پذیرش از ازمیر

پذیرش از ازمیر

- ببین مطمئنی پودر سوخاری نمی خوای ؟

  • آره بابا ولم کن  ... چی میگی واسه خودت ...
  • زینب از اون آمریکایی هاش میگم ها ، ببین من دیگه شاید مدتی نیام اینورا . انبارگردانی ها تمام شد و این آخرین ماموریت امساله . تو که همیشه میگفتی از اینا تهران گیر نمیاد !
  • فرهاد جان  ول کن اینا رو  فقط زودتر بیا که حسابی  کارت دارم .

بعدشم غش غش خندید و من دیدم اصلا زینب توی فاز دیگه ای هست . صدای خنده  دو نفر می آمد . پرسیدم اون کیه که پا به پات هرهر میکنه ؟

  • آبجیته
  • عههه سلام بهش برسون . پرواز ها مگه باز نشد ؟ این چرا پا نمی شه بره سر درس و مشق اش ؟
  • چم دونم والا  ؟ بیا ازخودش بپرس . حالا تو بیا بابایی باباها .

حس کردم یه جمع زنونه هست که داران میگن و میخندن و من بد موقع زنگ زدم . در هر صورت سه ، چهار ساعت دیگه منم خونه بودم و کنار اونا . الان بیشتر از هر چیز دلم قدری برای  دوقلو ها تنگ شده بود . نمیشد الان به اونا زنگ زد . جنبه نداشتن و لیست بلند بالایی را اُوردِ ناشتا می دادن که نه میشد نگیری و نه میشد بگیری براشون . وقتی رسیدم خونه ، خسته راه بودم ولی این دوتا زن اینقدر شنگول و سرحال و با انرژی بودن که خستگی ام در رفت . شیرین غش غش می خندید و زینب ادای زن های سه چهار ماه حامله را در می آوردن و هی به من میگفتن بابا فرهاد ... بابایی فرهاد . دو قلوها باشگاه بودن و تا ساعت نه و نیم سر و کله شون پیدا نمی شد . زینب که لباس صورتی ملایم و خواستنی و گشادی تن کرده بود و آرایش ملایمی هم واسم رفته بود عین این زن ویار دارها ، آروم آروم آمد و جلو چشم شیرین نشست رو پام . بوی عطر تن خودش و عطر لباسش محشر بود و خستگی راه از تنم بیرون رفت .  حیف که این سر خر شیرین اینجا مزاحمم بود .زینب با لوندی که میدونست من عاشق اینطور حرف زدنشم گفت :

  • فرهاد یادته چقدر دختر دلم میخواست ... فرهاد  ... چقدر خدا دوستمون داره  ... فرهاد ... یه اسم دختر خوب پیدا کن ... چرت نگو بینم زینب ... بیا پایین از رو پام ببینم چی شی میگی ؟

شیرین که بلوز دامن زرشکی قشنگی پوشیده بود و موهاشو خیلی قشنگ بافته بود با یه لحن سنگین و جدی گفت داداش تبریک می گم  ، زینب حامله است . بعدش عین این سرخپوستهای وحشی دوتایی کل کشیدن و خندیدن . لیوان کاغذی آب میوه تو دستم رو اونقدر فشار دادم که له شد . محال ممکن بود . دمای بدنم بالا رفت و ضربانم تند شد . خیلی سریع حرفشو قطع کردم و گفتم :

اصلا حال  و  حوصله  سورپرایز بازی و شوخی بی موقع  و زر مفت بیجا  را ندارم ها  . یه خانم محترمی اگه اینجا وجود داره لطف کنه درست بناله ببینم چی میگید . کولی بازی و مسخره بازی هم بسه . خسته ام ها ... حوصله ندارم ... بفهمید لطفا ...

شیرین یه اخمی کرد و گفت : داداش  ... بیشعور ... مارو باش چقدر منتظر این لحظه بودیم  .... تو که همیشه وانمود میکردی که عاشق سومی هستی  ... بی تربیت ...

گفتم : لطف کنید قشنگ به من درست توضیح بدید من این بیست و سه روز که نبودم چه اتفاقی توی این خونه افتاده که الان شما ها اینقدر الکی خوشید ؟

زینب با خنده گفت : در این مدت زنگوله ای برای پای تابوت ات تدارک دیده شده ... دوباره هر دو شون هر هر هر از ته دل خندیدن .

گفتم یعنی چی ؟ میشه درست حرف بزنید .

شیرین گفت فرهاد جان : زینب بار داره و تو برای بار سوم پدر میشی .

یه لحظه خون به مغزم نرسید . سرم تیر کشید و آب دهنم را قورت دادم وگفتم : نه بابا ...  اینکه امکان نداره . یعنی محاله . الکی میگید . پاشید بریم باشگاه سراغ پسرا از اون ور هم بریم شام بیرون یه چیزی بخوریم  . چرت و پرت هم نگید دیگه . شوخی تون نگرفت .

زینب خندید و گفت : فرهاد میدونم مثل خر داری کیف میکنی ازت خبر دارم دلت غنج میره واسه یه دختر  ... فقط بدون که خدا خیلی دوستت داره  . باشه موافقم  پاشو بریم . لباس هات را عوض کن  . بنظر من هم یه دوش بگیر خستگی راه از تن ات بیرون بیاد .

بقیه حرفها و صدا های جمع کردن ظرف را نمی شنیدم فقط نمی دونستم چطور موضوع را با اونا در میون بگذارم . گیج بودم و عصبی . اگه یک درصد حرفهاشون درست باشه ... یعنی چی  ؟  ... کاش تنها بودیم و شیرین کله مزاحم نبود  . نه اینطوری شاید دعوامون میشد . آخه زینب دختری نبود  که بعد از هفده سال زندگی مشترک بخواد زیر آبی بره . از بعید هم بعید تره . نمیشه هم حرفی زد . دیگه هیچی بیا و ثابت کن . کوچکترین حرفی زندگی مو از هم می پاشونه  . بعد دیگه زندگی اون زندگی قبل نمی شه . یعنی ممکنه برگرده . تا بحال نشنیدم اینو . یادم آمد یه جا یه خبری خوندم که احتمال بارداری واسه خانمها توی استخر های مختلط یک در میلیون وجود داره . یهو پرسیدم: زینبی سه چهار ماه گذشته استخر زیاد میرفتی آره؟ در حالیکه جلو میز آرایش اتاق مون خط چشم ظریفی می کشید گفت : وآ گفتم برو حموم دوش بگیر یاد استخر افتادی ؟ این چه حرفیه آخه آره تو که میدونی روزهای زوج من با فری و زری سالهاست میریم ... چیه دلت استخر خواست یهو ؟ گفتم همون که تایم قبلی اش مردونه است دیگه ؟ گفت: وآ فرهاد زده به کله ات ؟ ما که این همه سال داریم میریم و مشگلی هم واسه هیچکدوممون تا حالا پیش نیامده . تو دلم گفتم خبر نداری ایندفعه مشگل قد کله آقاته . دیگه هیچی نگفتم و خیره شدم به طرح وسط قالی و همه راه ها و مسیر ها مرور می کردم . ریتم تکان دادن پاهام بیشتر و بیشتر حالت عصبی به خودش گرفته بود . شیرین آمد جلو گفت : چته داداش؟ چرا اصلا خوشحال نیستی . یهو پریدم بهش و گفتم تو چی شد کارت ؟ پذیرش ات از ازمیر آمد یا همچنان اسباب خنده فامیل ایم . دکمه های مانتو اش را بست و آروم گفت مگه دست منه . هنوز ایمیلش نیامده . تو چرا اینقدر تلخ شدی یهو ؟

واقعا خوشحال نشدی بابت بارداری زینب ؟ببین این سونوگرافی اشه ... نگا ترابخدا .

خواستم فریاد بزنم و بگم عوض این سونو ، کاش نوار مغزی ، ماهیچه سنجی چیزی میگرفتید ببینید وقتی می خوابید حس داره بدنتون ؟ اصلا توی خواب اگه کسی بهتون سفت بشه چیزی حالیتون میشه ؟ ولی  آخه چطوری اینا رو به اینا بگم . همیشه این موضوع که زینب خوابش بشدت سنگینه آزارم میداد  یعنی ممکنه مثلا رفته باشن خونه باباش اینا و اونجا خوابیده باشن و اون باجناق هیز عوضی هم ! نه این محال ممکنه . ضمن اینکه قرارمون بود که هیچوقت شب جایی بدون من نخوابند . شاید پیچوندن یا شاید یادشون رفته به من بگن . همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم مرور شد . بغض کرده بودم . با تندی به شیرین گفتم جمع کن این کاغذو ... نه . زینب نمی تونه بار دار باشه .

گفت :  ولی میدونی چند ماهشه ؟

با صدای خیلی آروم و چشم و ابرویی سریع بهش گفتم : اینو ولش کن ، آجی  بیا ببینم خداییش تو هنوز با زینب جیک تو جیکی ؟

گف: أره . حتی میدونم شما هیچوقت جلو گیری نمی کنید و همیشه تو میگی جلو گیری طبیعی خوبه . آخه داداش گل من چرا میگی زینب نمی تونه باردار بشه و فکر میکنی همه چیز کاملا تحت اختیار شماست  ؟ خنده داره رفتارت ها ...

گفتم اینا را ولش کن . ببینم سر و گوشش که نمی جنبه ؟ حتی چتی ، حتی حرفی با مرد یا پسری که نیست ؟ جان من اگه هنوز مثل قدیم با هم جیک تو جیک اید بهم بگو ...

یک مرتبه زینب آمد و گفت بریم ؟ شیرین سرخ شد و با اخم تندی از کنارم بلند شد و زیر لب طوری که زینب نفهمه گفت خجالت بکش بیشعور و رفت سمت در. بعد با صدای بلند گفت من که آماده ام .

وقتی دیدم باطری ماشین خوابیده و با کمک هل دادن سرایدار ساختمان ماشین روشن شدم ، دیگه برام محرز شد که این ماشین مدتهاست استارت نخورده و  کسی با این ماشین در غیاب من دور دور نکرده .

توی راه همه اش به خیانت زینب فکر می کردم وبیشتر دنبال علت و انگیزه زینب برای این خیانت بودم . اینکه من بیست و سه روز نیستم و فقط هفت روز با هم هستیم . یعنی واقعا اون حق داره ددر بره . آخه این زینب من که خداییش اینکاره نیست . اصلا جور در نمیاد . این وسط حال و حکایت خودم خیلی فرق داشت . خوب بچه های کمپ همه شون حداقل یکیو دارن . منم مثل اونا . ولی خداییش زینب اهل این حرفها نیست . از هیجده سالگی با من بوده تا الان . دیپلمش را خونه من گرفت حتی گواهینامه رانندگی اش رو  .یه زن ساده و بی شیله پیله . زن زندگی ، حالا چطور بارداره که من نفهمیدم . نکنه واقعا برمیگرده . منکه چیزی نشنیدم تا حالا . زینب ساده تر از این حرفهاست که من بتونم تا این حد فکر بدی کنم راجع بهش . ولی این سریال های ترکیه ای و این فضای مجازی هر ناممکنی را ممکن میکنه . آخه من چطوری بهش بگم . پشت چراغ قرمز شیرین سکوت را شکست و گفت : داداش چطور تو خودت نفهمیدی ؟

زینب در حالیکه با صدای بلند آدامس می جوید با دلخوری گفت : شیرین جون  بیخود خودتو اذیت نکن این آقا از حرف مردم می ترسه و حرف مردم واسش مهمه . واسه خودش زندگی نمی کنه که . فکر میکنه الان به هر که بگه سومی  ملت غش غش بهش می خندن . ولش کن لیافت میخواد . اصلا

فردا عصر بریم مطب دکتر کمال آرا صحبت کنیم واسه انداختنش.

گفتم یعنی میشه ؟ خدایا شکرت ... بچه ها میشه واقعا ؟

زینب شروع کرد به گرفتن شماره مطب دکتر و وقت گرفتن برای فردا . توچند روز پیش یه جا خوندم که که اخیرا توی خارج یه دکتر زنان پدر بیولوژیکی هفده بچه از هفده تا خانم بوده . یعنی موقع معاینه یه اتفاقاتی می افتاده که ناخواسته ایشون پدر میشده . اینم رفت رو مخ ام . فکر کردم دیدم سالهاست غفلت کردم و مدتهاست با زینب نرفتم دکتر زنان اش . اصلا نمی دونستم دکترش زنه یا مرده  . ناخودآگاه پرسیدم ببخشید الان این دکتر تون زن هست یا مرد ؟

دوباره شیرین گفت : داداش  دیگه حالا دکتر کمال آرا زن بود یا مرد ؟ بابا دستخوش  پاک رد دادی ها  ... کجایی ؟ ... یهو یادم آمد که بخاطر شرایط ویژه دوقلوها  و نه ماه استراحت مطلق چقدر التماس این مرد را می کردیم که قبول کنه بیاد خونه معاینه  اش کنه  ...  ولی نه کمال آراء اهل این بی ناموس بازیها نبود . هرچند دوره و زمونه کاملا عوض شده و هیچ قضاوتی راجع به آدمها نمیشه کرد . کم کم به باشگاه نزدیک شدیم . زینب با سردی پیاده شد در ماشین را محکم کوبید  و رفت سراغ دوقلوها . من بغض کرده بودم . شیرین پرسید  چرا اینقدر طفره میری فرهاد . بگو خوب اگه چیزی شد خدا را شکر من کنارت ام داداش گلم .

گفتم خیلی چیز شده آجی اون بچه را باید بندازه تا تازه بعدش بتونم راجع به چیزهای دیگه فکر کنم الان ذهنم قفله .

شیرین گفت : آخه دلت میاد داداش . تازه اونم توی این شرایط نمی دونی چقدر سخت میگیرن و اخیرا واسه زیاد شدن جمعیت تقریبا محاله قبول کنن  .

گفتم شیرین حالیت نیست چی مگیم .اون بچه من نیست بفهمید بابا . فردای تولد دوقلوها من وازکتومی کردم  . توی همون ساختمان پزشکان روبروی بیمارستان . دلیلی هم نداشت جار بزنم و به همه بگم . حالا بعد از سیزده سال میگید زینب بارداره ؟ آخه چطور ممکنه؟ نمی خوایید بگید وازکتومی برگشته ؟ چه میدونم لوله ها خود به خود وصل شدن دوباره ؟نکنه  باید آزمایش بدم ... نمی دونم گیج ام ... یهو

تق ... پدرام زد به شیشه و نیم متر از جا پریدم . گفت بابا پس قرار بود تو بیایی مامان هی میگفت یه خبر خوب براتون دارم ... بابا پرهام داره تبیه میشه ... اصلا امروز خوب توپ نگرفت ... بیست بار باید دور زمین بدوه بیا بریم ببینش . بابا بیا بریم از آقا اشکان بپرس پدرام بهتره یا پرهام ... بدو بابا الان بیست دورش تموم میشه ها . شیرین صندلی عقب سرش پایین بود و هق هق گریه میکرد . پیاده که شدم دیدم شیشه های ماشین بخار گرفتن . پدرام جنازه نیمه متحرک منو تا کنار زمین کشید . کنار زمین زینب حق به جانب ایستاده بود و با اعتماد به نفس با اشکان حرف میزد . من که رسیدم داشتن راجع به ماکارانی و برنج آبکش و کالری و این چیزا حرف میزدن . پرهام تا منو دید نیمه مسیر شل کرد و پرید بغلم .

 

 

 

علی  (شهرام )  صاحب الزمانی 

بیست و هفتم مهرماه نود و نه خیامی

با دوستان داماد به عروسی نرو !

بنام خدا

تکلیف کلاسی استاد علی مسعودی نیا .... موسسه کارنامه تهران .... زمستان نود و هشت خیامی

با دوستان داماد به عروسی نرو ! اثر استاد رضا دانشور را رئال بنویسید . هنر جو : شهرام صاحب الزمانی

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

عروسی رامین وسارا بود . جعفر که از ابتدای آشنایی این دو نفر در یک تور طبیعت گردی همیشه هر دوی آنان را بعنوان دوست مشترک همراهی میکرد ، ظهر از اداره زودتر به منزل آمد ، دوش گرفت و لباس شیک عروسی پوشید ، دوربین عکاسی را حاضر کرد، عطر زد و آماده حرکت شد . ماشین را روشن کرد و کارت دعوت را جلوی چشمش گذاشت . تا مسیر را دقیق و درست برود . رامین و سارا بخاطر علاقه شان به طبیعت عروسی را در دشت هویج تدارک دیده بودند . مسیر جاده ای پیچ در پیچ و کوهستانی بود . جعفر حواسش را ششدانگ جاده کرده بود و در ذهن اش تداعی میکرد که فضای عروسی ،آنهم در یک روز در دشت هویچ چه شود . سارا متن های با نمکی هم در نقشه نوشته بود که مثلا جنبه طنز داشته باشد و با نمک باشد .خط آخر کارت دعوت هم با رنگ قرمز و درشت نوشته بود غذای عروسی صرفا از سبزیجات و صیفی جات تهیه میشود و از گوشت خبری نیست . هوا ابری و گرفته بود . همیکنه از شهر خارج شد ، خانم و آقایی را دید که چندی قبل در مراسم نامزدی رامین و سارا فیلمبردار بودند و در کنار جاده منتظر تاکسی ایستاده بودند . ناخودآگاه ترمز کرد . حدس زد باز هم فیلمبردار مراسم امشب هستند . حتما کارشون خوب بوده و رامین ازشون راضی بوده . رامین آدم وسواسی هست . وقتی ایستاد ، خانم و آقای فیلمبردار هم با خوشحالی سوار شدند . جعفر از اینکه همسفرها در پیدا کردن مسیر به او کمک می کنند و باعث کاهش استرس اش می شوند در دل راضی و خشنود بود . مسیر دشت هویج کوهستانی و پر پیچ و خم بود . مه وسیعی سراسر کوهستان و جاده کوهستانی را در بر گرفته بود و در هر پیچ خانم و آقای فیلمبردار عمدا خودشان را به چپ و راست ماشین می کوبیدند و می خندیدند . جعفر خیلی مودبانه پرسید : راستی شما آقا رامین را از کجا می شناسید ؟ خانم فیلمبردار در حالیکه آدامس سبز رنگی را تا سر حد ترکیدن در دهان باد کرده بود ، جواب داد : ای بابا ... آقا رامین معروف ! مگه توی بازار فرش فروشها کسی هست که ایشون را نشناسه ؟ و بعد با صدای بلند و زننده ای به جویدن آدامس در دهانش ادامه داد. آقای فیلمبردار دقیقا عین تابلوهای راهنمایی و رانندگی ، جعفر را راهنمایی میکرد . مثلا دقیقا مجاور تابلوی گردش به راست ، میگفت : برو به راست و یا به محض دیدن تابلوی حداکثر سرعت سی کیلومتر با صدای بلند به جعفر گفت : آقا سی تا بیشتر نری ها یواش تر حرکت کن . در حقیقت توضیح واضحات میداد . زن و شوهر هر دو به چیزهای الکی می خندیدن . خانم فیلمبردار هی دست میزد و تکرار میکرد : دشت هویج ... دشت هویج ... دشت هویج ... و با خنده به آقای فیلمبردار میگفت : من هویج میخوام ... بعد گوشه چشمی نازک میکرد و میگفت : عههه ... هویج ات سفت و کلفت باشه ها ! بعد دندانهای نیش جلویی بالایی اش را شبیه دندان خرگوش میکرد و دوباره جملات را تکرار میکرد و با دست اندازه هایی را نشان میداد که هویج ات اینقدری باشه ها ... عهههه... خوب اینقدی میخوام ... عهههه واسه چشمام میخوام خوووو و بعد چشمهایش را لوچ میکرد و هر دو غش غش میخندیدند . جعفر از این شوخی های زن و شوهری هیچ خوشش نمی آمد و نمی خندید . هر چقدر بالا و بالاتر می رفتند ، غلظت مه بیشتر و بیشتر میشد .جعفر آنقدر به رد مه در ابرهای متراکم چشم دوخته بود که پس از مدتی چشمش خسته شد . فلاشر زد و کناری توقف کرد. چشمهایش را بست تا اندکی استراحت کند . اعصابش قدری بهم ریخته بود و سر درد ملایمی در سرش شروع شده بود . مثل اکثر مواقع که میگرن به سراغش می آمد و تا مدتی سر درد ادامه داشت . بی اعتنا به زن و شوهر چشمهایش را بست . خانم و آقای فیلمبردار از ماشین پیاده شدند . خانم فیلمبردار از گلهای کنار جاده یک دسته گل چید و چند تایی لای موهایش گذاشت و یکی دو سه تا هم لای موهای آقای فیلمبردار گذاشت و بعد هر دو خندیدند . خنده های مستمر این زوج جوان برای جعفر چندش آور شده بود . خانم فیلمبردار گل ها را در فضا پخش کرد و کل میکشید . جعفر صدایشان زد : مهمانهای آقا رامین بفرمایید ... وقت حرکته . مرد فیلمبردار پرسید : کدوم آقا رامین ؟

