وسایل را جلوی در  و در ابتدای راه پله گذاشت و از پله ها بالا رفت . به بالکن که رسید  لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید . وقتی چفت در دولنگه چوبی را باز کرد ، چند کبوتر از در خارج شدند و گرد و خاک مختصری به هوا برخاست . تعجب کرد . سقف چوبی و کاهگلی اینجا هم خراب شده بود . زیلوی نیمدار قدیمی شان غرق در گل و خاک و چوب های شکسته شده بود . طاقچه های سفید وعکس نوشته زیارت عاشورا و رحل خالی قرآن دست نخورده سرجای خودشان بودند . همان بالای اتاق که همیشه آقا  جان  می نشست . عکس دسته جمعی که به زیارت امام رضا رفته بودند با پونز های بیشمار به دیوار چسبانده شده بود و کاملا غبار گرفته بود .

این حجم خرابی نیازمند زمان زیاد و حوصله زیادی برای سر و سامان دادن اش داشت  . ساعت را نگاه کرد ، هنوز مستقر نشده بود و باید بفکر شام و روشنایی شب و حتی جای خواب مناسب می بود . دلهره عجیبی گرفت . با دیدن شرایط خانه از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد . حتی لحظه ای بفکرش رسید که شماره راننده را بگیرد . در همین افکار بود که قدم داخل منزل گذاشت . دومین قدم را که برداشت  صدای مهیبی آمد و سقف همکف فروریخت و مهندس همراه با تلی از گرد و غبار و چوب شکسته به طبقه پایین سقوط کرد . وقتی سر و صدای شکستن چوبها آرام شد گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود .  درد عجیبی در زانوی پای چپش حس می کرد  . از پیشانی اش خون جاری شده بود و رد گرمای خون روی گونه های سردش خود نمایی می کرد  . لب بالایی اش هم شکافته بود و مزه خون در دهانش حس می شد  . با  انگشتان دست راست دو طرف شکاف لب را گرفت تا خونریزی کمتر شود . به زحمت آوار را کنار زد ولی نتوانست قدم بردارد  . درد از زانوی چپ به سراسر بدنش می پیچید  .  حدس زد زانوی چپ اش دچار شکستگی شده  در تاریکی طبقه همکف گوشی موبایل را از جیب بیرون آورد . صفحه کلید را روشن کرد . بدون فکر و سریع آخرین شماره که شماره راننده بود را گرفت . ارتباط برقرار نشد  . آنتن دهی بطور کامل قطع شده بود . با تحمل درد زیاد و به سختی گوشی را خاموش و روشن کرد . وقتی گوشی مجددا روشن شد شبکه بطور کامل از دسترس خارج شده بود  .  هرچه در توان داشت فریاد زد . ولی صدایش فقط در همان طبقه همکف پیچید و بیرون نرفت . هوا کم کم سرد و تاریک می شد.

گریه اش گرفت . شوری اشک با شوری خون قاطی شد و مزه جدیدی پیدا کرد ...

 

پایان                                                                                          شهرام صاحب الزمانی  - پاییز نود و نه 

اولین پاییز کرونا

کرونا                                                                                   شهرام صاحب الزمانی آبان نود و نه

کبف دوربین را که باز کردم ، انگار داخل قبرستان متروکه پا گذاشتم . سکوتی عجیب فضای کیف را در بر گرفته بود .هیچ کس محلم نمی گذاشت . ابر میکروفون HF له شده بود و انگار میکروفون بخت برگشته ، زخم بستر گرفته بود . لنز 50 فیکس نگاهم کرد و سریع برگشت و کم محلی را ادامه داد . برونگرا بود و همیشه قبل از همه سلام می داد و احوالپرسی میکرد  .

لنز 200-70 پشتش را به من کرده بود و لنز 135-17 انگار زیر لب شعر می خواند و گاهی برای خودش سوت میزد . برخی باطری های قلمی مرده بودند . خیلی خجالت کشیدم . عرق سردی روی پیشانی ام نشست . در حس و حال خودم بودم و خودم را بابت این همه سهل انگاری شماطت می کردم ؛ ناخودآگاه دستم رفت سمت بدنه دوربین اصلی که یکمرتبه بدنه Canon  6D  Mark II  با تشر فریاد زد ، دست به من نزن ! کجا بودی تا حالا آقای عکاس ؟ برو همونجا که این چند ماهه بودی .

حالا بیا به این مغرور ، خاله خودپسند بگو کرونا بوده ، بگو منع رفت و آمد و مسافرت بوده ، حالا بیا و حالیش کن . بی اعتنا به حرفها . غرولندش دستم را دراز کردم و اون بندش را سمت خودش جمع کرد و گفت : کرونا را بهانه نکن برو ببین بچه های خبرگزاری رفتن از غسالخونه ها با فوتی ها و غسالها توی این شرایط کرونایی چه گزارش هایی تهیه کردن .

آروم بند قشنگش را نوازش کردم و پرسیدم تو اینا را از کجا می دونی ؟

با بغض جواب داد : صدای اخبار قشنگ تو کوله میاد . بعدشم مگه یادت نیست  200-70 اینترنت جایزه سالانه داره  !

به نوازش های بندش ادامه دادم و گفتم ، عسلم ، مهربونم ، دلبرم آخه تو میدونی من که خبرگزاری کار نمی کنم . الهی که دورت بگردم ، قربون اون صدای شاتر های متوالی ات بشم من ، فدای  اون  ایزوهای  دلنشین ات ، من اگه نرفتم بخاطر این بود که مراقب بودم شماها یه وقت کرونا نگیرید . من ناقل نباشم . بندش را شل کرد و خودش را در اختیارم قرار داد .

200-70 برگشت و نگاه تندی به هر دوی ما کرد . بهش گفتم خبر داری دلار الان چقدر شده و تو الان چقدر می ارزی ؟

پشتش را کامل به من کرد و هیچ نگفت . 135-17 گفت آره بابا .. همه اش سرش تو گوشیشه . حالا خوبه دوتا دیاف از من پایین تر داره ، اینقدر میگیره خودشو . آره خوبم خبر داره که حوالی پنجاه میلیون می ارزه .برای همینه که صبح ها جواب سلام هیچکدوممون را نمی ده . باصدای بلند بینی اش را تخلیه میکنه و مسواک نزده میاد .تازه به دوران رسیده مشمئز .

دست کردم پنجاه فیکس را برداشتم . خندید . دلش غنج رفت . چشم وابرویی نازک کرد و چشمک ظریفی زد .

یواشکی باطری قلمی های خالی شده را برداشتم که دور بریزم .

این روزهای زیبای پاییزی که موج دوم کرونا در اوج قلع و غم مشغوله ، فرصتی پیش آمد که بعد از مدتها دوربین به دست بگیرم و از پاییز هزار رنگ زیبا و گلهای رنگارنگ و محسور کننده  داودی در پاییزی عکاسی کنم . البته درکنارش میخواستم از لوازم عکاسی داخل کیف هم دلجویی کرده باشم . بعد از مدتها عکسهای خوبی گرفتم و روحیه اونا هم تازه شد .در کیف را که می بستم سطح انرژی بالا بودو 200-70 هم با لبخند خداحافظی کرد .همه دست تکان دادند تا وقتی که زیپ  را تا انتها می بستم همه دست تکان می دادند .