خانم فیلمبردار پاسخ داد : بابا آقار امین اون فرش فروشه را میگه دیگه بعد هر دو خندیدند . آقای فیلمبردار وقتی داخل ماشین نشست از جعفر پرسید : این آقا رامین دوست شماست یا فامیلتونه ؟ جعفر جواب داد : چطور مگه ؟ آقای فیلمبردار گفت : میخوام ببینم این آقا رامین توی مراسم اش به مهمون هاش گل هم میده ؟ جعفر گفت : اووخ تا دلت بخواد اهل گل و گیاه و طبیعته ... اما گل بده یا نده را نمی دونم ! فیلمبردار گفت : نه عشقم منظورم اینه که گل میده که بکشیم و بزنیم به تن ؟ خانم فیلمبردار وقتی تعجب و دهان باز جعفر را دید ، پرید وسط حرف و گفت : وآاا چه حرفها میزنی ها عیییزم ؟ مگه میشده نده ؟ مگه میشه آقای فیلمبردار خودشو نسازه ؟ جعفر گفت : والا اونشو دیگه نمیدونم ، بذارید برسیم میپرسم مسئول گل کیه و میگم خدمتتون . بعد خانم فیلمبردار ادای حرف زدن گوینده فرودگاه ها را درآورد و گفت : مسئول گل ، بیا تو آغل کنار بوته سمبل ، بگیر دستت یه جوجه نر بلبل ... و تکرار کرد ( اینبار به پهنای صورتش میخندید ) : مسئول گل ، هرچه سریعتر بیا تو آغل کنار بوته سمبل ، بگیر دستت یه جوجه نر بلبل ... و بعد هر سه خندیدند . جعفر به فکر فرو رفت که برای رهایی از این میگرن فصلی در این شب عزیز و فرخنده بدک نیست که قدری به موضوع گل کشیدن هم فکر کند . مه کم کم رقیق شد . به دشت بزرگی در ارتفاعات رسیدند . فضایی با صفا و نسبتا شلوغ و پر از جمعیت شاد و با انرژی . بچه دهاتی ها که تا بحال این همه آدم و ماشین را در آبادی شان ندیده بودند دنبال ماشین اشان می دویدند و می خندیدند . اول از همه توسط عروسک هایی که خرگوش بودند و مرتب در دست هویج گاز می زدند به آنها خوش آمد گفته شد و خانم فیلمبردار بازهم دندانهایش را خرگوشی کرد و تشکر کرد . خرگوشها با اشاره دست آنها را به کرت کشاورزی هدایت کردند که بصورت دستی و نا منظم روی زمین نا هموار گچ ریخته بودند و پارکینگ نام اش نهاده بودند . جعفر وارد پارکینگ که شد ، متوجه شد روی سقف و صندوق عقب هر ماشین یک کیسه بزرگ هویج گذاشته اند . جعفر ردیف آخر زیر درخت های بزرگ اقاقیا پارک کرد و بلافاصله دو پسر بچه یک کیسه هویج را روی صندوق عقب اش گذاشتند . محوطه پر از مرغ و خروس و بوقلمون و اردک اهالی روستا بود که دور کومه ای از تفاله هویج در انتهای محوطه پارکینگ جمع شده بودند . بنر های خیر مقدم به زبان فارسی و انگلیسی بین درختان سرو آویزان شده بود . بادکنک های هلیومی نارنجی رنگی هم به شمشادها بسته بودند . موسیقی محلی با باند هایی که در همه جای محوطه سیم کشی کرده بودند به وضوح شنیده میشد و گروهی رقص محلی می کردند . در چشم انداز زیبای روبه به کوهستان و زیر درختان دشت ، قسمتی را میز و صندلی چیده بودند و طبق معمول اقائون جدا و خانم ها و سگ ها جدا و گربه ها جدا ! همه در حال شادی بودند و دختر خانمهایی با لباس محلی و سینی هایی پر ازلیوان های بزرگ آب هویج و شیرینی کیک هویج از مهمانها پذیرایی می کردند . از پشت ردیف درختهای نارون صدای قیژ و قیژ دستگاههای آب هویج گیری صنعتی لاینقطع به گوش می رسید . هر سه نفر از جلوی سن که با نیمکت های بهم متصل شده تنها مدرسه روستا درست شده بود گذشتند تا به بازارچه خیریه رسیدند . جعفر در ذهن اش مرتب از تفاوت ها و خاص بودن عروسی سارا و رامین به وجد آمده بود و احساس غرور میکرد . اما چرا خبری از هیچکدام از دوست و آشناهایی که جعفر می شناخت نبود . پس بقیه کجان ؟ از زیر طاق نصرتی که هویج آرایی شده بود رد شدند و وارد محوطه بازارچه خیریه شدند . بازارچه خیریه ، چند میز تزئین شده با برگ هویج بود که محصولات مختلفی از هویج را روی آن چیده بودند .از مربای هویج تا سبد میوه و صفی جات هویج آرایی شده و نقاشی روی هویج های بزرگ تا هویج هایی بشکل و شمایل خاص و مثلا دوتا هویج که انگار همدیگر را در آغوش گرفته بودند . خانم فیلمبردار مرتب نق میزد که آقا من اینو میخوام ... من اینو میخوام ! جعفر که در ذهن اش سارا و رامین را بابت این حجم خلاقیت برای مراسم عروسی شان تحسین میکرد ، از آقا و خانوم فیلمبردار پرسید : راستی پس عروس و داماد کجا هستند . خانم فیلمبردار با حاضر جوابی پاسخ داد: حتما توی آغوش هم توی آتلیه اند دیگه ! و دوباره مثل هرزه ها خندید . جعفر در حالیکه توی سرش چیزی مثل آغاز میگرن ذوق ذوق میکرد از اون دوتا جدا شد و ردیف آخر صندلی های نارنجی کنار چند مهمان خارجی نشست . از قیافه شان معلوم بود که اهل چین و ژاپن اند . توی ذهن اش گفت حتما از مشتری های خارجی فرش های رامین هستند و چقدر جالب که رامین مشتریان خاص اش را هم دعوت کرده بود . بوی عطر و ادکلن خارجی ها تند و تیز بود و قدری سر دردش را بیشتر میکرد . دنبال فرصت و بهانه ای بود تا جابجا شود . پسر جوانی در حالیکه سینی آب هویج بستنی را جلوی جعفر گرفته بود در گوشش گفت : چیزی میزنی ؟ جعفر با لحن خجالت زده ای گفت : نه نه ... ممنون من اهلش نیستم ... پسر اخم کرد و گفت : باع ... جا نماز آب نش ... مگه من چی گفتم ؟ مگه تو با فیلمبردار ها نیامدی ؟ جعفر گفت : خوب ، چرا ! پسر پرسید : خووو مگه با اونا نیستی ؟ جعفر گفت : خوب چرا هستم ! پسر گفت : خووو مگه میشه فیلمبردار خوشو نسازه ؟ اصن فیلمبرداری که خودشو نسازه کارشو خوب انجام نمیده ... پاشو ... پاشو دنبالم بیا ... همین الان کلی گل دادم به اون دوتا بزنن و حالشو ببرن ! بعد به زور و قدری تحکم بازو جعفر را کشید و با خودش همراه کرد . در مسیر از محلی گذشتند که بوی دود هیزم های خزه گرفته مربوط به دیگ های بزرگ شام عروسی که خورشت هویج بار گذاشته بودند با رطوبت هوا ترکیب میشد و بوی خوشایندی درست کرده بود که مشام را نوازش میکرد . پسر جوان جعفر را به نیسان آبی رنگ با چادر برزنتی کهنه ای هدایت کرد که قسمت بار اش را فرش کرده بودند و دختر و پسر کنار هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میکشیدند . صدای خنده همه بلند بود و صدای خنده های آقا و خانم فیلمبردار متمایز از بقیه . هنوز نوبت به جعفر نرسیده بود و شروع نکرده بود که صدای بوق بوق بوق چند تا ماشین از دور آمد . یکی فریاد زد آمدند ... آمدند ... همه از جا بلند شدند وبا ذوق و شوق گیوه ها را ور کشیدند و رفتند . جعفر سهمش را گرفت ، یکی دو پک عمیق زد و آخر از همه از عقب نیسان پیاده شد و به سمت پارکینگ رفت تا از داخل ماشین اش دوربین عکاسی را بیاورد و از عروس و داماد چند تایی عکس بگیرد . جماعت دور ماشین های شاسی بلند جمع شده بودند . بوی اسفند در فضا پیچیده بود و مغز را گرم میکرد . گروه رقص با همراهی نوازنده ها با شور و هیجان زیادی میرقصیدند و زنان دهاتی کل میکشیدند و دست میزدند .خورشید در حال غروب بود نور ماشین های شاسی بلند پس از برخورد به انبوه دود اسفند و رقص محلی منظره قشنگی را پیش آورده بود تا جعفر دوربین اش را تنظیم کرد که اولین عکس زیبا را بگیرد ، تنه سختی از آقا و خانم فیلمبردار خورد که با عجله و بسرعت خود را به جمعیت رساندند و قاطی جمعیت شدند . مهمان های خارجی هم در حالیکه روی کاغذ چیزی یادداشت می کردند به صاحبان ماشین های شاسی بلند معرفی شدند و بعد با همدیگر روبوسی و تعارف می کردند . دختر بچه ای با لباس محلی جلو رفت و پشت میکروفن به زبان محلی به آقای شهردار و فرماندار و بخشدار خیر مقدم گفت . جعفر تازه متوجه شد که هنوز عروس و داماد نیامدند و بازهم در دلش به این همه روابط خوب و اعتبار رامین احسنت گفت که برای مراسم عروسی اش چه مهمانهای کله گنده و مهمی را دعودت کرده . محوطه خیلی شلوغ شده بود و موج جمعیت همراه این مهمانها اینطرف و آن طرف میرفت . صدای موسیقی محلی روی مخ بود و دوربین روی شانه های جعفر سنگینی میکرد . به پارکینگ برگشت و دوربین و کیسه هویج را داخل صندوق عقب گذاشت .برای استراحت کوتاه چند دقیقه ای هیچ جا را بهتر از داخل ماشین خودش پیدا نکرد . شاید تاثیر گل بود ولی چشمهایش سنگین شده بود .همینکه قدری چشمهایش آرام گرفت ، یکی از خرگوشها را دید که ملایم به شیشیه می زد . کله بزرگ خرگوشی اش را چرخاند و گفت میایی برقصیم ؟ هیچ حال و حوصله نداشت و با دست اشاره کرد که نه ! خرگوش در ماشین جعفر را باز کرد و گفت بیا خوشگلم بیا با هم برقصیم . جعفر با بی حوصلگی پیاده شد . سرش رو به پایین بود و به زور دستایش را بالا برد تکان مختصری داد و اندکی هم چرخش به بدنش داد . خرگوش با انرژی زیاد دور جعفر می چرخید دست ی زد و رقص پا میکرد . جعفر دقت کرد دید چند تا خرگوش واقعی هم در حالیکه هویج گاز می زنند رقص دو نفره را تماشا می کنند و قاه قاه می خندند . جعفر بیشتر دقت کرد و دید که خرگوش ها هم همانند عروسک خرگوش خود را حرکت می دهند و می رقصند و در حالی که تعادل نداشت به ماشین تکیه داد و به خرگوش بزرگ گفت اینا واقعی اند ؟ جوانی که لباس خرگوش را به تن کرده بود ، در حالیکه کله گنده عروسک خرگوش را به بغل گرفته بود و سرش را نزدیک شیشه ماشین کرد درحالیکه موهایش را مرتب کرد، پرسید کدوم خرگوشا ؟ حالت خوبه ؟ بعد چند ضربه ای به شیشه زد و جعفر را بیدارش کرد و گفت آقا از شام جا نمونی ؟ هوا تاریک شده بود . حعفر قدری چشمهایش را مالید و خمیازه کشید . سرش سنگین بود و میگرن اش شروع شده بود مثل نبض می زد . ریز و ملایم . از ماشین بیرون آمد . فضا سرد و ساکت بود هیچ خبری از رقص خرگوش های واقعی نبود . باد بنر های خیر مقدم را پاره کرده بود و بادکنک های هلیمی غالبا ترکیده بودند . هیچ اشتهایی به غذای عروسی ، آنهم خورشت هویج بدون گوشت نداشت . از خرگوشه پرسید : پس مهمون ها کوشن ؟ خرگوشه که در حال بازکردن زیپ لباس خرگوشی اش بود ، گفت : یه سری ها هستن و یه سری ها هم رفتن . دیگه مراسم تمومه آقا ! جعفر از ترس شدید تر شدن میگرن از یک طرف و اینکه دوباره نخواد راننده فیلمبردار ها بشه ، بیخیال عکس یادگاری با رامین و سارا شد و پشت ماشین نشست و سریع تا شهر و منزل راند وقتی رسید چند تایی قرص خورد و سنگین خوابید . فردا وسط روز از صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد . رامین بود .

جعفر ! واقعا که خیلی بی معرفتی ، دیگه نه من نه تو !

جعفر خواب آلود پرسید : تو حالت خوبه ؟

رامین گفت : چه سئوالیه ؟ معلومه که حالم خوبه ، توچی ؟

جعفر گفت : من نه ! دوباره میگرن ام زده بالا ...سرم بشدت درد میکنه !

رامین گفت : پس واسه همین عروسی من نیومدی ؟

جعفر گفت : نیومدم ؟

رامین گفت : نخیر پس ، اومدی ! من کور بودم ندیدمت . همه بچه های بازار فرش فروشها آمده بودن میخواستم تو را با اونا آشنا کنم ، بری از فرشهاشون عکس بگیری بذارن توی کانال ! خاک تو سرت !

جعفر گفت : برو بینم بابا ! پس کی فیلمبردارهات را آورد ؟ حالت بجاست ؟

رامین گفت : چرت نگو بابا ! فیلمبردار ها که از صبح دنبال کون ما بودن بعدشم تو چطوری هفت نفر را با خودت آوردی ؟ ها !

جعفر گفت : راستی رامین ، قضیه هویج چی بود اونقدر هویج هویج !

صدای سارا از آن طرف آمد که از رامین پرسید : چی میگه جعفر ؟

رامین برایش تکرار کرد : میگه قضیه هویج چی بوده توی عروسی ات ؟

جعفر گفت : بعدشم چرا اینقدر عروسی را زود تموم کردی ؟ مگه واسه آخر شب عجله داشتی بدبخت ؟

رامین تقریبا داد زد و گفت : ما عروسی را زود تموم کردیم ؟ ما تا چهار صبح زدیم و رقصیدیم !

صدای خندان سارا آمد که گفت : حتما یه عروسی دیگه رفته بوده !

جعفر گفت : نخیر عزیزم همون جا که آدرس داده بودی ...دشت هویج

رامین گفت : دشت هویج یا قصر هویج ؟ حالا خوبه با فونت درشت نوشته بودیم قصر هویج قبل از دشت هویج

جعفر جیغ کشید و گفت: نه !

رامین گفت : آخه شاسکول دشت هویج موقع برداشت محصول بود و اونا رکود زده بودن توی حجم محصول و واسه ثبت رکورد توی گینس هم اقدام کرده بودن، گفتن نماینده گینس هم آمده بوده ... حتی گفتن فرماندار و بخشدار هم بودن

جعفر با صدایی شبیه ناله گفت : آره ... آره ... آره همه اونا آمده بودن .

رامین گفت : خاک تو سرت ... پس تو اونجا بودی ... ما تا چهارصبح زدیم و رقصیدیم ... خاک کاهو توسرت ... خاک هویج

شهرام صاحب الزمانی .... هیجدهم بهمن ماه نود و هشت خیامی .... تهران همراه شهر

سگ ها

بنام خدا

موسسه کارنامه تهران  - استاد علی مسعودی نیا  -      هنرجو شهرام صاحب الزمانی زمستان نود و هشت

تکلیف کلاسی : داستان سگ ها    مهشید امیرشاهی را سیال ذهن کنید . 

از تمام چند بخش فامیلی اش فقط قاجار را انتخاب میکرد و خودش را قاجار معرفی میکرد . عمده تفارخرش به آلبوم های عکسهای خانوادگی شان بود و تیپ و سر وضع و ظاهر خودش ، خانواده اش و جدش  در آن عکسها که از قضا خیلی هم پوشش ساده و معمولی  ای داشتند . پرسیدن آدرس منزل آقای اعتضادی قاجاریه بنی اعمام از همه اهل محل از بقال و قصاب تا حتی سیگار فروش دور میدان تجریش امکانپذیر بود . معمولا در اداره بین همکاران عنوان میکرد که بیهوده کار می کند و اگر زمان قاجار بود ، بدون زحمت اجر و مواجب و مستمری از دربار می گرفت .

مادرش با  آنکه نود و اندی سال سن داشت غالبا با وسواس زیادی درگیر اصالت تهرانی بودنش بود و خاطرات پرت و پلا از کودکی اش در محلات قدیم تهران بازگو می کرد . کم حرف بود و بی حوصله ولی هر بار با ذکر مثالی اصالت تهرانی بودنش به رخ نوکر و کلفت میکشید و از اجدادش تعریف میکرد .

موقع مهمانی دوره چون احتشام خان کمترین تدارک را می دید و خرید های جزیی میکرد ، با نوکر و کلفت بحثشان بالا میگرفت . نوکر و کلفت تقاضای تهیه و تدارک بیشتری داشتند و دست آخر احتشام خان نسبت دهاتی های اهل لفت و لیس به اونها میداد و آنها هم بی آبرویی در برخی مهمانی ها بخاطر کم بودن غذا و نوشیدنی را به روی احشتام خان می زدند و مرتب خاطره تعریف میکردند .

در و دیوار منزل هم از خساست احتشام خان اعتضادی قاجاریه بنی اعمام بی نصیب نبودند .چون لوله فاضلابی در کار نبود ، سطل دستشویی زیر پله ای با هر بار استفاده باید در توالت خالی میشد . تمام اثاث منزل گرد کهنگی بخود گرفته بود و همه اینها برای آقای قاجارباعث افتخار و نشان اصالت بود . لباسهای مندرسی که همیشه به اروپایی بودن اونها تفاخر میشد ، رمق های آخر تار و پود را به وضوح به رخ هر بیننده ای می کشیدند . فرش ها پاره و بیدزده و بعضا رفو شده بودند اما در نظر صاحب خانه  هیچ فرشی به فرش اصیل کرمان و کاشان نمی رسید .

در دوره مهمانی ها با همکاران در منزل آنان کم میخورد و انتظار داشت نوبت که به وعده او می رسد دیگران نیز مثل خودش کم بخورند . حال آنکه اینچنین نبود . داشتن بنز و نگهداری از سگ های اصیل نشانه بارز زندگی اشرافی بود .

آخرین بار سیزده بدر پارسال بود که بنز قدیمی کلاسیک استارت خورده بود . اما سگ ها با آنکه نژاد های خوبی هم داشتند ولی بشدت لاغر ودریوزه بودند . مهمانها که به نوبت رسیدند ابتدا جهت عرض و ادب و احترام و دست بوسی به محضر ملوک خانم رفتند و احترام کردند . این موضوع باب شده بود وکسی اعتراضی نمی کرد . در حالیکه ایشون با گرامافون صفحه ای سی و سه دور از قمرالملوک وزیری را گوش میداد و فال ورق میگرفت و بی اعتنا به آنان بازی اش را ادامه میداد. هوا که رو به تاریکی رفت ، همه مهمانها راهی حیاط شدند و با وجود نور کم در زیر نور ماه کنار میز دور هم جمع شدند تا لبی تر کنند و از آخرین ابلاغیه های بازنشستگی و اضافه حقوق ها حرف بزنن . به مرور سگ ها هم به کنار مهمان آمدند .  هر چند در ابتدا دوره کردن مهمانها توسط سگ ها ترس و وحشت به همراه داشت ولی سگ ها هم با فاصله ای نسبتا دور از میز نشستند تا از آخرین بخشنامه هامطلع شوند . تازی که یکی دو روز بود فحل شده بود از ساعت شیر و مهد کودک اداره پرسید و مطلع شد در بخشنامه جدید مربوط به ماه رمضان ساعت کار خانمهای کارمند تا ساعت دوازده ظهر بیشتر نیست و اگر کسی توله هایش را در مهد اداره بگذارد ماهانه کرور تومن بابت حق مهد از حقوق آن ماچه سگ کسر می گردد .

بحث پرداخت مانده مرخصی های سال قبل که عنوان شد سگ گرگی از بخشنامه های مربوط به بچه های حراست فیزیکی پرسید . اینکه بچه های حراست فیزیکی اداره شیف بیست و چهار ، چهل و هشت هستند و مانده مرخصی زیادی دارند .بحث بالاگرفت و نوشیدنی ها تمام شد . اینکه تمام مانده مرخصی ها را به همه یکسان پرداخت کنند یا دوازده روز برای سال بعد نگه دارندو یا اینکه برای پرسنل حراست که تمام وقت مثل سگ نگهبانی داده اند ، مبلغ قابل پرداخت رقم چشمگیری خواهد شد . حساب  و کتاب کردند . عدد و رقم بالا بود و رشک برانگیز . اینجا بود که همه در دل آرزو می کردند که جزو پرسنل حراست باشند و مثل سگ نگهبانی بدهند  تا در آخر سال رقم مانده مرخصی بالایی طلب کنند . نوکر و کلفت شام را آوردند و سگ را دور کردند . سگ ها چند قدمی دور تر رفتند ولی باکستر ماند . باکستر که عصر همین امروز از باغ همسایه جوجه مرغ و خروس دزدیده بود و ته دلی گرفته بود  از بخشنامه کمیسیون معاملات پرسید و اینکه هنوز هم کماکان برای مناقصات و خرید های کلان اداره سه تا استعلام دریافت میشود یا مثل قدیم فرمالیته است ؟ همه مشغول لقمه زدن بودند و کسی جوابی به باکستر نداد . وقتی نوکر و کلفت دور شدند ، شام با همسفرگی مهمانها و سگ ها خیلی زودتراز حد تصور تمام شد و اخم های احتشام به نوکر و کلفت همانقدر بی اثر بود که جیغ و فریاد و اعتراض ملوک خانم که چرا سگ ها روی میز و سر سفره اند و اصولا چرا سگ ها داخل حیاط ول اند ؟ محتویات سفره خیلی زود تمام شدو سفره جمع شد . بیشتر ته دل گرفته بودند .

بخشنامه جدید آموزشی نیامده بود و توله پودل حرفی برای گفتن نداشت . زیر میز ته مانده غذا ها را لیس می زد .

آخر شب که مهمانها به منزل خود رسیدند ، شام سبکی را غالبا حاضری در منزل خود خوردند. امشب هم شبی بود برای خودش.

 

شهرام صاحب الزمانی   زمستان نود و هشت خیامی

 

لاتاری 2020

لاتاری 2020

تمام پیامک های خوانده نشده گوشی اش را پیامک هایی تشکیل می دادند با موضوع هشدار که کارهای مربوط به تشکیل پرونده  لاتاری 2020 را به روزهای پایانی موکول نکنید . با بیحوصلیگی آخرین پیامک را باز کرد و آخر وقت به آدرس داده شده رفت  .  وارد دفتری در طبقه هفدهم ساختمان اداری مجللی در مرزداران شد . نفر آخری بود که به زور وارد آسانسوری با ظرفیت شش نفر شده بود . وارد سالن اصلی که شد حجم انبوه جمعیت توجهش را جلب کرد . چیزی شبیه به بخش اورژانس بیمارستان میلاد در شب چهارشنبه سوری . ازدحام و شلوغی همراه با گیجی محسوس جماعت ، مشخصه بارز ثانیه های اول حضور بود . عده ای درصف دریافت فرم بودند و این صف مرتب در حال تعدیل از یکسو و شارژ شدن از سویی دیگر بود . سالن اصلی سالنی بزرگ با ستون هایی آینه کاری شده و دفتر های شیشه ای مجزا شده با پارتیشن های آبی فیروزه ای و کارمندان دختری که با آرایش های ملایم و لباس فرم یکدست و شالهایی با همان رنگ آبی فیروزه ای مرتب جمعیت سرگردان  را راهنمایی می کردند .

بلند گوی کوچکی که در آن همهمه و شلوغی صدایش به زحمت شنیده میشد ؛ از مزایای لاتاری امسال و شانس بیشتر حرف میزد و تاکید میکرد که عکسها باید طبق قوانین دولت فدرال آمریکا و مطابق استاندارد گرفته شوند و به نوعی همه را تشویق می کرد که برای تکمیل فرم طبق استاندارد مناسب بهتر است از همین عکاسی موجود در دفتر شرکت استفاده کنند ، هزینه عکاسی هم برای هر شخص پنجاه هزار تومان بود .

دختر جوانی که بلند قامت تر از همکارانش بود مرتب از حضار میپرسید که اینترنتی وقت گرفته اید یا حضوری با دعوت پیامکی تشریف آوردید ؟ بیعانه دادید ؟ عکس گرفتید  ؟  فرم پر کردید  ؟  بفرمایید این فرم و این  هم خودکار و زیر دستی خدمت شما .

وقتی در صف انتظار برای عکاسی ایستاد از لابه لای حرفها متوجه شد که اگر فایل خام عکس را هم کسی بخواهد بایستی بیست هزار تومان اضافه بپردازد . جلوی در واحد عکاسی شلوغ بود . خانواده پنج نفری با سه تا بچه در صف ، دوتا خواهر با صورتهایی بوتاکس کرده و آرایش غلیظ که مرتب غر و لند می کردند و خودشان را باد می زدند و سه تا زوج.

از داخل عکاسی سر و صدا می آمد . خانمی که حاضر نمی شد بی حجاب عکس بگیرد و عکاس او را متقاعد می کرد عکس با حجاب انداختن یعنی از دست دادن شانس و فرصت . عاقبت خانم چادری  در حالیکه مقنعه اش را جلوی صورتش کشید تا چهره اش را بیشتر بپوشاند  با چشمهایی اشکبار از عکاسی بیرون آمد و قیدلاتاری آمریکا را زد و  یکراست به طرف در خروجی سالن رفت . با دعوت عکاس هر  سه زوج یک مرتبه وارد شدند و از داخل صدای خنده های بلند آنها می آمد . بعد از خانواده پنج نفری بالاخره نوبت به او رسید . وارد شد . واحد عکاسی اتاق کوچک سه در چهار متری بود که داخل آن پرده ای سفید درپشت و دوتا پرژکتور سیصد ژول و یک دوربین دیجیتال عکاسی بدون سه پایه وجود داشت . عکاس خیلی سریع کار میکرد . فردی را روی صندلی می نشاند ، همزمان عکس فرد قبلی راروی لپ تاپش می ریخت و برای گروه تکمیل فرم ارسال می کرد ، عکس فرد را میگرفت و بلافاصله فرد بعدی را روی صندلی می نشاند . در این بین هم کسانی که اصل فایل عکسشان را خواسته بودند از طریق واتس آپ برایشان ارسال می کرد . نوبتش شد . قبض را داد . قبض در میان انبوه کاغذ های مشابه کنار لپ تاپ گم شد . روی صندلی نشست . عکس باید بدون عینک و با پس زمینه سفید گرفته می شد . لبخند ، یک ، دو ، سه و فلاش خورد . خیلی سریع نوبت را به نفر بعد داد . فرصت نشد عکسش را ببیند . عکاس گفت خوب است . بسلامت . وارد سالن اصلی شد . از یکی ازدخترها فرم را گرفت تا پر کند . جای نشستن نبود . ایستاده فرم را پر می کرد . اکسیژن در سالن کم بود . گاهی خودکار نمی نوشت و بعضی نوشته ها را دوبار یا سه بار روی هم نوشت تا بالاخره جوهر جانی به لغت بخشید . فرم را پر کرد و تحویل همان دختر داد و منتظر ماند تا برای بررسی نهایی فرم صدایش بزنند. از سالن خارج شد و به داخل راهرو رفت که آرامتر و خلوتتر بود . بخوبی میدانست که شانس برنده شدن در لاتاری آمریکا برابر با احتمال برخورد صاعقه به انسان است ولی بازهم در رویاهایش زمانی را تجسم می کرد که ویزا شده و در مهمانی خداحافظی اش با شور و شعف از همه خداحافظی میکند و عکس سلفی می گیرند . غرق در رویاهایش بود که فراخوانده شد . در حالیکه با دقت شماره پاسپورت را بررسی میکرد متوجه شد عکس روی فرم مربوط به خودش نیست . دنبال دختر کارپرداز میگشت که متوجه شد سر و صدای دیگران هم بلند شده که عکس توی فرم مال اونها نیست . زمزمه های اعتراض بیشتر و بیشتر میشد . روی فرم دختر کوچک خانواده پنج نفره ، عکس او بود و عکس دوتا خواهر بوتاکسی هم کاملا با همدیگر جابجا شده بود . حتی توی واتس آپ خانمی ، عکس همسر دوستش ارسال شده بود و برعکس . صدای اعتراض بر صدای ملایم بلندگو که پیشنهاد میکرد برای شانس بیشتربهتر است مطابق با قوانین دولت فدرال عکس بگیرید، غالب شده بود . وقتی همه مراجعان بدون نوبت وارد عکاسی شدند و خواستار دیدن مجدد عکسشان شدند خیلی زود فهمیدند که بعلت حجم کم کارت حافظه ، همه عکسهای گرفته شده هنگام انتقال کات میشوند و هیچ عکسی دیگر در آرشیو نگهداری نمی شود . صدای اعتراض و شکایت بالاگرفت ، یکی دولت را فحش میداد ودیگری عکاس را و یک نفر هم که عکس همه خانمها یکجا در واتس آپ اش اشتباه برایش ارسال شده بود ، دیگران را به آرامش دعوت میکرد و مرتب در گوشی دیگران سرک  می کشید که شاید عکس خودش را بیابد . عده ای فرمها را پاره کردند و پول واریزی را مطالبه کردند . چند نفر هم خواستار آن شدند که از عکسهای سال گذشته شان استفاده شود . کودکی بهانه شام میگرفت و مادری با گریه بچه اش را شیر میداد . بلند گو با صدای آهسته قوانین دولت فدرال در خصوص اهمیت رعایت استاندارد عکسهای ارسالی را تذکر می داد . برخی تازه وارد ها که در صف عکاسی ایستاده بودند و شاهد قضایا بودند ،  مردد شده بودند و بیرون سالن داخل راهرو با گوشی موبایل از همدیگر عکس می گرفتند . رامین که خستگی و گرسنگی امانش را بریده بود . دوباره نفر آخر صفی ایستاد که قرار بود مجددا از مراجعین عکس بگیرند .ساعت از یازده شب گذشته بود و دقیقه ها برای ارسال فرم به سایت لاتاری به تندی می گذشت .

شهرام صاحب الزمانی         زمستان نود و هشت خیامی           موسسه کارنامه     روز اول سال میلادی 2020

نوبت تخلیه

 

نوبت تخلیه

فرصت ها را از دست داده بودم و وقت زیادی نداشتم  همه شانس ها  یکی پس از دیگری برای دفاعیه می سوخت. دلم به خانوم دکتر شوقی خیلی خوش بود ولی  همین خانم دکتر بعد از سه مرحله که محتوی پایان نامه ام را دید ماه پیش پیامک دادکه به دلیل بازنشستگی پیش از موعد از ادامه همکاری معذورم . استاد راهنمای دیگری انتخاب کنید . بازنشستگی اش بهانه بود . همه دانشگاه فهمیدن . راحت و سریع جمع کرد و رفت کانادا و دست من را توی پوست گردو گذاشت . به توصیه آموزش دکتر رحمانی  تنها ترین گزینه بود . بقیه اساتید تا سال بعد رزرو شده بودند . رحمانی را میشناختم . جانباز بود و همیشه یک نفر با ویلچر او را در دانشگاه جابجا می کرد . رسما خدمتکاری داشت که راننده اش هم بود حتی داخل کلاس ها هم می آمد و اسلاید های پاورپوینت ها را ورق می زد . دکتر فقط می شنید و حرف میزد  و چون عضو هیئت علمی بود برای همین سر تکان دادن هایش در کلاس حقوق کلان هم میگرفت .  قطعا در نوع نگاهمون به بررسی محتوی و موضوع پایان نامه به مشگل برمی خوردیم ؛ ولی چاره ای نبود ، وقت ضیغ بود . دوتا نامه از مدیر منابع انسانی گرفته بودم که هرچه زودتر مدرک تحصیلی ام را ارائه بدم . با شرایط سختی که برای استخدامم ایجاد شده بود باید مدرک را کامل از دانشگاه می گرفتم .

از همکلاسی ها شنیده بودم که ماه به ماه ایمیل هاشو نگاه نمی کنه و میده براش چک میکنن و برای تماس تلفنی اول باید پیامک بدی و طرح موضوع کنی و چند روز بعد خودش زنگ میزنه . این روشها برای من بیفایده بود . از خدمتکارش آدرس اش را پرسیدم . آدرس آسایشگاهی را داد که بیشتر روزهای هفته اونجاست .

عنوان آسایشگاه و مرکز توانبخشی جانبازان ثارالله تابلویی بود که بالای در ورودی یک ساختمان بلند و عمارت باشکوه قدیمی ساز با آجر نمای سه سانتی دهه پنجاه شمسی خود نمایی می کرد .

وارد که شدم ، گل کاری و زیبایی فضا مغلوبم کرد . خوشم آمد ، درنگ کردم و با باغبان که همکلام شدم ، خیلی زود فهمیدم این منزل بزرگ از اول که آسایشگاه نبوده ؛ بلکه در حقیقت منزل مصادره ای رییس ستاد تامین تسلیحات ارتش دربار شاهنشاهی ،  تیمسار طوفانیان بوده که حالا خیلی با مسمی قطعه ای از بهشت در شهر بزرگ تهران لقب گرفته . جالب اینکه هنوز هم قبض برق بنام مالک صادر میشه .

وقتی ازکنار استخر بزرگ و گلکاری های زیبا رد میشدم ، تصور حضور خانواده  و دوستان تیمسار در کنار استخر در چهل و چند سال قبل با بیکینی و گیلاس شرابی در دست بسرعت از ذهنم گذشت .

از سوراخ شیشه ای تنگ اطلاعات سراغ دکتر رحمانی را گرفتم . گفتند : اتاق ایشون طبقه دوم است ولی این ساعت برادر ها غالبا در تردد هستند و جای ثابتی نیستند . سراغ بگیر تا پیدایش کنی .

طبقه اول سالن بزرگ و یکدستی داشت که وسط آن درست مقابل پلکان ، استیج دایره ای شکلی هم طراحی شده بود که پوششی با سنگ مرمر های سبز مغز پسته ای زیبا و گرانقیمت داشت . به راحتی قابل تصور بود که چقدر ابی ، داریوش و خواننده های معروف اون روزها روی همین استیج خوانده اند و چه جشن ها و رقص ها و پایکوبی ها و برنامه های شادی روی این استیج برپا شده . حتی میله هایی هم برای نورپردازی در بالا تعبیه شده بود  .

گوشه استیج چند تا گونی کنفی برنج که پر از کاه شده بود روی هم چیده بودند ، مثلا مثل سنگر و چند تا شمع نیم سوخته هم ، احتمالا برای دعای توسل یا زیارت عاشورا کنار میکروفن قدیمی صفحه ای پنجاه سال  پیش که دیگه الان رسما عتیقه محسوب میشد ، بود . یه نخل  داغون و لت و پار هم به دیوار تکیه داده بودند و عکس چند تا از این مداح های معروف که گاه و بیگاه گروپ زدن ها شون توی صیغه بازی های متداول خبر ساز میشه هم به در و دیوار زده بودند . پله ها شیب ملایمی داشت . دیوارها پوشیده از قاب عکس هایی بود مربوط به برخی از همین جانبازهای ساکن در اینجا که الان دیگر زنده نبودند و اصطلاحا شهید شده بودند و برخی قاب عکس ها با پلاک فلزی همین شهید ها به دورش تزیین شده بود . بوی عود تایلندی فضا را پرکرده بود .پلاک و چفیه و انگشتر و ساعت و گلوله خمپاره شصت و پوکه توپ صد و بیست هم روی تاقچه ها زینت بخش بود با نورپردازی های سبزرنگ که روکار سیم کشی کرده بودند . طبقه دوم اتاق های متعددی داشت . فضا نسبتا تاریک و ساکت بود . فقط گهگاه پرستاری تردد میکرد . در برخی از اتاق ها باز و برخی هم بسته بود .  هیچ نام و نشانی هم از هیچ کس  نبود . داخل اولین اتاق با در باز که درست روبروی پله ها بود سه نفر روی تخت هایشان بودند . آرام وارد اتاق شدم صدای گام برداشتن ام تنها صدایی بود که شنیده میشد هوای اتاق سرد بود با  بوی زننده توالت که کاملا به فضا غالب شده بود . اطراف  تخت ها  پر از بسته های کادویی بود که مشخص بود هیچ میل و انگیزه و رغبتی برای بازکردن کادو ها ندارند . آرم بسیاری از شرکتها و کارخانجات معروف روی کاغد کادو ها حک شده بود . یکی تاق بازخواب بود ، دیگری روی تخت نشسته بود و خیره نگاه می کرد و هیچ نمی شنید ؛ سومی هم گوشی در گوش به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و به پنجره خیره شده بود و آرام اشک می ریخت .

در اتاق بعدی نیمه باز بود . آهسته وارد شدم . در جلوی در فضا بوی عطر امامزاده ها در فضا پیچیده شده بود . بازهم سه تخت بود ولی فقط یک نفر حضور داشت با زیر پوشی کثیف و انگشتانی دفرمه و مچاله شده که شانه هایش می لرزید و هق هق گریه میکرد . دو تخت دیگر خالی بود .. کلکسیونی از داروها روی میزش بود  . بغض گلویم را میفشرد به محض داخل شدن به اتاق بوی تند توالت بوی بعدی بود که به مشام می رسید .  برگشتم . در راهرو به اولین پرستار با صدای آهسته سلامی کردم و پرسیدم :

ببخشید  . . . آقای رحمانی کجاست ؟

گفت : اگه پیداش نکردی از حاج آقا عابدی بپرس توی لیست امروز نیست !

+ ببخشید حاج آقا عابدی کجاست

با چشمهایش انتهای راهرو را نشان داد و رفت .راهرو تا پشت ساختمان ادامه داشت . از کنار چند اتاق با در بسته که رد شدم از دور مشخص بود . قد بلندی داشت و چند نفری دوره اش کرده بودند . کت و شلوار مارک داری پوشیده بود که ظاهرش را خیلی شیک و آراسته نشان میداد . با لهجه خاصی حرف میزد . مخلوطی از گیلانی و خوزستانی . به نحوی که رعایت تجوید برخی حروف حلقوی را خیلی غلیظ ادا میکرد و همزمان به ته لهجه گیلکی هم وفا دار بود . بعد ها متوجه شدم از سیزده سالگی اسیر بوده  . کارهای مراجعان را در همان حال راه رفتن به سرعت رسیدگی میکرد ؛ دستور می داد و ایستاده پاراف میکرد . نوبت به من که رسید ، سراغ دکتر رحمانی را گرفتم . نگاهی سریع به برگه ای که همراهش بود انداخت و گفت : ان شاالله فردا ... امروز رحمانی نوبت تخلیه داره ! پرسیدم : نوبت تخلیه دیگر چیست؟

از پاسخ دادن طفره رفت و در پیچ راهرو وارد اتاق دربسته ای شد . همراهی اش کردم . تند تند و با همان لهجه خاص اش دستوراتی میداد با برخی جانباز ها با تحکم و با برخی با ملاطفت سخن میگفت . به امکانات آن اتاق نگاهی با حسرت انداختم . سیستم های کامپیوتریی وجود داشت از سیستم های دانشگاه ما برتر بود . تجمیع این همه امکانات مدرن و به روز جالب بود .    

موقع خروج از اتاق پرسیدم  : ببخشید فرمودید امروز از اینجا تخلیه میشوند ولی فردا هستند ان شاالله ؟

درست متوجه نشدم .

جواب داد : گفتم امروز نمی تونی ببینیش ، اصرار نکن ، نوبت تخلیه داره و بعد از تخلیه هم حال و روز خوشی نداره  برو فردا بیا . التماس دعا .  

اینبار بلند تر پرسیدم  :  نوبت تخلیه دیگه چیه ؟

خیره نگاهم کردو انگشت اشاره را جلوی بینی اش گرفت که یعنی هیس ...

در حالیکه هر دو از پله ها به سرعت پایین آمدیم ، با عجز گفتم خواهش می کنم ، درگیر شرایط استخدامی ام ، کلمات را بریده ، بریده و با بغض وبا ریتم عبور از پله ها می گفتم  ؛ داخل حیاط شدیم .

تمام قد جلوش ایستادم و مجددا خواهش کردم ، آقا بخدا فقط یه سئوال دارم ببینم منو قبول می کنن یا نه ؟ همین باورکنید خیلی وقت شون را نمی گیرم . چشمهای ملتمسم را که دید گفت : برو زیر زمین ، اگه نوبتش نشده باشه ، حرف ات را بزن . حواست باشه جوان قبل از ورود به حمام حتما یا اللهی چیزی بگو ...

با وجود فن های بزرگ و قوی که سر و صدای زیادی هم داشتند ، سراسر زیر زمین بوی مستراح های عمومی ترمینال جنوب را میداد . حتی حضور گلدانهایی بزرگ با  گلهای طبیعی زیبا وخوش بو هم کاری از پیش نبرده بود .

پیرمردی نظافتچی مرتب روی موزائیک های کف زیر زمین دکتول می ریخت و تی میکشید ولی بازهم مسیر کثیف بود . در حمام شماره یک نیمه باز بود . زیر چشمی نگاهی انداختم .لحظه ای استادرحمانی را دیدم ، لخت مادرزاد با بدنی نحیف درحالیکه دوتاپرستارزیر شانه هایش راگرفته بودند ویک نفر هم بادقت و ظرافت بااندام تحتانی اش کاری میکرد .

بوی تعفن کثافت هم فضا را کامل پر کرده بود به نحویکه قشنگ حس کردم ، همه لباسهایم بوی گه و کثافت گرفته . پرستاری نزدیک شد . خودم را جمع و جور کردم و صحنه را از دست دادم . جوانی ریز نقش و هم سن و سال خودم بود با ته ریش های کوسه ای و حزب الهی . پرسید اینجا چه کار داری ؟

خیلی آهسته توضیح دادم که استاد رحمانی ... حرف ام را قطع کرد و گفت : استاد تازه شیاف سوم شون را زدن و هنوز تخلیه نشدن و الان درست نیست شما اینجا باشید .  بعد با انگشت اشاره و دستکش یکبار مصرفی که پر از گه و کثافت اسهالی و آبکی بود مسیر راه پله را نشانم داد. درحالیکه پره های دماغم را محکم گرفته بودم به دستکش اش اشاره کردم و گفتم : چرا اینقدر کثیف اید ؟

گفت حمام بغلی حاج مراد را تخلیه کردم .  البته هنوز کامل تخلیه نشده .  پرسیدم چطوری تخلیه میکنید این بنده خدا ها را  ؟  جواب داد : خوب بستگی داره ؛ معمولا دو تا سه ساعت بعد از اینکه سه تا شیاف وارد مقعدشون می کنیم ، پاهاشون را از دو طرف باز می کنیم تا روده ها تخلیه بشن . هفته ای یکی دوبار برای قطع نخاعی ها چون خودشون قدرت دفع ندارند اینکار انجام میشه . حالا میشه بری بالا ؟ زشته معصیت داره ، وایستادی و داری تماشا می کنی . لال شدم و قدرت تکلم نداشتم. . مشامم به بوی کثافت عادت کرده بود . هیچی نگفتم و با استیصال بین ماندن و رفتن از پله ها بالا رفتم .

  

 

+ + +

شهرام صاحب الزمانی

بازنویسی  آذر ماه نود و هشت خیامی

شک مشمئز

" شک مشمئز"

آمبولانس برای ورود به کوچه بن بست تلاش میکرد ، کنجکاوی جمعیت زیادی را جمع کرده بود . پلیس مرتب درخواست میکرد که مردم متفرق شوند. جنازه دوقلوهای آم یحیی با لباس های بچه گانه ای که کاملا خاک خشک به درون بافت پارچه هانفوذ کرده بود و با هر تکان مختصر گرد و غبار به اطراف پراکنده میکرد از زیر زمین بیرون آورده میشد . جلوی در ورودی زینب زن جوان وخوش سیمایی که مادر بچه ها بود لحظه ای شیون وگریه اش قطع نمی شد . جذابیت اندامش حتی در اینحال که توجه چندانی به سر و ضعش نداشت و با موهایی پریشان و چشمهایی قرمز به سر و صورت میزد ، مشخص و بارز بود  . ام یحیی با چشمانی که رگهای خونی برافروخته اش بر سفیدی حدقه چشم اش غالب شده بود ، عصبی و شاکی درحال توضیح دادن به افسر پلیس بود. یکی از سربازها که منظره جمجمه های له شده و مخلوط خون و مغز خشک شده دوقلوها را دیده بود کنار باغچه کوچک حیاط استفراغ میکرد . زن میانسالی در حالیکه چادرش را به زحمت به گوشه دندان گیر کرده بود ، شانه های زینب را می مالید و مرتب لیوان آبی که داخلش انگشتری طلا انداخته بود را نزدیک دهانش می کرد تا شاید زینب جرعه ای از آن لیوان بنوشد. آدمهای زیادی در تردد بودند .

آم یحیی فریاد زد : خودم میدونم که اینا حلال زاده نبودند ... اینا حرامزاده بوده ...و باصدایی بسیار بلند گریست .

سه هفته بعد در دادگاه جنایی قاضی با تاسف سری تکان دادو گفت : آقای یحیی سردابی ، متاسفانه علی رغم ادعای شما نتیجه آزمایشات DNA  نشون میده که دوقلوها واقعا فرزندان خودتون هستند .صدا جیغ و زجه زینب و مادر و خواهرانش تمام فضا را در بر گرفت . آم یحیی حیلی مصمم و جدی در حالیکه بلند فریاد میزد تا صدایش به صدای گریه و زاری زینب و همراهانش  غالب شود گفت : آقای قاضی آزمایشاتتون غلطه ، من عنینم ، من خودم میدونم که بچه ام نمیشه ، یعنی از قبل میدونستم .

قاضی با خونسردی گفت : آرامش تون را حفظ کنید . نظم جلسه را رعایت کنید . فقط بگید انگیزه اصلی شما از کشتن بچه ها تون چی بود؟

آم یحیی آرامتر از قبل ادامه داد: آقای قاضی من چهل سال از این ضعیفه بزرگترم . سی و دو سال با زن اول ام زندگی کردم که اجاق مون کور بود و اون خدا بیامرز تصادف کرد و مرد .  دو سه سال بعدش با اصرار اطرافیان با این ضعیفه ازدواج کردم که اون وقتا شونزده هفده سالش بود. بعدش ...قاضی حرفشو قطع کرد و پرسید : برای بچه دار شدن توی ازدواج اول تون آزمایش هم دادید ؟

آم یحیی گفت : نه والا ... سمت ما این چیزا رسم نیست آقا

قاضی در حالیکه دستور آزمایش اسپرم را برای پزشکی قانونی ابلاغ میکرد روبه یحیی گفت : انگیزه ات را نگفتی ...

یحیی با درماندگی گفت : والا هرکسی که می آمد در مغازه میگفت زن ات جوونه ؛ حواست هست زن ات شده زنِ جوان های محل ؟

یا طلاقش بده و خلاص یا بیشتر به خودت برس  و جمع اش کن  . اون شب کساد بازار بود . زوتر بستم و آمدم خونه .

سرکوچه که رسیدم دیدم پسرهای محل تا منو دیدن خندیدن . خونه که رسیدم دیدم این ضعیفه حمامه و بچه هاش هم خوابند بعدش شک نکردم که اون بچه ها از من نیستن . عصبی شدم و خون جلوی چشمهام را گرفت ... و بعدش هق هق هق زد زیر گریه ... همزمان زینب و همراهانش هم شروع به گریه کردند .

قاضی گفت : به هر حال شما هم قاتل اید به اقرار خودتون و هم اولیای دم . جرمتون فقط از جنبه عمومی بررسی میشه . شما آزادید .

ختم جلسه دادگاه اعلام میشود .

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم ... استاد سیامک گلشیری ... آبانماه نود و هشت خیامی

دنیای منقار کج ها

رگ های خون مثل ریشه های گیاه روی پلک بسته و تمام صورت اش به وضوح دیده میشد ، انگشتهاش ناخن هم داشت . پاهای جمع شده اش مانع از تشخیص جنسیت اش نمی شد . مچ پاش ریز و ظریف بود . بی رحمی بود حق زندگی را از این کوچولوی ریزه میزه سلب کردن . اما با این وجود تابوی بزرگی بود فرزند سوم . اتفاقی که در هیچ کدام از اقوام و دوستان و آشناها مورد مشابهی نداشت . از طرفی با شرایط سختی که ایجاد شده بود برای تشویق به ازدیاد جمعیت با سختگیریها و وضع قوانین جدید انداختن جنین واقعا امکانپذیر نبود .

- هیچ حواست هست چه کار کردی ؟ یادته وقتی بهت گفتم دو هفته است عقب انداختم و سینه هام اصلا درد نمی کنه چی جواب دادی ؟ یادته گفتی تغییر فصله ؟ طبیعیه که عقب انداختی ... یادته ؟ حالا دیگه خودت را آماده کن واسه سیسمونی ...

: سیسمونی چی ؟ چرا پرت و پلا میگی ؟

- سیسمونی واسه زنگوله پای تابوت ات ... یکماهه بهت میگم سیگار دیگه بهم مثل قدیم کام نمی ده 

: پس اون غزاله پتیاره چه گهی خورد برات ؟ مگه سه لیوان شربت زعفرون نریخت تو حلقت ؟چی شدپ؟

- چه میدونم والا ... بی بی چک ها هم قاطی کرده بودن ... هم ایرانی هاش هم خارجی هاش ... 

تازه یادته با اون نیسان هم تصادف کردی و گفتی دیگه خیالت راحت ... افتاد؟

وقتی زری حال هر دومون را دید ، با ترس و لرز و احتیاط آدرس و مشخصات جایی را داد که میشد بصورت غیر قانونی از شر این تابو رهایی پیدا کرد .

: آره یادداشت کن ... بلوار پروین نرسیده به میدون اصلی ، طبقه بالای  فروشگاه دنیای منقار کج ها . مطب اش تابلوی بزرگ و مشخصی نداره ، فقط خواهش میکنم بازهم قبلش فکرهاتون را بکنید . سلامتی آزاده از همه چی مهمتره . این ها را هم ببین .

عکسهایی فرستاد که بازهم از اون موجودات ریز و ظریف کوچولو اما اینبار با انبر فورسپس له شده و مچاله شده و خونین و دفرمه شده بودند مغزیکی شون ترکیده بود و چشمهاش در حالت بسته از حدقه بیرون زده بود . عکس اول و دوم اون بچه ریز ها توی یک ظرف های استیل که پر از خون بود شناور شده بودند و تکه هایی از گوشت و بدن مادرش هم توی اون ظرف غوطه ور بود . فقط سه تا عکس اول را دیدم و حالم بهم خورد .  در ادامه هم لینکی را فرستاد که عوارض کورتاژ و خطرات احتمالی را نوشته بود . حتی خطر مرگ مادر را نوشته بود و آمار داده بود.

واقعا کار خطرناکی بود .

مسیر طولانی بود . توی ماشین اصلا باهم حرف نزدیم . خودم شخصا پنجاه پنجاه بودم . وقتی رسیدیم حوالی غروب بود . نزدیک مغازه پرنده فروشی پارک کردم . مغازه بزرگی بود و تعدادی آدم از پیاده رو داخل مغازه را تماشا می کردند .

آزاده بدون خداحافظی پیاده شد .

شیشه ها را پایین دادم و صندلی ماشین را خواباندم تا قدری استراحت کنم . دست به گوشی شدم وقبل از هر چیز ناخودآگاه عکسهایی را که زری فرستاده بود مرور کردم . عوارض خونریزی و حتی مرگ مادر جدی بود . توی ذهنم زندگی بدون آزاده را مرور کردم . اعصابم واقعا بهم ریخت . صدای جیغ وحشتناکی آمد .

: ووااااآآآااای ی ی ی نکن ؛ درد داره ، یواشتر . . . .

بعد هم صدای خنده  و قهقه بلند چند نفر آمد .

چی شد ؟ کی بود  ؟ جریان چی بود ؟ نفمیدم ... گیج بودم که دوباره صدای جیغ خسته و لهجه دار زنی با فریاد بلند داد زد :

: نکن . . . .  ووااااآ آ آآآ آ آ اااای ی ی ی نکن .... یواشتر .... درد داره .... 

و پشت بندش باز هم صدای خنده همون چند نفر و اینبار بلند تر طوریکه یکی از پسرها با حالت خنده و ریسه دولا شده بود .

شرایط غیر منطقی بود .

از ماشین پیاده شدم ، شاید کسی بود و کمک میخواست .   در همین فاصله که شیشه ها را بالا دادم و قفل ماشین را زدم باز هم صدای جیغ و فریاد و زجه زدن آن خانم و بازهم صدای خنده و قهقه . دو سه قدم که از ماشین فاصله گرفتم ، بطور واضح متوجه شدم که صدای خنده مربوط به همون آدمهای جلوی مغازه است .

قابل فهم نبود  این یعنی اونها زنی را در حال کورتاژشدن می دیدن و غش غش می خندیدند ؟

با سرعت بیشتری و با چند قدم سریع خودم را به جمع اونها رساندم .

دوباره صدای جیغ و صدا خنده ، در ذهنم فقط بفکر آزاده بودم که یعنی الان در چه وضعیه ؟

بشدت عصبی شده بودم و خودم را آماده درگیری و کتک کاری و برخورد فیزیکی کردم .

وقتی به جمع اونها رسیدم پشت ویترین اصلی مغازه طوطی زیبای بسیار بزرگی را دیدم که صدای جیغ و ویغ زنانه در می آورد و آدمهای پیاده رو را به خنده می انداخت . من هم خنده ام گرفت . داخل مغازه رفتم . مغازه بزرگی بود . پیرمرد قوزی صاحب مغازه در حالیکه از فلاس سبز رنگ کثیفی برای دوتا پیرمردی که کنار قفس مرغ عشق ها و قناری ها ، درست در وسط مغازه و کنار ستون اصلی تخته نرد بازی می کردند؛ چای می ریخت ، توضیح می داد که ماه پیش سه هفته ای بنایی داشتند و بخاطر تخریب سقف مغازه طوطی ها این کلمات را یاد گرفته اند و دردسر ساز شده است . حتی دیروز یک نفر به پلیس زنگ زده بوده .

داخل قفسها بچه طوطی های سرلاکی و بچه مرغ عشق ها که هنوز پردرنیاورده بودند و چشمهای بسته ای داشتند و رگ های خون رسان روی پوست بی پر شان بازهم تداعی کننده اون جنین های کوچک انسان شد و حالم  را گرفت از قسمت پرنده ها رد شدم و به قسمت سگ و گربه ها رسیدم . بیشتر سگ های فانتزی داشت . جالب بود . هرکدام داخل یک باکس تمیز بودند .

پیرمرد قوزی که موقع راه رفتن قدری پاهایش را میکشید از داخل یخچال سبد کهنه قرمز رنگی برداشت و به سمت من آمد و پرسید :

چیزی میخواستی جووون ؟

شیطنتم گل کرد و گفتم : نداری ... اون چی را که من میخوام را شما نداری دایی ....

گفت : من همه چی دارم . لنگ چی هستی ؟

گفتم : من سگ قهدریجونی میخوام ...  داری ؟

درحالیکه تیکه های آشغال گوشت را به داخل باکس سگها می انداخت گفت : پشت سرم بیا .

وقتی برخی تکه های آشغال گوشت همراه با خون و خونآبه را داخل باکس سگ ها پرت می کرد  ردی از خون بجا میگذاشت و تیکه های آشغل گوشت هم تداعی گر عکسهای زری بودند  چندش آور بود . چند لحظه ای چشمهایم را معطوف گوشی کردم  خبری از آزاده هم  نبود . دنبالش رفتم . با دست اشاره کرد ، از پله های انتهای مغازه پایین رفتیم .

پرسید : چند ماهه میخوایی؟

الکی گفتم : واسه باغ میخوام .

دقیقا به مساحت طبقه همکف زیر زمین بزرگی وجود داشتن که راهرویی تاریک با نور کم آن فضا را به دو قسمت تقسیم کرده بود . سه اتاق با درهای آهنی و قفل های بزرگ سمت راست و چهار اتاق سمت چپ . پایین راهرو از کنار پله ها دسته کلیدی را برداشت و لنگ لنگان به در دوم سمت راست نزدیک شد . یکی از دوستانش از بالای پله ها صدا زد : آم شعبون ... آم شعبون بیا مشتری عروس هلندی میخواد .

پیرمرد سبد گوشت ها را زمین گذاشت و کلیدی را از بین دسته کلید جدا کرد و دستم داد و گفت : برو خودت نگاه کن، مراقب باش ، قهدریجونی شوخی نداره ، قشنگ نگاه کن من الان میام .

از سیم کشی رو کار کنارقفل کلید را زدم و خیلی آهسته و با ترس و لرز در را باز کردم .

نور خیلی کمی از لامپ کم مصرف به زحمت فضا را روشن میکرد . منظره قدری وحشتناک بود . اتاق بزرگی که قفسه های کوچک و بزرگ و نامنظمی در دو طرف داشت و سگهای قدرتمندی بسته و برخی سگها هم ول بودند .

فضا بوی تعفن فضولات سگ میداد . استخوانها و باقیمانده غذا ها و مدفوع سگ ها در هم آمیخته شده بودند .

سر و صدای سگ ها بلند شد . احتمالا بوی سبد گوشت را متوجه شده بودند . برخی قفسها مدتها بود نظافت نشده بودند و داخل قفسها چشمهایی که مثل الماس در نور کم می درخشیدند زیاد و زیاد تر می شدند . هنوز یک قدم هم داخل نرفته بودم که حس کردم بین یک گله سگ وحشی قرار دارم و همه سگهای گرسنه دندان قروچه می کنند . به سرعت برگشتم و در را بستم .همه جا تاریک بود .پیرمرد خرفت طبق عادت موقع رفتن برق راهرو را خاموش کرده بود و از پله ها بالا رفته بود . همینکه با عجله به سمت نور دویدم سکندری خوردم و بی اختیار نقش زمین شدم . دسته کلید از دستم رها شد و در تاریکی راهرو گم شد .

در اتاق باز شده بود و سگهای ول داخل راهرو شده بودند . به زحمت به دیوار تکیه دادم و زبانم از ترس بند آمده بود .سگهای ول که بسرعت تمام محتویات سبد را خورده بودند الان دیگه نزدیکم شده بودند و سر و صورتم را لیس می زدند .

چشمهایم را بستم و زبری و خیسی زبان سگها را روی گونه ها و گردنم حس می کردم . نفسم با نفس کثیف سگ ها قاطی شده بود .چشمهایم را بستم . زبانم از ترس بند آمده بود. آماده دریده شدن بودم . احساس کردم الان به قطعاتی از گوشت شبیه عکس جنین های کورتاژ شده تقسیم می شوم . از ترس جیغ زدم ولی صدایم شنیده نمی شد . کاملا کف راهرو خوابیدم و سگی روی کفشم می شاشید . سینه خیز به سمت پله ها می رفتم که منبع نور هم خاموش شد و صدای روشن شدن دزدگیر مغازه آمد . نفهمیدم که چرا آم شعبون مغازه را بست و رفت . صدای جیغ و یغ زنانه طوطی ها در فضای طبقه بالا می پیچید . آآاای ی ی ی ی نکن ... یواشتر ... درد داره ....

O منفی

تکلیف کلاس      -     رئالیسم جادویی

" O منفی"

اتاق هفت که سه ردیف سه تایی تخت داشت در قرق شش جوان اصفهانی بودکه خود را در معرض آتش کم اثر پشت آرپی جی هفت قرارداده بودند . این گروه شش نفره غالبا سوختگی های سطحی داشتند و بیشتر اوقات روز با لهجه غلیط اطراف اصفهان با همدیگر حرف می زند و کلمات و اصطلاحاتی بکار می بردند که تا آن زمان کمتر شنیده بودم. من کم سن ترین عضو این اتاق سیزده نفره بودم.  نه بیمار و دوهمراه و دوسرباز نگهبانی که نوبتی مراقب سرهنگ خلبان عراقی بودندکه بتازگی هواپیمایش را در دزفول زده بودند و خودش هم بشدت سوخته بود. 

ردیف وسط بین من و سرهنگ عراقی ، قاچاقچی نامدار و بزرگ مواد مخدر شرق تهران بود که رقبایش بخاطر مسایلی که هیچگاه کسی نفهمید چرا ،  او را در کاروانسرایی دور افتاده در جاده دماوند دست بسته داخل چندین حلقه لاستیک کرده بودند و لاستیک ها را آتش زده بودند و در نهایت اسدالله خان بعد از اینکه هر دوپایش تا زانو در آتش ذوب شده بود ، توانسته بودتوسط نوچه هایش نجات پیدا کند . سوختگی اش در ناحیه ران و زانو های قطع شده بیشتر ازجاهای دیگر بود و پرستارهای جوان در دوره طرح کاد برای پانسمان آن ناحیه و دیدن آلت فراتر از حد معمول اسدالله خان رقابتی شیرین وظریف داشتند  .

جنگ بود و غذای بیمارستان از حداقل جیره بخور و نمیر بهره می برد و برای من که فردا نوبت عمل جراحی داشتم فاقد پروتئین و تقویت مناسب بود . پیشنهاد پدر برای خرید جوجه کباب با استخوان از رستوران مجاور بیمارستان با استقبال مواجهه شد . سرهنگ عراقی که از ناحیه مچ و ساعد و بازو هر دو دست و صورت و سینه بشدت سوخته بود ، گیج و مبهوت شاهد خوشحالی جمع بابت شام امشب بود .

تا ساعت هفت شب سیزده پرس غذای سفارش داده شده تهیه شده بود و پدر بی اعتنا به ظرف غذای خود با سختی ومرارت والبته حوصله مشغول حساب و کتاب و گرفتن پول از دیگران شد .

بوی جوجه کباب زعفرانی اعلأ در آن اتاق چهار متر در چهار متر بسرعت جای خود را به بوی بتادین و الکل و چرک و خون و عفونت پانسمان دو سه روز مانده و موهای کز خورده داد و با اقتدار در فضا غالب شد .

پرستارلاغر اندام و نحیف بانک خون با روپوش سفید چرک و کثیف و خون آلود همراه با سبد کیسه های خون ویژه تزریق خون به بیمارانی که فردا نوبت عمل دارند وارد اتاق شد و به محض ورود شروع کرد به رگبار متلک ها و کنایه ها و تیکه انداختن ها . با صدای جیغ مانندی گفت: گویا اینجا اتاق پولدارهاست و به به چه بویی و به به چه غذایی ! قدم که برمیداشت همینطور به نوبت از هر کس که رد میشد یک تکه جوجه میکند و با ولع به دندان میگرفت ؛ مکث میکرد و تیکه ای می انداخت و گام بعدی . بعد از چند لحظه کاغذی از جیبش بیرون آورد و پرسید :

علی کدومتونه ؟

با بیحالی جواب دادم منم . به سمتم آمد و گفت فردا عمل داری ؛ سنگین نخور بچه . خیلی سریع از داخل ظرف آلمینیومی جلوی من رانی را به دندان گرفت و همزمان با دست آزادش دست کرد داخل سبد و کیسه خونی درآورد و مشغول جایگزینی آن با سرم پشت دست من شد .

اسدالله خان که به لطف همراه اش در ضیافت جوجه کباب ارگانیک زعفرانی و تریاک زردماهانی که در چای و نبات اش حل کرده بود و بلعیده بود ؛ حسابی نئشه شده بود ؛ شروع به آواز خواندن کرد .

جوان ها پدر را دوره کرده بودند و درحالیکه هر یک تیکه ای کتف و بال در دهان می چرخاندند ؛ مرتب مشغول حساب و کتاب بودند . پرستار بانک خون دستش را با روپوش چرک اش پاک کرد و کارش را شروع کرد . بعد از هوا گیری لوله قطره اول داخل شد ، بعد قطره دوم و سوم .

شقیقه هام تیر کشید . تکه جوجه از دستم رها شد ودرد بزرگی از ابتدای دستم که سرم داشت تا قلبم هدایت شد . قلبم تیر کشید و از درد به خودم می پیچیدم . بوی جوجه سرهنگ عراقی را گیج و مستاصل کرده بود . سربازها جوجه او را هم به تن زده بودند و بجای آن چند ظرف از سوپ بیمارستان را جلوی او گذاشته بودند . اسدالله خان در دستگاه اصفهان می خواند و ردیف های کشداری را چهچه میزد . قطره هفتم و هشتم که وارد شد چشمهایم سیاهی رفت ، دنیا تیره و تار شد . قشنگ می دیدم که جوان ها در حالیکه پدر را دوره کرده اند از جیبش پول کش می روند و دوباره با خنده هایی بلند همان پول را به او می دهند و پدر دوباره همان برگ اسکناس را در جیب می گذارد و دوباره جیب بری تکرار می شود . سرهنگ عراقی نعره بلندی زد و با لگد زیر سینی کاسه سوپها کشید و لحظه ای همه ساکت شدند . در و دیوار ورودی آغشته به سوپ شد و ورمیشل ها از پوستر پرستاری که انگشت اشاره را به نشانه سکوت روی بینی اش گذاشته بود ، آویزان شدند . جماعت نگاهی با تعجب به همدیگر کردند و دوباره مشغول به دندان کشیدن کتف و بال شدند . قشنگ دیدم که سرباز ها سر یک پرس جوجه اضافه بی اعتنا به رفتار سرهنگ جلوی در اتاق با همدیگر گلاویز شدند و فحش های دروازه غاری بهم می دادند . اسدالله خان مخالف سه گاه می خواند و پرستاری جوان که طرح کادش بخش رادیولوژی بود با دستکش به آرامی آلتش را نوازش می کرد . همراه اسدالله خان چشمهایش را بسته بود و پک های عمیقی به سیگاری میزد که مدتها بود تمام شده بود و خاکسترش بجا مانده بود . سرهنگ با خشونت هر چه تمام تر سرم اش را کشید و پای برهنه از بین دو سربازی که یقه گیر شده بودند و به همدیگر تف می انداختند با حالتی شبیه رژه رفتن از اتاق خارج شد . پرستار بانک خون با ولع بقیه جوجه های من و تمام سهم پدر را خورد و آروغی زد و در حالیکه می خندید و اظهار رضایت میکرد شیر سرم را به آرامی و قطره به قطره تا انتها باز کرد . پرستار طرح کادی دستکش اش را در آورد و با عملکردی مستقیم به کارش ادامه داد .ضربان قلبم در تمام وجودم طنین انداز می شد وبه بدنم ضربه های دردناکی میزد . چشمهایم بجز سیاهی هیچ نمی دید و صدای آواز اسدالله خان کم کم ، محو و محو تر شنیده میشدو بجای آن صدای شرق شرق شمردن اسکناس های نو توسط پدر به صورتم شلاق میزد و در اتاق طنین انداز می شد . بیجان و بی رمق لحظه ای به سختی شنیدم که هم تختی مجاور فریاد زد :

یا خدا مگه گروه خون علی او منفی نبود ؟ این کیسه که روش بزرگ نوشته AB  مثبت دادا ...صدای جابجایی صندلی ها و تخت ها و جیغ و فغان ها و یا ابوالفضل گفتن ها محو شد تا به سکوت سردی رسید . حرکت سریع آنها را بسیار آهسته می دیدم . دیگر هیچ چیز نفهمیدم ، حس کردم در سیاهچاله ای بزرگ و سرد رها شدم و دور خودم می چرخم و گاهی پرواز می کنم .

در حین پرواز دیدم که سرهنگ عراقی داخل حیاط بیمارستان و روی چمن ها دراز کشیده ودر حالیکه تند تند نفس نفس میزند تمامی پانسمان هایش خونریزی کرده.همینکه از اتاق دور شدم صفی از پرستاران بخشهای دیگر را دیدم که جلوی در اتاق ما برای دیدن عضو شریف اسدالله خان در حال رقابت اند . سرباز ها را دیدم که مهربان روی زمین نشسته اند و نوشابه میخورندو آروغ میزنند و بلند بلند می خندند . پدرم را دیدم که دنبالم میگشت و نا امیدانه صدایم میکرد و بر سر و صورت میزد و گاه درنگ میکرد وبسته اسکناس های نو ده تومانی و پنج تومانی را با دقت و آهسته شمارش میکرد .اسدالله خان حین آواز خوانی ناله بلندی کرد و ارضاء شد . جوان ها را دیدم که با پرستار بانک خون گلاویز شده اندو او را زیر مشت و لگد گرفته اند و کیسه های خون داخل سبد را محکم به صورت او می کوبند و کیسه ها پاره می شدند و بوی خون همه جا را فرا گرفت . اسدالله خان و همراهش هر دو عمیق خواب بودند . بسرعت بوی خون به بوی جوجه کباب قالب شد و همه حالت تهوع گرفتند . از اتاق دور شدم . جستی زدم و بالا رفتم . شب بود . آدم ها کوچک شده بودند . ماشین ها و چراغ ها ریز شدند . توی آسمان هوا خنک بود . بنظرم رعد و برق و باران در جریان بود . اما از باران خبری نبود فقط صدای رعد و برق و شوک الکتریکی قاطی شده بود. تکان شدیدی خوردم . انگار رعد و برق روی سینه من زد . چند لحظه بعد بوی خوب و خوشایندی آمد . بوی اکسیژن آمد . حالم جا آمد .  

 

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد مشیری .....   مهر ماه نود و هشت خیامی

عسل

تکلیف کلاس      -    گفتگو بین دو نفر ، رمزگشایی از یک اتفاق

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

"عسل "

-آخرش هم نفهمیدم که تو چرا لگد زدی زیر همه چی و خلاص ...

: واقعا ؟ خوب آخه دلیلی هم نداره که تو همو چیو بدونی دایی ...

  • یعنی واقعا تا این حد  کینه داشتی  ؟

:       کینه که اسمش را نمیشه گذاشت ، یه جورایی حق به حقدار رسید ...

  • آخه تو با این کارت رسما عروسی را بهم ریختی ، یه عالمه آدمو راهی بیمارستان و درمانگاه کردی و با آبروی هر دو خانواده بازی کردی

:      اینکه من چه کردم و نکردم به خودم ربط داره  ... من هیچ کاری نکردم ... فقط یه عمر مث سگ برای حاجی دوویدم و حمالی کردم و آخرش هم هیچی که هیچی ...

  • خووو تو مزدت را گرفتی ، حق و حقوقت را گرفتی ، مجانی که نبوده ...

:     اینا درست ولی من با جون ودل کار کردم ، از جون مایه گذاشتم ، جوونی ام را گذاشتم پای کار ... خودت هم بودی و خوب میدونی ، همه بازار خوب میدونن ، همه راننده ها ، همه لوطییا  ...

  •   بعد چون حاجی دخترش را به تو نداد باید اینطوری کنی ؟    این مرامته ؟ این انسانیته ؟ درسته این کارها و این بلاها سرملت پیاده کردی ؟ ...

:      اذیتم نکن ... حال و حوصله ندارم ... من هیچ دخالتی نداشتم ... خخخخه خخخه ماجرا روند طبیعی خودشو داشت ... به من چه ...

  •  نگو اذیتم نکن ... بگو عذاب وجدان دارم ...

:     مزخرف نگو ... من هیچ نقشی نداشتم ... فقط حال کردم که دیدم اینا به این روز افتادن ... همین ... خیلی هم حال داد ... آخه دایی فکر کن من چطور میتونم کاری کنم که اون تریلی دقیقا سرپیچ باغ حاجی قیچی کنه ... اونم درست روزیکه عروسی دختر حاجی توی باغ برقراره ... آخه لامصب من مقصرم که تمام بار تریلی ریخت وسط جاده ؟

  • بار مال کی بود ؟ بارنامه را کی زده بود ؟

:    اونم یه باری بود مثل صدها بار دیگه ... چه فرقی داره  ... یکی سنگ بار میزنه و یکی کندو ییلاق  و قشلاق میکنه ... اصلا به من چه ...

  • اون هم به توچه که یکی شل بار بزنه و سیصد و هشتاد چهار تا کندو پخش بشه وسط جاده و زنبورهاش بریزن توی باغ و وسط مجلس عروسی دختر حاجی که چیه ؟ که حالا چون دخترش را به توی عنتر نداده باید زنبورا همه ملت را سیاه و کبود کنن  ؟

:     خخخ خخخه خخخخه خیلی حال داد ... عوضش امسال هیچکدومشون سرما نمی خورن ... بار هم خو بیمه بود ، حالا راننده که گرفته روی شونه خاکی جاده و بارش ریخته من مقصرم  ؟ حالا همه اینا تقصیر منه  ؟ ...  انصافتو شکر دایی  ...

  • بروخودت را جمع کن پلشت  .... بخدا خیر نمی بینی با این کارهات ...

:     نه اینطوری ها هم نیست دایی  ... وقتی حاجی مراسمو بجای تالار دوستش توی شهر ، عمدا باغ خودش میگره یا وقتی همه راننده هاشو دعوت میکنه و تا ته حلقشون بهشون زهر ماهری و تلخکی میده و به من حکم میکنه که توی دفتر باشم تا مشتری ها حفظ بشه ، چه ربطی به من داره آخه ؟ برو دایی درسته که حال کردم که ریده شد توی عروسیشون ولی من به کسی نگفتم نِعشه و سرداغ بشینه پشت فرمون تریلی اونم با بار زنبور ...

  • ولی بارنامه را تو زدی  ... بار را تو بستی ...

:      آره ، اینم یه بار بود مثل بقیه بارها ، بیمه خسارتش را میده ... تو حرص نخور داییی ...

  • واسه این به من میگی دایی که فحش ننه بهت ندم ؟ آخه ننه بیامرز بعدش چرا فرار کردی از باربری و جایی که سیزده سال توش جون کنده بودی ؟

:    برای اینکه همه مثل تو فکر می کنن ... واسه اینکه دیگه حوصله حاجی و کارکردن باهاش را ندارم  ... واسه اینکه دیگه حسش نیس

  • خوب اینطوری که خیلی بد تره  .... رسما همه تقصیرها گردن توِئه  ... خودت داری تایید میکنی که طرح و برنامه از تو بوده ...

:    مهم نیست بذار هر کی هر طور که دلش میخواد فکر کنه ... من کار خاصی نکردم ... راننده قرار بود قبل از حرکت تسمه کشی کنه ، خودش گشادی کرده بود ، برای من هم تست کردن اش اهمیت نداشت ... اصلا به من چه ... گفتم که مهم نیست ... بذار هرکی هر جور که دوست داره فکر کنه دایی  ...

  •  برگرد سرکارت ... اینطوری خیلی بهتره

:   دیگه خیلی دیر شده دایی ... بیخیال  ... یه سیگار دیگه داری  ؟

 

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری .....  ششم مهر ماه نود و هشت خیامی

ایران بیست و دو

تکلیف کلاس      -    گفتگو بین دو نفر ، اتفاقی که از قبل افتاده توی دیالوگ ساخته شود

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" ایران 22"

-باورکن همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد

: واقعا ؟

  • دقیقا خاطرم نیست که چی شد ، اصلا چرا من با اون سرعت اونطوری دو پایی زدم روی ترمز ؟

:       خوب حالا چرا نگه ند اشتی ؟

  • گیج بودم ، عقب و جلوی ماشین یکی شده بود ، ترمز ABS  هم که نداشتم ، لاستیک ها هم صاف ... همین شد که دور خودم چرخیدم

:      اونوقت Airback  عمل نکرد ؟

  • نه تنها اون ، حتی قطع کن بنزین هم عمل نکرد ، دو سه بار که دور خودم چرخیدم ، توی لاین سوم به مسیرم ادامه دادم ، هرچند به مرور تکه هایی از ماشین جدا می شد و می افتاد ... باور کن اصلا نفهمیدم که سپر جلو و پلاک جلوی ماشین کجا پرتاب شدند و چطوری از صحنه روزگار محو شدن  ... نفهمیدم تا صافکاره بهم گفت

:     حالا چه خبرت بود اینقدر سرعت زیاد ؟ پسرت گفت که صد و هفتاد تا را پر کرده بودی ...

  •   برای اینکه دوستم توی قم هفتاد و دو تن معطل من بود ، دوربین آفیش کرده بودم که بریم کاشان مستند بگیریم

:      خسته نشدی از این کارات ؟ اینهمه عکس و فیلم گرفتی آخرش چی شد  ؟  به چه دردت خورد  ؟ دو قرون پول شد واست ؟

  •  خوب تو که میدونی ، علاقه دارم ، بهم لذت و آرامش میده ...

:     عهههه ، الکل و نشه جات و سکس پارتی هم لذت و آرامش میدن ، منطق ات را قبول ندارم . حالا واقعا چرا نگه نداشتی ؟

  •  ترسیده بودم خووو ، بعدشم اصلا حال و حوصله پلیس را نداشتم ... چون حتما ماشین را می خابوند ، بالای یک میلیون جریمه دارم و بیشترش هم بخاطر سرعت زیاده

:    چرت نگو  ... منطقی نیست دلیل ات  ... راستش را بگو چرا نگه ند اشتی  ؟

  • آخه کارت ماشین را داده بودم برای ضمانت کرایه دوربین ها ... اما بخدا بیشترش ترس بود ... باورکن

:     فعلا خدا را شکر که فقط خسارت مالی دیدی ...

  •  آره شک ندارم که من به کسی نزدم ، درسته که دو سه بار دور خودم پیچیدم ولی مطمین ام که به کسی نزدم ... اما پشت سری ها خیلی ها شون خوردن به همدیگه ... قشنگ دیدم

:     برو به کارهات برس ، خیلی گرفتار شدی ، بیمه هم خووو نداری  ... واقعا بخاطر پول اش بیمه بدنه نزدی

  • نه والا ... بخاطر اینکه خط و خش زیاد داشت و نشد عکس خوب برای بیمه بگیری موند تا یه دست پولیش بزنم و بعد انجام بدم که موند که موند که موند تا اینطوری شد

:      بنظرم یه قربونی بکن ... خونریزی حتما یادت نره

  • باشه  ... حالا باید برم آگاهی ، کلانتری و شماره گذاری ... گم شدن اون پلاک درد سر بزرگی شد برام ... واقعا حیف شد دیگه 22 نمیدن ... چون این شماره میره توی لیست سیاه و یه شماره جدید دیگه به من میدن

:    چه چیزایی برات مهمه ؟  ... برو خدا را شکر کن خون از دماغ کسی بیرون نیامده ... دفعه بعد هم بیمه بدنه یادت نره

  • فعلا که اصلا اعتماد به نفس نشستن پشت ماشین را ندارم ... می ترسم  ... شبها گاهی کابوس می بینم ... اون صحنه ای که چرخیدم و ماشین ها از روبرو میامدن سمت من  ... واقعا وحشتناک بود ...

:     تو برو به کارهات برس  ، من میرم تعمیرگاه یه سری به لاشه ماشین ات میزنم

  •  مرسی

:   فعلا ...

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری .....  سی ام شهریور ماه نود و هشت خیامی

زنجیز در زنجیر

تکلیف کلاس      -      اکسپرسیونیسم

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" زنجیر در زنجیر"

اواخر پاییز وقتی که هوا برفی شد ، داخل انباری رفتم تا زنجیر چرخ ماشین را بردارم . چراغ مهتابی انبار مرتب خاموش و روشن میشد . پیداکردنش مشگل نبود . جعبه اش را باز کردم ، بنظرم زیاد تر آمد ، شاید دو سری یا سه سری زنجیر بود . تعجب کردم من از کسی زنجیر چرخ امانت نگرفته بودم ، شاید از زمستان گذشته تا الان یعنی دقیقا در همین نه ماهه تکثیر پیدا کرده بودند . شاید تقسیم سلولی ، شاید هم قلمه زدن . امکان بلند کردن جعبه نبود . خیلی زور زدم سنگین بود . منصرف شدم . فقط یک رشته زنجیر برای نشان دادن به پلیس و جریمه نشدن در جاده برفی کافی بود . یک رشته را برداشتم و جمع کردم . هر چقدر جمع می کردم بازهم تمام نمی شد . قلاب در قلاب ، زنجیر در زنجیر ، تمامی نداشت . به خاموش و روشن شدن لامپ مهتابی انبار عادت کردم . کف دستانم سیاه و زنگ زده شده بود . بوی بدی میداد . هرچه زنجیر جمع کرده بودم رها کردم کف انبار . تمام محوطه شش متری انبار پر از زنجیر شد . نفهمیدم چقدر زمان گذشت و من همچنان از داخل جعبه زنجیر بیرون می کشیدم . عرق کرده بودم . نفس ، نفس میزدم . تصمیم گرفتم برای بریدن تکه ای از آن زنجیر از کسی کمک بگیرم . یک قدم که به عقب برگشتم زنجیر ها به دور مچ هر دو پای ام پیچید و تعادلم را از دست دادم و سقوط کردم به داخل چاله زنجیر های سرد و مرطوب . چراغ انبار بطور کامل خاموش شد .

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه کارنامه .... کلاس استاد مسعودی نیا .....   شهریور ماه نود و هشت خیامی

بار شیشه

تکلیف کلاس

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" بار شیشه "

تازه چکونده بودم . چت بودم اساسی ، هوا سرد بود وحال میداد که با بخار دهن روی پستی و بلندی های مریخ با دست طرح بته جقه بزنی خخخخخخه . چراغ برقها را ببین از ابتدا تا ته راسته خیابان همگی محو بودند و هی پرنور و کم نور می شدند مثل رقص نور . کثافت آشغال زر زر زر زد که گفت آخرین باره  که نسیه کارم را راه انداخته ، مهم نبود ، فعلا که حالم خوب بود . رقص نورها آنقدر در هم پیچیدند تا به تابلوی نئون قرمز داروخانه شبانه روزی رسید . ععع اینجا را می شناختم .  زیاد آمده بودم برای گرفتن سرنگ و متادون . نمی دادن دیوث ها . مهم نیست . مهم الانه که توپم . توی داروخانه تک و توک آدم بود . پرشیای سفیدی نزدیک بود از روی پام رد بشه . اینم انگارحالش خوش نیس ها . جلو پام نگه داشت . راننده اش سریع رفت داخل داروخانه . باور کردنی نبود . ماشین روشن بود و درست در سه قدمی من قرار داشت. درنگ جایز نبود . سریع نگاهی به اطراف انداختم و پریدم داخل . داخل ماشین گرم بود و شیشه ها بخار کرده بودند. بسرعت گاز دادم و در امتداد پیچ خیابان توی آیینه دیدم که راننده بیچاره چند متری دنبال ماشین دوید تا از نظرم محو شد . خخخخخخه .   سریع به خودم مسلط شدم . سخت نبود . خدا خودش گذاشت تو دامنم . خخخخخخخه . ضبط ماشین را روشن کردم وصدا را تا آخر بلند کردم . حالا دیگه کسی حق نداشت به من بگه بی عرضه . خیلی راحت میشد اوراقش کرد ، همه اش پول بود . با اینکه دیر وقت بود ولی خیلی حال میداد دور دور کنم . از همه چراغ قرمز ها با سرعت رد شدم . وقتی با سرعت زیاد از روی سرعت گیرها رد می شدم قشنگ حس پرواز کردن بهم دست میداد . خیلی حال میداد . خخخخخخخه  . به سرم زد برم سری به بچه محل هابزنم . حتی میشد سراغ پری هم برم . صدای موزیک در اوج بود که حس کردم ناله های خفیفی همراه با جیغ هم قاطی موسیقی است . اهمیت ندادم . چت بودم . شاید تاثیرمواد بود . خخخخخخه . حس کردم چیزی روی صندلی عقب تکون میخوره . اهمیت ندادم . مردمک چشمم را تنگ و گشاد کردم و دستی به صورتم کشیدم تا حالم جا بیاد. وقتی خودم را در آیینه دیدم متوجه حجم برآمده ای روی صندلی عقب شدم . سریع سرم را چرخاندم و دستی را دیدم که محکم پشت صندلی شاگرد را چسبیده بود . از النگوهاش فهمیدم که باید زن باشه با دستهایی کلفت و انگشتهایی باد کرده و لاک زده . یا باب الحوایج این دیگه کجا بود  این وقت شب ؟ نئشگی ام پرید . صدای ضبط را کم کردم . حالا خیلی واضح شنیدم که صدایی با ناله و بیحالی گفت : مسعودجان آرامتر ، بار شیشه داری ها ... ماشین هم امانته . دوباره صندلی عقب را دیدم . یه زن حامله دراز به دراز روی صندلی عقب خوابیده بود . با چشم بسته ناله و مویه می کرد و به صورتش چنگ می انداخت . تف به این شانس من بخدا . هرچی زده بودم پرید . عرق سردی روی پیشونی ام نشست . با وجود این زن توی ماشین عملا هیچ کاری ممکن نبود . اگر گرفتار بشم ، الکی الکی آدم ربایی هم ضمیمه پرونده است . اگر بلایی سر توله اش بیاد ، که دیگه کارم تمومه . خیلی راحت قاتل می شم و میکشنم بالا . حکم اعدام روشاخشه  . عن توی این شانس تمام نقشه هام پوکید . پولا تو مشتم بود ها . بخاری را کامل خاموش کردم . سرعت را هم کم کردم . حالا دیگه انتهای خیابان واضح شده بود  و بهتر از قبل میدیدم . اصلا نفهمیدم چه زمانی به کمربندی رسیده بودم . با صدای ناله و ضعیف پرسید : هنوز نرسیدیم ؟ دارم از درد میمیرم . زیرم خیسه . فکر کنم کیسه آبم را پاره کردی با این سرعت رفتن ات مسعووووود . سرش داره میاد بیرون مسعوووود . دارم از درد می میرم .

 اصلا نمی تونستم جوابش را بدم . درد سر ساز بود . جیغ بلندی کشید و مادرش را صدا میزد . بی هدف و مستاصل شده بودم . بفکرم رسید ماشین را کنار اورژانس بین جاده ای رها کنم و خودم هم فرار کنم . اما کجا وسط بیابون توی این هوای سرد . با ناله ای گرفته بلند تر از قبل جیغ میکشید و مادرش را صدا می زد . کج کردم داخل شهر . چند خیابان جلوتر ، جلوی یه بیمارستان نگه داشتم . شیشه های جلو را پایین کشیدم . بخاری را روی زیاد گذاشتم و ماشین روشن ، پیاده شدم . هوا خیلی سرد بود . چند قدم که دور شدم فریاد می زد:  مسعود  ... مسعود ترابخدا زود باش .... باور کن سرش بیرونه ...مامان ، مامان کمکم کن ... از دور دیدم که نگهبان ها با عجله بیرون آمدند . برگشتم و به سرعت و فراتر از حد توانم فرار کردم .

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری .....  شنبه شانزدهم شهریور ماه نود و هشت خیامی

خیامی

منافع عمومی

تکلیف کلاس :  یک مهمانی را بسازید

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" منافع عمومی "

امشب باید تکلیف یکسره میشد . شک نداشتم که قطعا تا ساعت نه شب سر و کله همگی شان یکی ، یکی پیدا می شود . از نیامدن جناب سرهنگ بیم داشتم که از قضا اولین نفر حاضر شد . در هوای سرد زمستانی سرو چای داغ هرچند پشت سر هم ولی بازهم می چسبید .

هیچ خوشم نیامد که رضوان و راحله توله هایشان را هم دنبال خودشان به مهمانی امشب راه انداخته بودند.

عصر موقعی که دوش میگرفتم تمام حرفهایی را که باید امشب میزدم با چشمانی بسته وسر و صورت کف آلود به دفعات در ذهنم مرور کردم یه بار منافع را اول حرفهایم آوردم ولی بعد از لیف زدن به این نتیجه رسیدم که آخرش منافع را باید گفت .

خلاصه اینکه حرفهایم به نفع همه بود .

- خوش بگذره ، فقط تاکید کن غذا ها را گرم سر ساعت نه و نیم تحویل من بدن ، آدرس را که  داری ؟

: خیالتون راحت ، درسته که نیستم ولی نگران نباشید خودم مدیریتش می کنم .

-جناب فارسی یه وقت دیر و زود نشه ها ...

: راس ساعت اونجا هستند قربان ، دفعه اول مون که نیست ، خیالتون راحت .

کم کم همه آمدند با چهرهایی مثل بچه های کلاس اول دبستان در نخستین روز سال تحصیلی که عطش آموختن دارند ؛ آنها هم منتظر بودند که من نتیجه قدرالسهم ها را برایشان شفاف کنم .

ساعت از نه و نیم گذشت و هنوز خبری از حضور پیک فارسی نشده بود .شلوغی مسیر و ترافیک شب جمعه واژه های آشنایی بودند . در حالیکه به ماهرخ و تارخ میوه تعارف کردم و سر پرتقال ها را برایشان کندم تا مجبور شوند کامل پوست بگیرند و میل کنند با دست چپ شماره وحید فارسی را گرفتم ، در دسترس نبود ! استرس سراسر وجودم را ارزیابی کرد تا در فرصت مناسب ، فراگیر شود .

9:38 که شد آرام ، آرام رفتم تمام قد جلوی پنجره پذیرایی ایستادم ، آرام پرده را کنار زدم تا بتوانم تمام کوچه را در یک نگاه ببینم .

کوچه خلوت و آرام بودو تنها صدای چیدمان قاشق و چنگال ها روی میز و نق و نوق توله های رضوان و راحله سکوت فضا را می شکست .

9:49 برای مرتبه دوازدهم شماره فارسی را گرفتم ، در  دسترس نبود . حرارت بدنم بالا رفت و بی اختیار شومینه را خاموش کردم . صورتم گر گرفته بود و چهره برافروخته ام بشدت تابلو شده بود .

-چیزی شده ؟

: نه جناب سرهنگ ، این پیک که قرار بود شام بیاره دیر کرده و گوشی اش هم در دسترس نیست.

-خووو زنگ بزن به مغازه شون ببین کدوم گوری رفته مرتیکه ... آشناست  ؟

: آشناست تقریبا ، از فارسی گرفتم ... ظهر با مسولش هماهنگ کردم ... میاد الان .

نگاه های تند و سنگینی بین من و غزاله رد و بدل شد . شانه هایش را بی اعتنا بالا انداخت و برای مرتبه چندم قاشق و چنگال ها را مرتب کرد.

هومن در حالیکه روی خیارگلخانه ای که خیلی با سلیقه عین موز پوست گرفته شده بود ؛  نمک می ریخت گفت : عمو میخوایی زنگ بزنم فلافلی مامان جون ؟ سه سوته میاره ها ...  همه خندیدن . سختم شد . جوابی نداشتم .

خنده ها که تمام شد ، رضوان خیلی محترمانه گفت : دایی جان حالا شما بزرگواری کنید و اصل مطلب را بگید ، شام فرع قضیه است . ما همه سرتا پا گوش ایم . بلافاصله ماهرخ با صدای سرما خورده و تودماغی گفت : من با شکم گرسنه چیزی حالیم نمیشه . نهار هم نخوردم به هوا امشب . ساعت ده شد و اخبار شبانگاهی داشت گزارش برف و کولاک در جاده را میداد و اینکه چقدر مسافر در راه مانده . با اشاره چشم و ابرو غزاله به داخل آشپزخانه رفتم . دهانش را نزدیک گوشم کرد و خیلی آرام گفت : سریع زنگ بزن به یه جای دیگه و فقط بگو هر چی که دارن بیارن ، زود باش لطفا .

وقتی که وارد اولین دقیقه ها از روز جمعه شدیم و ساعت از دوازده شب که گذشت ، سفره شام را جمع کردند .بقدری استرس بهم وارد شده بود و اعصابم بهم ریخته بود که بدفعات رشته کلام از دستم پرید و تپق های وحشتناکی زدم که انصافا از من بسیار بعید بود .

به هر حال و با هر زحمتی که بود ، حالیشون کردم که اگر همگی رضایت دارند و فروشنده واقعی هستند ، فعلا مشتری هست . تقریبا همه راضی بودند و فقط جناب سرهنگ بود که گفت اصلا عجله ای برای فروش با این قیمت ندارم و مجلس را بهم ریخت . حالا دیگه همه کارشناس فنی شده بودند و مهارشون دشوار شد . کلا نتیجه ای نگرفتیم و موضوع فروش زمین و قدر السهم ها ماند برای بعد از عید و سال جدید . غروب همان روز مشخص شد که وحید فارسی احمق شب جمعه را با جمعه شب اشتباه گرفته بوده . شاید اگر شام همان غذای مخصوص چلو گردن بره را جناب سرهنگ کوفت میکرد و سیبیل اش اساسی چرب میشد به فروش با قیمت پیشنهادی رضایت میداد .

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری ..... تابستان نود و هشت خیامی

سپید

سپید

" بعد از آن همه دوندگی، مبارزه و جنگیدن و اثبات بی گناهی،که پنج سال تمام از مفید ترین سالهای عمرم را تلف کرد ؛ عاقبت رای نهایی ابلاغ شد . وقتی که از پله های دادگستری بسرعت پایین می آمدم ، بوی مشمئز کننده عرق دست متهم روی دستبند استیل فضا را پرکرده بود و دوباره حس سرمای دستنبد روی دستم پاهایم را سست کرد . تک به تک پاگردها خاطره انگیز بودند و تداعی گر چهره های تاثیر گذار این سالها بودند . عکس پرسنلی همه شهود ، همه شاکی ها ، همه قاضی ها و همه دادیارها با ریتم تند از جلوی چشمانم عبور می کردند .

واقعا نفهمیدم اصلا چرا کار به اینجا کشید ؟ درست مثل یک کابوس بود . کابوسی از درک حس نابودی و فهم متلاشی شدن و پوسیدن در گور شعبه 13 تا شکوه پرواز آزادی و رهایی بندهای گشوده قدرت در شعبه 77 ؛ از قرار گرفتن در آستانه انحطاط مسلم تا لذت آرامش پس از انزال ؛ درک مرگ بر اثر خفگی و فشار طناب دار و کمبود اکسیژن تا لذت پرش از ارتفاع  و آبتنی در برکه ای گل آلود در گرمای تفدیده مردادماه .

واقعا یادم نیست چند بار بازداشت شدم و به دادگاه رفتم و تبرئه شدم و چند بار سرمای دستبند پلیس به مچ دستم تمام بدنم را لرزاند و پاهایم قفل شد . چند بار فریاد زدم : « اشتباه می کنید ، من اونو نکشتم . » "

 "« فقط وقتی تافل ات را گرفتی ، سرت را بالا بگیر» ؛ این جمله پدر مانع اصلی جوانی کردن من شد و آنقدر تاثیر گذار بود که درست قبل از سربازی ، خودم مدیر و مدرس بهترین آموزشگاه زبان شهرمان بودم . پدرحتی مدیریت رستوران بزرگ ارثیه پدری خود را در شأن و شخصیت من نمی دانست و رویا و آرزوهای بسیار بزرگی را برای من در سر می پروراند . "

"پریسا از هر حیث ایده آل بود ، چشمهای زیبا و نافذ و دست های ظریف اش دلبرانه هایش را کامل می کرد ، همان دختری که در  رویاهایم جستجو می کردم ، جذاب و خواستنی . ملغمه ای از شخصیت و نجابت و شعور در اوج گرمی و حرارت وصف ناشدنی . گیسوان بلند حنایی رنگ اش و چال گونه ای که همواره در کمترین لبخند ها دیده می شد و اندام کشیده و موزونی که که بشدت تایپ من بود .  پری سفید برفی دوست داشتنی.سالها قبل در دانشگاه دیدمش ، همان سالهایی که من شاگرد چند تن از شاگردان آموزشگاه خودم شده بودم . همان دورانی که بخاطر تسلط بر زبان انگلیسی بیشمار پارتنر مجازی در سراسر دنیا داشتم و اصلا حواسم به هیچ کس و هیچ چیز و هیچ جای دیگری نبود . واقعا حیف آن قامت بلند سراسر سفید و ناب و بی نقص که به زیر دومتر خاک رفت و خوراک مورچه ها شد ."

"درآمد ثابتم در آموزشگاه انتظار پدر را برآورده نمی کرد و رفتن من به میلان برای گرفتن مستر صرفا بهانه ای بود برای فرار از فشار انتظارات بی پایان پدر و برآورده کردن توقعاتش که ناگهان فوت بد هنگام پدر بزرگ و اصرار عموها برای فروش رستوران عملا پدر را در آستانه ورشکستگی قرار داد و بعد هم که برگشتم با جیب خالی و غروری که مثل کاغذ مچاله شده  بود ؛ باید از صفر و حتی زیر صفر شروع می کردم بدون هیچ حمایتی و سرمایه ای . همان روزهایی که پریسا دوباره به تورم خورد ، اما اینبار در تهران و با شرایط بهتری که خودش برای خودش رقم زده بود .

"هرچه بود پریسا منزل مستقل و شیک و مرتبی داشت و از همه مهمتر بخاطر شغلش در پروازهای طولانی مدت پکن و مسکو و مادرید ؛ من وقت بیشتر و فضای آزاد تری برای تعامل با دوستان و شرکا و همچنین طراحی و توسعه برنامه های کار جدیدم پیدا می کردم ."

" این چه کاریه آخه ؟ ... اصلا لازم نیست من کلید خونه تو را داشته باشم ، عسلم ... الهی دورت بگردم که اینقدر باشعوری تو دختر ... سفید برفی من ...

: نه ... رهام ... پروازه ... یه وقت دیر و زود میشه و گاهی کنسلی داره و تو توی تهران خونه نداری تپلی من ... "

"وکیل پدر پریسا روبه قاضی شعبه 13 کرد و با نگاهی تلخ  و اخم آلود گفت : جناب قاضی حتی روی قلاده و زنگوله گربه و تمام لوازم شخصی مقتوله هم اثر انگشت متهم دیده شده و تمام همسایه های مجتمع هم از تردد های مستمر وقت و بی وقت متهم آگاهند و یکایک شهادت داده اند .

همان روزهای بازجویی  که کابوس طناب دار خوراک هر شب من شده بود ، چه مستند محکمه پسندی بجز یک کارت پرواز داشتم ؟ که سیستمی هم نبود و دستنویس بود و تقریبا ارزشی نداشت برای تبرئه شدن . با همه تلخی های دوران بازجویی ، رشد زیر مجموعه ها هیچگاه متوقف نشد و تقریبا درآمدم به ماهی پنج میلیون تومان خالص نزدیک شده بود . "

" عشق ما حقیقی بود ، رابطه ای عالی شکل گرفته بود ، در عشق حل شده بودیم ؛ توی روان یکدیگر ذوب شده بودیم ؛ هرچه بود شیرین بود ؛ زیبا و دلبرانه ؛ مثل حل شدن شکر در آب در عشق حل شده بودیم ؛  رومانتیک به معانی واقعی . ولی من نمی خواستم ازدواج کنم . واقعا شرایط اش را نداشتم . صرفا هدفم کسب درآمد با روش جدید بود که هم پاسخ سرکوب های پدر باشد و هم کسب درآمدی منطقی که بعد از برگشت از ایتالیا بشدت به آن نیاز داشتم و چاره ای جز آن نبود . اما پریسای عزیزم رویای ازدواج داشت . خنده دار بود که گاه بفکر تهیه جهیزیه می افتاد .  از نگاه های اغواگرانه اش تا چهره غمگین و ملتمس اش که زیبا تر و دورترش میکرد . از ریتم ملایم نوازش های عاشقانه انگشتان ظریف اش با موهای پرپشت سر من تا شنیده شدن ضربان قلبش وقتی که سرخ و سفید میشد و تاریخی برای خواستگاری تعیین می کرد و منتظر واکنش سرد و بی تفاوت من می ماند ؛ همگی خبر از جدی بودنش برای ازدواج می داد . "

" اولین بار موقع برگشت از اهواز وقتی که برای بررسی عملکرد زیرمجموعه های رحمان رفته بودم ، توی فرودگاه دستگیر شدم . رد تلفن همراه را به راحتی زده بودند . گیج و منگ بودم تا اینکه عصر همان روز دستگیری قاضی کشیک با دیدن کارت مچاله شده پرواز برگشت ، دستور آزادی به قید وثیقه را صادر کرد . گیج و منگ بودم ؛ واقعا نمی فهمیدم ؛ اتهام من قتل پریسایی بود که در همان پرواز برگشت ، در رویاهایم معاشقه شبانه را با او مرور می کردم  و واقعا قرار بود همان شب طبق روال شب های قبل به منزل اش بروم.

وقتی فهمیدم قاضی کشیک تا تعیین نتیجه کالبد شکافی هنوز اجازه دفن جسد پریسا را صادر نکرده است ، دنیا روی سرم چرخید و باور مرگش محال بود.فریادم در تمام سرسرای ساختمان دادگستری در آن عصر خلوت وخاکستری پنجشنبه دلگیر زمستانی پیچید و طنین انداز شد و انعکاس فریادم بارها به صورتم کوبیده شد . به زحمت و با کمک دارو آرام گرفتم . "

"پدر هیچگاه به ملاقاتم نیامد  و  تمام هزینه های وکیل ها را خودم پرداختم . از رای دادگاه اول و دادگاه دوم تا رای دادگاه تجدید نظر و در نهایت رای آخر . هنوز هم معتقدم شاید اگرنامزدی ساده ونیمه رسمی داشتیم و بعدش کار به جدایی می کشید و خلاص میشدیم ؛ اصلاهیچگاه به اینجا ها نمی رسیدیم  . دوستان پریسا خیلی زودتر از خودش فهمیدند که در رابطه بین ما،ازدواجی شکل نخواهد گرفت و وقتی پریسا بخاطر کنسلی پرواز مسکو در آن شب لعنتی سرد و یخ زده زمستانی سر زده به خانه خودش برگشت و آن صحنه را دید ، اوضاع کاملا خراب شد و ورق برگشت . پریسا میخواست هیجان حضور سر زده اش را جشن بگیریم که بی دلیل تلخی و تندی جایگزین شد .

شاید پریسا در جستجوی گربه اش از بالکن سقوط کرده بود یا بخاطر مصرف زیاد داروهای آرام بخش تعادلش را از دست داده بود و یا شاید خیلی زودتر از یخ بستن برف روی باند فرودگاه مسکو من او را کشته بودم . "

شهرام صاحب الزمانی

مرداد و شهریور نود و هشت خیامی

سی و سه سال بعد

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

سی و سه سال بعد

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تابستان بود ، مردادبود ، هوا در باغ شهر اراک داغ و تفدیده نبود ، شاید کلاس پنجم بودم ، شنبه بود ، پنجم مرداد بود ، آن وقت ها هنوز به امثال آقای ذهبی ،  آقای پاکی در محله ها گفتن باب نبود ،نام اش آشغالی بود ، ذهبی صبح با بد خلقی زباله ها را با گاری دستی جمع می کرد ، حوالی هشت و نیم تا نه صبح در کوچه ما پرسه می زد ، آشغالی کارمند شهرداری بود ، کارمندها و کارگرهای کارخانه ها صبح ها خیلی زودتر سوار سرویس هایشان می شدند ، سرویس ها غالبا اتوبوس و مینی بوس بنز قدیمی بود ، بدون کولر برای کارگرهای دیگ های آلمینیوم ، صادق جودکی شاید هنوز خواب بود که پدرش با سرویس به واگن پارس رفته بود .

زندگی ساده و آرام درباغ شهر اراک در جریان بود . چندکارگر موقع تعویض لباس در رختکن بلند بلند خندیدند .  کلاغها پریدند . صدای آژیر آمد ، رنگش قرمز بود ، بوی خون آمد ، ذهبی غر می زد و به زمین و زمان فحش میداد . صدای شلیک ممتد پدافند آمد.

صدای شلیک بی وقفه پدافند با صدای جولان هواپیماهای عراقی در آسمان اراک در هم پیچید . اراک بی دفاع شده بود . از هر طرف شهر چند جنگنده شکاری و بمب افکن مارش رقص مرگ می نواختند و جولان می دادند . ذهبی بی تفاوت زباله ها را وارسی میکرد و زیرلب فحش میداد که چرا تفاله چایی روی نان خشک ها ریخته شده . صادق از خواب پرید . من با دوچرخه دهسالگی در دامنه کوه مستوفی بودم . مسلط به صحنه رقص میراژ ها و میگ ها ، روسیه بعد ها دوست شد ، برادر شد و از همان میگ ها به ما هم داد، اما فرانسه هیچگاه میراژ نداد . پروانه ها در محیط گلکاری شده کارخانه ها پر پر می زدند و این سو و آن سو می رفتند .

صدا آمد ، زمین لرزید ، صدای بمب ها در انبوه کر کننده صدای پدافند ها گم شد .

ذهبی ترسید ، صادق به پناهگاه رفت . دود مهیبی شرقی ترین نقطه اراک را در برگرفت . دود سفید بود . مثل قارچ شد . بزرگ و بزرگتر شد . دود خاکستری شد . و بعد هم در آخر سیاه شد و سیاه روزی به شهر اراک سایه انداخت .ذهبی با مشت به در خانه ها میکوبید که زباله بیاورید . برق ها قطع شده بود .صدای جگر سوز ناله آمبولانس ها سوزناک بود . مثل جیغ بود . شهر در وحشت و اضطراب بود ، زنان کارگران جیغ می کشیدند . صادق گیج بود .هر ماشینی که از پل شهرصنعتی رد میشد حامل مجروح و جنازه بود، اورژانس بیمارستان ولیعصر سوزن انداز نبود . مثل بیمارستان قدس . صدای گریه و مویه و فغان حجم میدان ولیعصر را پر کرده بود . آسفالت به مرور قرمز شد . رد لاستیک آمبولانس ها روی خونهای ثبت میشد . شهر رنگ مرگ گرفت . صادق تا ظهر فهمید که روح پدرش و خیلی از کارگرها همراه با پروانه ها پرپر زدند و به آسمان رفتند . صادق گریه کرد . تا عصر بیمارستانهای اراک پر از مجروح شد و گورستان اراک پر از جنازه سوخته شهدای کارگر.ذهبی خسته از کار به خانه اش در محله فوتبال رفت . شب زباله ها و فرصت ها توسط مسئولان سوزانده شدند . اخبار سکوت را گزارش داد . مادر صادق بیوه شدن را فهمید . قطعه شهدای کارگر جزیی ازبهشت زهرای شهر اراک شد . جنگ تمام شد . کوه مستوفی پارک امیر کبیر شد . عراق برادر شد .سفربه کربلا سهل شد .  بازی با ناموس ایرانی برای برادران عراقی در قم و مشهد سهل و آسان شد . صادق خیلی آسان دکتر شد و در قشم ساکن شد . پسرذهبی مدیر روابط عمومی یکی از کارخانه های بزرگ شد . پنجم مرداد ورزشگاه شد . سی و سه سال بعد من چهل و سه ساله شدم و بازهم پنجم مرداد شنبه شد .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سوم مرداد ماه  .  استاد علی مسعودی نیا ، تمرین جریان سیال ذهن

 

سراشیبی سرخ

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : صرفا از آیینه ماشین صحنه قتل را شرح دهید .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" سراشیبی سرخ  "

یازده ساعت بود که وسط جاده ای که همیشه سه ساعته طی میکردم ، بین اون همه ماشین گیر کرده بودم . نه راه پس داشتم و نه راه پیش  .  جاده بسته و ملت هم خسته هرچند منظره های بیرون عالی و بدیع بود اما دیگه حوصله ها کاملا سر رفته بود و میوه  و آبجوش و غذای حاضری هم تمام شده بود و من هنوز به گچسر نرسیده بودم . هروقت هم که راه باز میشد نهایت چند کیلومتری جلوتر می رفتیم و بعد دوباره قفل میشد . همیشه وقتی تعطیلی هست این حجم ترافیک برای جاده چالوس عادی میشه . اما اینبار دیگه واقعا قفل قفل شده بود . فقط هلاک اون جماعتی بودم که هر جا توقفی صورت میگرفت خیلی قشنگ بساط می چیدند و زیر انداز پهن می کردند و خیلی راحت و سریع بساط قلیان بپا می کردندو تخته نرد و ورق بازی شروع میشد درست وسط جاده و در فضای بین دو ماشین . هر وقت هم که راه باز میشد در کسری از ثانیه بساط را جمع می کردند و قلیان را بیرون پنجره ماشین با دست می گرفتند تا اینکه دوباره چند کیلومتر جلو تر ، بساط را مجدد راه اندازی می کردند . حتی به وضوح دیدم که از صفحه تخته نرد با گوشی موبایل عکس گرفتند و ادامه بازی را طبق همان عکس جلوتر چیدند .

در کل جالب بود برام این حجم دلخوشی و کل کل  کردن ها . شنیدن چند باره ریمیکس آهنگ های ابی دیگه جذابیت خودشو از دست داده بود . چشم به سر سبزی های اطراف دوخته بودم و غرق در رویا هام بودم و خسته و گرسنه و عرق کرده و کولر هم تا انتهای توان در حال خنک کردن کابین ماشین بود . حس کردم سر و صدایی غیر عادی از یکی دو ماشین پشت سری و از همان فضاهای ورق بازی ها و قلیان کشی ها به گوش میاد . کنجکاو شدم . شیشه برقی را پایین دادم تا دقیق تر بشنوم با هجوم حجم عظیم رطوبت و گرما ، پشیمان شدم و بلافاصله  دوباره بالا دادم . صدای خنده و شوخی نبود . از آیینه ماشین نگاه کردم . گویا دعوا شده بود . در اون فضای تنگ بین چند ماشین ، چند نفری گلاویز شده بودند و چند نفری هم در حال جدا کردن بودند .خیلی سریع حجم انبوهی از جماعت کم حوصله و خسته و عصبی و گرفتار به این غائله پیوستند . آیینه را دقیق تر تنظیم کردم و صدای ضبط ماشین را کامل بستم و درجه کولر را کم کردم تا صدا و سیمای بیرون بطور کامل در اختیارم باشد .

زاویه دیدم محدود بود اما بخوبی دیدم که اون وسط دعوا و یقه گیری ها یک نفر که تیشرت سفید طرح داری داشت  با تخته نرد محکم کوبید به سر و صورت طرف مقابل که تیشرت مشکی رنگی بتن داشت و  جای جای تیشرت رد پای شوره های سفید عرق خود نمایی می کرد  ، و  طرف مقابل هم بیدرنگ از وسط معرکه قلیان را برعکس  مثل گرز به دست گرفت بطوریکه ذغال های گر گرفته و  خاکستر به هوا افشان شدند و جیغ جماعت به هوا رفت و همزمان هم آب د اخل قلیان به اطراف عین گلاب پاش پخش میشد ،  جام شیشه ای ته قلیان را محکم و قائم  ، بشدت کوبید توی صورت پسری که تیشرت سفید به تن داشت  بطوریکه از اون فاصله به وضوح دیدم که مخلوط قطرات خون و باقیمانده آب قلیان در هوا پخش شد و  تیشرت سفیدش طرح هایی از رنگ قرمز خون تازه بخود گرفت . ولوله ای بپا شد و صدای جیغ و شیون فضا را پر کرد . ناخودآگاه کمربند ایمنی را باز کردم و دستم رفت برای دستگیره و خاموش کردن ماشین که متوجه شدم راه باز شد و ماشین های جلویی حرکت کردند . من هم حرکت کردم . ولی تمام حواسم در آیینه جمع شده بود و  از آیینه بخوبی دیدم  که ترافیک پشت سرم در همان نقطه گره خورد و عبور از کوه و دره هم برای ماشین های پشت سر میسر نبود  . جماعت کنجکاو چند برابر شدند و کشان کشان هیکل پسر را به کنار جاده کشیدند و تیشرت سفیدش طرح هایی از خاک و گل و رنگ خون گرفت و پاره پاره شد و تصویر من از اون قائله در اولین پیچ تمام شد  و به جنگل و کوه کات شد . 

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا

" توپ دو لایه "

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : پیرزنی که شنوایی اش کم است .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" توپ دو لایه "

جنگ قدرت جاری ها در اوج بود و هر دو پسر سعی در آرام کردن اوضاع داشتند . این وسط طفلک خود بی بی بود که شخصیت اش خورد میشد و اعتبارش له میشد . کار بجایی رسیده بود که لج بازی گسترده ای برای پوززنی طرف مقابل در نگهداری از مادر از هر دو طرف در حال شکل گیری بود و ما بچه ها هم صرفا نظاره گر رفتار بزرگتر ها بودیم.

پدر درحالیکه تسبیح می گرداند ، بی تفاوت به چای سرد شده روی عسلی رنگ و رو رفته ، رو به بی بی بلند گفت :

= بی بی بریم خونه ما ؟

: ها ؟

پدر ایندفعه با صدای بلند تری گفت

= ننه میایی بریم خونه ما  ؟

: آره ، قرص هامو خوردوم ، از وقتی که اون دوتاقرص آبی ها را هم می خوروم ، گلاب به روت حسن جون ، دیه شکموم قشنگ کار نمی کنه ... ملتفتی ؟

پدر تسبیح را رها کرد و کاملا گردن بی بی را به دهانش نزدیک کرد و بلند گفت

= میگم بیا بریم خونه ما ، راحت تری  .

: نه ، ننه اینجو هم خوبه راحتم  . تو زن ات واسواسیه ... اذیتش نکن ... اینجا می مونم تا بلکه خدا زودتری ازوم راضی بشه و هق هق هق هق زد زیر گریه ...

= این چه حرفیه بی بی ... برکت داره وجودت ... حالا بیا بریم .

بابا در غیاب عمو حسین  و بی اعتنا به خواهش ها و حرفهای زن عمو  کار خودش را کرد ، پدر خیلی چالاک و سریع بی بی را کول کرد و به من زیر چشمی اشاره کرد که ساک و وسایل اش را سریع جمع کنم و سریع راه افتادیم . زن  عمو حسین به گریه افتاد و با التماس جلوی در مانع شد اما من ماشین دربستی گرفتم و سوار شدیم .

شب در حالیکه پدر راضی و خشنود بنظر می رسید ، تمام گفتار مادر سرشار از نیش وکنایه بود. بمباران می کرد با حرفهاش که بی بی بدون مقدمه گفت  :  ایی وای حسن آقا ، قرص آبی هام جا مونده خونه حسین آقا ، ماخامشون ... امرو هیچ نخوردوم ازشون

پدر گفت = نیازی به اونا نیست ... ولش کن  ... مهم نیست

: آره خیر ببینی  ... زودتر برو  ، رفتی خونه حسین اون شونه نقش ماهی و گلسر سفیدم جامونده روی تاقچاه شون ... اونارم بیار

پدر درحالیکه با طمانیه تسبیح می گرداند و تمام حواسش به صفحه تلویزیون و اخبار شبانگاهی بود گفت = گفتم مهم نیست .

بی بی گفت : نه حسن جون ... همین امشب ماخام ... فردا خیلی دوره

پدر دومرتبه تسبیح را رها کرد و گردن بی بی را نزدیک دهان بردو در گوش اش فریاد زد = میگم مهم نیست ننه ...ولش کن .

بی بی با بغض گفت : مهنده ننه ... مهنده برارر ... ا ی ی ی ی خدا  ... زودتر از مو راضی شو و شروع به گریه کرد  .

مامان  که از داخل آشپزخانه شاهد این ماجرا بود  ، چشمهاش را به سقف دواند و گویا زیر لب گفت آمین و ریز خندید .

ظهر روز بعد وقتی پدر خسته از مغازه با دوچرخه قدیمی خودش به خونه آمد ، من و بچه محل ها سرگرم فوتبال بازی بودیم . وقتی که من توی کوچه بودم در حیاط غالبا باز بود تا گاهی وسط بازی بتونیم آبی از شیلنگ به سر و صورت بزنیم .شیلنگ را روی صورتم گرفته بودم و سرمای خنک آب و جرعه جرعه آب از شیلنگ خوردن تازه برایم لذت بخش شده بود که پدر با خشم صدا زد و گفت بی بی کجاست ؟ شیر آب را بستم و  سریع رفتم داخل خونه و دیدن اشک های مادرم با موهای خیسی که تازه از حمام بیرون آمده بود نگرانم کرد  .

گفتم صبح که اینجا بود ... پس الان کجاست ؟ بعد هر سه نفری دنبال بی بی گشتیم . نبود که نبود . به وضوح ترس و نگرانی را در چهره پدر دیدم . مادر حتی زیر کابینت های آشزخانه و زیر تخت را هم پایید .

جا رختخوابی  ...  حمام ... دستشویی  ... انباری  ... خرپشته  ...   پشت بام ... هیچ جا نبود . من هم که از صبح توی کوچه بودم . مگر اون چند دقیقه ای که برای دولایه کردن توپ رفتم بقالی سید اسمال آقا ... سریع رفتم توی کوچه و از بچه ها پرسیدم :

بچه ها من رفتم دولایه کنم ، کسی خونه ما نیامد ؟

محسن گیج گفت : عههه راستی  ... عموت آمد و بی بی ات را کول گرفت و با وانتش برد . خیلی هم تند و سریع ... دو دقیقه هم بیشتر طول نکشید . نفس راحتی کشیدم و در دل به عمو حسین آفرین گفتم و ناز شصت دادم . پدر هم توی حیاط بود و صدای محسن را شنید و آرام کنار حوض نشست و به فکر فرو رفت . ظاهرا پدر حواسش نبود که دست بالای دست بسیار است .

مادر که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند ، تند تند سفره نهار را آماده میکرد .

کولر را روشن کردم و پدر را برای نهار صدا زدم . مادر گفت خاموشش کن ، موهام خیسه .

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا

بوتیک رومانتیک

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : راوی توی اتاق پرو است و بیرون اتاق پرو قتل رخ می دهد .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" بوتیک رومانتیک  "

هر سه تا را باید تن میزدم و امتحان می کردم . اساسا پیراهن برای من کاربرد بیشتری دارد و همه جا هم سه ایکس لارج به راحتی پیدا نمی شود . عجله ای نداشتم و با دقت تمام رگال آخر را هم گشتم و سایز بزرگ چهارمی را هم پیدا کردم . پیرمرد صاحب مغازه پشت میزش نشسته بود و با پسر جوانی ظاهرا مشغول حساب و کتاب بودند . روی میز تعداد زیاد کاغذ و رسید و فاکتور بود و مرتب تق تق تق تق روی ماشین حساب می زدند و یادداشت می کردند . چهره هر دو اخمو و برافروخته بود . با اشاره سر سلامی کردم و رد شدم . اما نه اون ها به من نگاه کردند و نه من اهمیتی دادم . اینطوری بهتر شد . دنبالم راه نیفتادند که برای انتخاب استرس وارد کنند . رفتم داخل اتاق پرو چوبی زیر پله ای . کلید را زدم . لامپ و فن هردو همزمان روشن شدند.

هر چهار پیراهن را بترتیب روی جا لباسی فلزی که دقیقا فقط چهار تا جای لباس داشت ، آویختم . پیراهن اول را که پوشیدم ، نظرم پنجاه ، پنجاه بود . نه تایید نهایی کردم و نه عدم انتخاب . فوق العاده نبود . صرفا اندازه بود . دکمه سوم از بالای پیراهن دوم را که بستم احساس کردم سر و صدایی از بیرون اتاق پرو میاد . حرف پول و چک و سفته و مهلت و این چیزها بود و گاهی سر و صدا بالا و بالاتر می رفت . مشتری مداری حکم میکرد که رعایت حال من مشتری را بکنند ولی بلند بلند فریاد می زدند .پیراهن دوم خوش نقش و خوش پوش بود  . داشتم فکر می کردم که هم با کراوات سفید راحت ست میشه و هم با کراوات مشکی و حتی با کراوات سبز تیره ، که بنظر رسید بلندی صدا ها بیشتر و بیشتر شد و حالا دیگه علنا با چاشنی فحش ناموسی و الفاظ رکیک و مادر فلان و  مادر بهمان توام شد . بنظرم بیشعوری و عدم مشتری مداری حسابی با هم ست شده بودند و صدای کوبیدن دست روی میز شیشه ای هم به وضوح به گوش می رسید . پیراهن سوم را که برداشتم ، وسط فحش و دعوایی که دیگه داشت برام عادی میشد ، صدای بلند  شکسته شدن شئی شیشه ای آمد و بلافاصله صداها قطع شد . سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت ، بطوریکه الان دیگه به وضوح صدای نحیف فن اتاق پرو خود نمایی میکرد . حتی حرکت دست های من توی آستین پیراهن سوم خیلی بلند بنظرم آمد . آستین دوم را که پوشیدم صدای پایی به سهولت شنیده شد ودور شد و بعداز  صدای باز و بسته شدن در فروشگاه  مجددا همه جا در سکوت محض فرو رفت . مشخص بود وضعیت غیر عادی شده . استرس همه  وجودم را فرا گرفت . تمرکز نداشتم و فکرم برای انتخاب پیراهن سوم خیلی خوب کار نمی کرد سریع بیرون آوردمش و بیخیال پیراهن چهارم شدم و فقط همون پیراهن سبز رنگ را برداشتم وجمع و جور کردم تا سریع حساب کنم و از اینجا بیرون برم .

آهسته در اتاق پرو را باز کردم و دیدم مقدار زیادی کاغذ کف مغازه پخش شده و گاهی برخی با نوازش باد کولر جابجا می شوند.همینکه دوم قدم بیرون آمدم و وسط مغازه رسیدم از دیدن هیکل زمین افتاده و سر و صورت غرق بخون شده پیرمرد شوکه شدم . حالا دیگه من بودم و پیراهن سبز در دست و پیرمرد زمین افتاده و صورت خونی . می لرزیدم  ... هر چه در توان داشتم فریادزدم  : ... کمک  ... کمک  ....  کمک کنید  ... کاسبهای همسایه کم کم سر رسیدند . فشارم افتاد و بیحال  زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا

Not Shot

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

نات شات  

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

ا

Not Shot

نات شات  

وقتی از تکسیم تا انتهای استقلال را پیاده می روی ، تور فروش های ایرانی به سهولت شناسایی ات می کنند و مرتب آویزان ات میشوند که خانم ، تور کشتی ، تور جزیره ، تور فلان و بهمان . به دفعات برای کار و خرید پوشاک آمده بودم ولی فقط سفر از جنبه کاری بوده و تا حالا کشتی نرفته بودم . بی تفاوت به تور فروشهادر مسیر فروشگاه اصلی بودم و مشغول محاسبه قیمت ها . آخه لامصب ها با دلار خداد تومانی که دیگر غالب تفریحات اینچنینی برای امثال من یه رویاست . اما وقتی کشتی کروز و اسم فرشید امین  به گوشم خورد پاهام لرزید و حاضر شدم از دو سه وعده ناهار و شام و حتی خیلی چیزهای دیگه  بگذرم و درذهنم مشغول محاسبه شدم . از چند فروشگاه که رد شدم متوجه شدم تمرکز برای خرید ندارم . خیلی طول کشید تا راضی شدم برای دادن هفتاد دلار . برنامه شامل شام و دسر و نوشیدنی و اجرای زنده بود که اینها اصلا مهم نبود و من انگیزه دیگه ای داشتم . به وضوح دستم می لرزید وقتی که صد دلاری را دادم و صرفا با لیدر شرط کردم که فقط و فقط گرفتن یک عکس برام مهمه و لاغیر ، اون هم قول همکاری داد و من هم با چشمک قول شیرینی در صورت موفقیت و تگ کردنش در اینستاگرامم را دادم ، راست یا دروغ گفت که با بادیگاردهاش رفیق جینگه . بعد از دوش اتوی اساسی به موهام کشیدم یه آرایش ملایمی هم  کردم ومانتو شکیل مجلسی  زرشکی را پوشیدم و بوت های معرکه ای را هم که دیروز از حراجی خریده بودم افتتاح اشون کردم . حواسم به همه مارک ها بود که هیچکدام را جدا نکنم . حتما باید فروش میرفتند  . عصر با اتوبوس از هتل های مختلف همه را جمع کردند و به اسکله بردند . سر ساعت کشتی آمد و پهلو گرفت .

کشتی سه طبقه و با شکوهی بود . همه قشری بودند . غالبا زن و شوهر های جوان و خیلی کمتر خانوادگی و مجرد . کم کم سالن پر شد و کشتی حرکت کرد صندلی های چوبی با حرکات مواج دریا به راحتی جابجا می شدند و من به این پدیده عادت نداشتم . بیشتر حواسم به رفتار پارتنر ها بود که بانمک و جالب بود . معلوم بود اول داستان شون هست . گوش هام تیز بود از میز مجاور غیر محسوس شنیدم که ای بابا ... آبجوهاشون درصد کمی الکل داره و در حد دلستره. من که اهلش نبودم ولی بنظر برای من و سنگ کلیه ام خیلی خوب بود . با پخش کلیپ برنامه شروع شد و مجری شروع کرد به معرفی برنامه ها و توصیه های ایمنی که مثلا از همدیگر فیلم نگیرید و فلان و بهمان. بدون وقفه و خیلی منظم نوشیدنی سرو میشد و من هم مشتری آّبجو شدم . با اولین جرعه یاد زمان دختری هام افتادم که با الهام و فرید ته لیوان دورهمی های دایی فرهاد را یواشکی سر میکشیدیم و میخوردیم و مسخره بازی در می کردیم و ادای مست بازی ها را در می آوردیم . بو همان بو  بود و طعم و مزه هم همان . یادش بخیر . گذشته ها خیلی سریع جلوی ذهنم مرور شد . لیوان اول که تمام شد با آنکه قدری گرمم شده بود و موسیقی هم در اوج بود ، فاتحه ای برای اموات فرستادم و با اشاره چشم و ابرو لیوان دوم را از گارسون تقاضا کردم .

کم کم پیش غذا را آورند و من به عنوان مزه از اونها خیلی خوب استفاده کردم  و دقیقا پس از لیوان سوم بود که بنظرم خطا کردم و به گارسون انعام دادم . گرمم شده بود و حس خیلی خوبی داشتم . تصمیم گرفتم برم روی عرشه کشتی و سیگاری بکشم .کشتی از ساحل دور شده بود و سر و صدای مرغهای دریایی در آسمان می پیچید . باد  به خوبی موهایم را نوازش می داد و دقیقا وقتی خورشید نفس های آخر حیات اون روزش را میکشید ، کشتی از تنگه بسفر عبور کرد و من از سیگار، کام های خیلی عمیق می گرفتم .

شستشوی کلیه خیلی سریع تر از این حرفها عمل کرد و دست به میله به دستشویی کشتی که طبقه پایین بود رفتم . وقتی سر میزم برگشتم یه خانم خواننده شروع کرده بود که آهنگهای هایده را میخواند و جماعت با ایشون همخوانی میکردند . منم از جماعث مستثنی نبودم ولی به وضوح احساس میکردم که صدای من کم کم کشدار میشه و بغل دستی ها من را به همدیگه نشون میدادند و پسرها هم ریز می خندیدند . اساسی خط افتاده بود . هر چند بنظرم دیگه کافی بود ولی پیشخدمت بد ذات لیوان بعدی را هم گذاشت کنار مزه ها .  بنظر دیگه کافی بود .اصلا این فازها برام مهم نبود  ، صرفا برام اون عکس یادگاری با فرشید امین  مهم بود که خیلی باهاش کار داشتم . هرچند به عکس راحله با ابی نمی رسید ولی من برای همین شات هم کلی  برنامه ریزی کرده بودم .  راست یا دروغ راحله به دفعات گفته بود برای عکس با سلطان صدا دو هزار دلار جداگانه پول داده  . داشتم به زمان ارایه اش توی فضای مجازی فکر میکردم و عکس العمل افراد مختلف را توی ذهنم تداعی میکردم که لیوان رفت توی دستم و کم کم خالی شد .

برنامه بعدی رقص لزگی بود و موسیقی در اوج و لیزر شو هم حسابی کولاک کرده بود . حال خوبی نداشتم . شام را کم کم آوردند ولی همینکه بوی برنج هندی به مشامم خورد حالم را بهم زد ، دقیقا مثل ویاری که زمان حاملگی سر سپهر داشتم ، قشنگ حالت تهوع ام تقویت شد و حالم اساسی بد شد .تلاش کردم به این موضوع اصلا فکر نکنم  ولی نشد . کنترل رفتارم از اختیارم خارج شد . از تگری که جلوی اون جمع شش نفره روی بشقاب خودم زدم و بالا آوردم ، چیزی نمی گم . فقط با طمانینه  و شاید هم کمی وقاحت ، تمام دستمال کاغذی های روی میز را صرف تمیز کردن محیط  و کثافت کاری خودم کردم . بوی بسیار بدی از محتویات ترش شده معده آمیخته با بوی الکل در پیرامون ام پیچیده بود . افتضاح کرده بودم . استفراغ تا روی مانتو مجلسی هم رد بجا گذاشت و با دستمال پاک نمی شد . شرم آور بود  ،  باید هرچه سریعتر از اون مکان جابجا می شدم . حرکتم خیلی زشت بود  . مجالی برای ماندن سر اون میز نبود .  موسیقی در اوج بود و خواننده سوم یا چهارم هم روی صحنه اجرا رفتند ولی هنوز خبری از فرشید امین نشده بود. با هزار زحمت و دست به دستگیره خودم را به طبقه بالای کشتی رسوندم.  قسمت ازما بهتران واقعا عالی تر بود . طبیعیه هرچقدر پول بدی آش میخوری . روی یک کاناپه آرام گرفتم . الکی دست میزدم . از اون بالا به همه مسلط بودم و همه را میدیدم . خبری از لیدر تور نبود . همون اوایل بعد از مشخص کردن جای صندلی های نفراتش دیگه گم و گور شده بود.

خوابم گرفت . توی خواب و بیداری صدای قشنگ فرشید امین را شنیدم . خودش بود . چه تیپ قشنیگی زده بود . همون عینک شب معروف اش  . اما نای بلند شدن نداشتم . خواب عمیقی به سراغم آمده بود . به زحمت پلک هام را باز کردم و دوباره برای چند لحظه دیدمش . با چشم بسته با آهنگش همراهی میکردم .  مشخص بود اون پایین موج جمعیت توی هم لول میخورن و می رقصند .

به زحمت بلند شدم . حس کردم تعادل ندارم . نشستم و ایندفعه کامل ولو شدم روی کاناپه . عمیق خوابم برد . شنیدم که خانمی با سماجت بیدارم کرد و گفت : خانم برای ما مسئولیت داره شما اینجا خوابیدید. نیم ساعته برنامه تموم شده . اون پایین تمام اتوبوس منتظر شما هستند . اجازه بدید کمک تون کنم . بنظرم خانم محترمی آمد . تا پله های اتوبوس کمکم کرد .سر درد شدید و  سنگینی نگاه ها  ، هر دو آزار دهنده بودند .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه ششم خرداد نود و هشت خیامی  .  استاد علی مسعودی نیا

شزلون

 

تکلیف کلاس :  لحظه جدایی

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

" شزلون "

در نهایت قرار شد پنجاه ، پنجاه بکوبیم و بسازیمش . شش طبقه صد و بیست متری جواب میداد . سه سال بعد از فوت مامان همه وسایل اش را جمع و جور کردیم و دادیم به خیریه ها . آبشارعاطفه های و خیریه امام هادی سهم بیشتری داشتند . خواسته هر سه نفرمون بود . عصر اون جمعه پاییزی ، وقتی که کارگر ها شزلون سلطنتی را می بردند . تمام کودکی و نوجوانی ام جلو چشمم مرور شد . شخصا مانع شدم . یکی از پایه هاش را با دست محکم گرفتم و گفتم : این را من میخوام . واسه باغ میخوام . کسی حرفی نزد . کارگرها مثل موریانه افتادند به جان خانه و تجزیه اش کردند تا لامپ و کلید و پریز و شیرآلات و حتی کانال کولر. کم کم بغض سنگینی  که گلویم را گرفته بود و فشار می داد توان ماندن را ازمن سلب می کرد  . آلبوم ها را دادم هومن اسکن کند تا عکس ها در اختیار همه باشد .

زندگی مشترک چهل و چند ساله هر دوی آنها تمام شده بود و دیگر هیچ چیزی ارزشی نداشت . مگر عطر وجودشون که به برخی لباسهای مجلسی و رسمی گیر کرده بودو قلاب شده بود .

انعام کارگرها را دادم و با تلخی بیرون آمدم .کمک کردند شزلون را داخل صندوق عقب گذاشتم .

تک به تک ریزه کاریهای چوبی اش برام خاطره داشت . چه آن وقتی که خان داداش ساعتها روی آن لم میدادو با نامزدش تلفنی صحبت میکرد و من کنجکاو از پشت دیوار پذیرایی فال گوش می ایستادم و یا حتی نامزد بازیهای خواهرم مژگان با فرهاد که چطوری مژگان خودش را ولو میکرد روی شزلون و تمام بدنش در اختیار فرهاد بود و من با همون حس کنجکاوی اقتضای سن ام از انعکاس  آینه توی پذیرایی که از پنجره آشپزخانه ای که سالها بعد اوپن اش کردیم ، یواشکی دید میزدم که چطور در هم می لولند و خیلی از دست آجی عصبانی و شاکی شدم و همان عصر جمعه ای که همه به باغ رفته بودند و من بخاطر امتحان شنبه خانه مونده بودم ، جواب خداحافظی فرهاد را ندادم و شام هم نخوردم و خنده دار بود که مدتها تا وقتی که بزرگ شدم و عقل رس همیشه از فرهاد بابت رفتار آن روزش روی شزلون بدم می آمد و تا مدتها با مژگان هم سر سنگین شده بودم .

اصرار مادر برای خرید شزلون در شب عید آنسال را بخوبی بیاد دارم . بی تفاوتی پدر و اصرار مادر و در نهایت چک هایی که دایی منوچهر داد و بعد ها به مرور مادر خودش چک ها را پاس کرد .پدر عمدا به شزلون بی تفاوت بود و هیچ وقت بیاد ندارم که با حس خوبی روی شزلون نشسته باشد. در مهمانی ها به عمد هر وقت روی شزلون می نشست دست به سینه بود و با خندی ای کشدار و خنک در حالیکه چهار زانوی روی آن می نشست ابهت شزلون را به سخره میگرفت . حالا می فهمم که  به نوعی جنگ قدرت بود و چون حرفش دوتا شده بود و شزلون علی رغم میل باطنی اش به منزل آمده بودبا آن مثل غریبه ها رفتار می کرد .پارچه اش نرم و خیلی لطیف بود . جیگری خاص . گرما میداد به بدنت . ترکیب قرمز جیگیری با رنگ طلایی روی دسته ها و تاج و پایه هاش ، عجیب دل بری میکرد از اهل دل . جای خواب دست می ماند روی پارچه اش . کلا همیشه حس خوبی داشت ، خصوصا وقتی  در اولین ارتباط ها و تماس های تلفنی با پارتنر هایت روی آن ولو میشدی و ساعتها حرف میزدی و گپ میزدی و دست به پارچه جیگری میکشیدی و جای خواب دست می ماند و طرح قلب در آوردی . سالها بعد تلفن بی سیم آمد و گوشی بیسیم تا صبح توی رختخواب باطری خالی میکرد . دوباره بغض کردم ، چشمهام بارانی شد . شانس آوردم به موقع چراغ سبز شد وگرنه یقینا گریه امانم را برده بود . شزلون سوگلی خونه بود ، چه موقع گردگیریهای عید و چه موقع رنگ کاری ها و کاغذ دیواری زدن های خانه . بهترین جای پذیرایی مکان اش بود . بندرت گاهی جابجا می شد ولی در نهایت همان کنج مشرف پذیرایی مآوای همیشگی اش بود که آرام و ساکت و با وقار ساعتها و روزها و هفته ها وماه ها و سال ها می ایستاد . با شکوه و سنگین .

تاج سلطنتی اش در بالا خوش رخ بود ، ترکیبی از خراطی ماهرانه  و رنگ و نقاشی دوگانه . منحصر بفرد بود که دل مادر را  ربوده بود . غرق رویاهام بودم که دیدم جلوی در خانه ام . به خودم آمد . جایی برای شزلون در منزل نبود . حتی امکان پیشنهاد دادن حضورش برای چند روز در بالکن هم میسر نبود و قطعا واکنش تندی در پی داشت  . اصلا این چه کاری بود که من کردم . شاید این باشکوه قدیمی الان دیگر  در نهایت فقط به درد همان باغ می خورد .اما حالا این وقت شب دیگه زمان باغ رفتن نبود . با زحمت زیاد اما عاشقانه توی پارکینگ جلوی در انبار گذاشتمش تا در اولین فرصت این یادگار چوبی عزیز را به باغ ببرم . شاید این جمعه پیش رو بروم . شاید .  وقتی کلید آسانسور را زدم و از دور در نور کم پارکینگ نظاره گرش شدم ، همچنان با شکوه بود و با وجود کهولت سن و فرسودگی آن فضای محقر چیزی از ارزشهایش کم نشده بود .

عصر شنبه طبق اساسنامه ساختمان که به امضای همگی رسیده بود  و صد البته در غیاب من  شزلون توسط مدیر ساختمان بیرون گذاشته شد و سریع تر از آنچه فکرش را بکنم برده شد. حق اعتراض نداشتم ، بجز مرور در رویاهایم ، به هیچ کس ، هیچ سفارشی نکرده بودم .

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سیزدهم تیرماه نود و هشت  .  استاد علی مسعودی نیا

اتاق پرو

تکلیف کلاس :  اتاق پرو .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

این وسواس لعنتی در خرید همیشه برای من پایان خوشی به همراه دارد. این درست که خودم گاهی کلافه میشم و سردرگم و اعصاب مغازه دارها را خورد می کنم ؛ اما تهش وقتی توی جمع همه به ناب بودن سلیقه ام غبطه می خورن، قشنگ حس می کنم که از شدت لذت روی ابرهام . رشک و حسد را  که توی چشمها می بینم اعتماد به نفس ام روی درجه هزار ست میشه .

اما اینبار انصافا قدری بیشتر طول کشید و در نهایت کار رسید به ساعت سه عصر که در تمام این پاساژ پرنده هم پر نمی زد ، هر چند تحت هر شرایطی من به قطعا تا غروب به برنامه میرسیدم و به جمع ملحق میشدم ، هیجان خاصی داشتم ،  خبرش دیشب رسید که احتمالا سیاوش و اردلان هم هستند . به هر حال بالاخره پیداش کردم ، عاقبت جوینده ، یابنده است . شک ندارم . اما باید پرو کنم . حتما بپوشم و تست کنم . شوخی نیست صد و نود هزار تومان شلوار ، بله که حتما باید پرو کنم . با عجله بردارم و ببرم خونه و ببینم با وجود کشی بودن حتی از رون هام بالا نمی ره ، چه اینکه برسه به کمرم .

یه اتاق پرو بیشتر نداشت و شانس آوردم کسی نبود و کلا خلوت بود .  رفتم داخل کلید را زدم و چفت در را بستم . لامپ سقف اش از این لامپ مهتابی های قدیمی بود که ترانس اش مثل جیغ مستمر جیرجیرک توی شبهای بد خوابی روی مخ است و خودش هم مثل شکار گلوله خورده در اواخر عمر تلو تلو می خوره و عین لامپ گرد سوز بدون نفت که پت  پت می کنه تا خاموش بشه ، اونم تپ تپ و پت پت  میکرد و با وز وز ترانس همنوازی مزخرف دوتایی راه انداخته بودند.

تمام چهار دیوار اتاق پرو چوب ام دی اف قهوه ای رنگ بود در ابعاد طبیعی یک اتاق پرو . بدک نبود . در لولایی ساده داشت و قفلی نیم بند . سیم کشی روکار و جالباسی قدیمی و  زهواردر رفته ای هم تمام دارایی این چهار دیوار کوچک بود .

وقتی که کفش ام را درآوردم و جوراب نسبتا خیس دستی به سر و روی سرامیک قهوه ای کشید و ردی ساده بجا گذاشت ، بوی عرق جورابم برای خودم دلنشین بود و قابل قبول ، اما مخلوط میکس شده از بوی پا و بدن و عرق دیگران توی اون محیط کوچک و دربسته و هوای گرم واقعا مشمیز کننده بود . خصوصا برای من که بخاطر برنامه امشب از صبح هیچی نخورده بودم .

همینکه دستم رفت به کمرم یه استرس ریز نیم بندی آمد که اینجا اتاق پرو هست و حواست باشه و هزار حرف و حدیث . حوصله دردسر نداشتم . با دست راست دکمه شلوارم را باز کردم و زیپم را کشیدم پایین و همزمان با دست چپ روی آیینه دست زدم تا مثلا چک کنم که آیینه دوجداره است یا تک جداره .

خیلی وقت پیش یه عکسی توی اینترنت دیده بودم که قشنگ توضیح میداد ، توی هتل ها و اتاق های پرو اگر آیینه  دوجداره باشه انعکاس به چه صورت خواهد بود . به دفعات نوک انگشت اشاره را به آیینه چسباندم . چیزی نفهمیدم . بازم ، دوباره . اما چیزی دستگیرم نشد . آیینه قدی بزرگ را از بالا تاپایین قشنگ و دقیق ورانداز کردم . چند جای اکسید شدن در پایین اش بود که تایید می کرد این آِیینه نرمال است ، ولی همین علایم می توانست ردی برای گمراه کردن باشد . بدتر گیج شدم .

خیلی فکر کردم . موضوع قشنگ توی ذهنم بود . اما اصلا دقیق بخاطر نمی آوردم . بازم انگشتم را چسباندم . کف دستم را . هیچ فرقی با تجربه های قبلی نداشت و فقط جای کف دست بجا ماند . بشدت برام مهم شد که موضوع را بیاد  بیاورم . خیلی سریع اینترنت گوشی را روشن کردم . ناله اش درآمد که پنج درصد بیشتر باطری ندارد .سنسورهای بینی به بوی محیط عادت کرده بودند.سرچ کردم آیینه ... لیستی از فروشندگان آیینه و آیینه کاری و نماو تزیینات آیینه آمد . پاک کردم . مجددا نوشتم تشخیص آینه دوجداره ، تا عکسها آمدند گوشی خاموش شد . یه لحظه دیدمش ولی کافی نبود . دست به کمر و مغموم با دکمه باز شلوار و زیپ پایین کشیده شده شلوار و با جورابی که از تبادل سرمای سرامیک با گرمای کف پا لذت میبرد و همسایه بازی میکرد ، گوشی را خاموش و روشن کردم . گاهی احمق بازی در می آورد و چند درصدی باطری میداد .

تا دکمه روشن کردن باطری را فشردم برق رفت و همه جا تاریک شد . ترسیدم . اتاق پرو تاریک ، تاریک بود . ظلمات . احساس خطر کردم ، پاساژ خلوت ، مغازه خلوت . دهانم خشک شد . به وضوح صدای ضربان قلبم را می شنیدم . گوشی دیگه روشن نشد و بالا نیامد . کورمال کورمال وسایل ام را جمع کردم و کفش ها را پوشیدم و خودم را مرتب کردم و بیرون آمدم . برق کامل رفته بود. انتخاب پرو نشده را روی میز مغازه گذاشتم و سریع بیرون آمدم. هوا خیلی گرم بود . کل پاساژ برق رفته بود .

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سیزدهم تیرماه نود و هشت  .  استاد علی مسعودی نیا

سندروم Rett  

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

سندروم Rett  

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

درخشش برق شادی ناشی از کشف جدید در چشمهای خاکستری رنگ ستوان رضایی کاملا مشهود بود . کنار پنجره رفت تا پرده های کنده شده را بررسی کند و در همین کنار پنجره پذیرایی بود که خیلی راحت وسریع فهمید ، پسر همسایه مجتمع مجاور که تمام مدت بررسی صحنه جرم میخکوب و عین یه مجسمه برنزی ناظر کارهای تیم تجسس بود ؛ احتمالا می تواند بهترین شاهد صحنه قتل باشد . خصوصا اینکه قبل و یا حین دعوا پرده های پذیرایی کاملا از جا کنده شده بود .

با صدای بلندی که به شادی میزد استوار را صدا زد و در گوش اش چیزهایی گفت و استوار با سرعت محل حادثه را ترک کرد و صدای قدمهای محکم و استوارش در تمام راهروی مجتمع "  آرمان " پیچید . باقی بچه های تیم تجسس نیم نگاهی به همدیگر انداختند و در سکوت مشغول ادامه کار اثر انگشت برداری شدند ، گهگهاه صدای بیسیم تمرکز می زدایید .

با هماهنگی و احترام ، در حالیکه علیرضا رسما به مادرش آویزان شده بود کشان کشان از در کلانتری وارد اتاق افسر نگهبان شد .

ستوان رضایی با خوشحالی به سرهنگ جدیدی گفت ، بفرماییدقربان اینم شاه کلیدمعما و فرشته نجات حادثه مجتمع آرمان که خدمتتون عرض کردم . مادر علیرضا سلام کرد و همینکه گفت جناب سرهنگ بخدا ... همزمان سرهنگ جدیدی حرف اش را قطع کرد و گفت : مادر از همکاری تون ممنونم . خیالتون راحت . بچه های ما کارشون را خیلی خوب بلدند . دوره دیده اند  . نگران نباشید.

بوی مشمِز کننده و میکس شده عرق پا و جوراب با کمک پنکه سقفی  بطور یکنواخت در هوا آنقدر پخش شده بود که خانم رحمانی مقنعه را کامل جلوی دهان گرفت و همین باعث شد تا درجه های روی مانتو اش  خود نمایی کنند .

وقتی علیرضا پشت میز نشست ، خیلی سریع دست برد به سمت جا مدادی و خودکار قرمز را قاپید و شروع کرد به پر کردن نقاط تو خالی دایره های کلمات روی صفحه روزنامه ای که برای صرف نان و چای ، سربازها روی میز گذاشته بودند و مملو از کنجد و سبوس نان بربری بود با چند دایره نا متقارن وقطع شده ناشی از رد پای لیوان های چای .

صورت سرد و نگاه بی روح علیرضا باعث شد تا ستوان رضایی، سرهنگ احمدی و سرگرد خانم رحمانی متناوب به همدیگر نگاه کنند تا در نهایت با اشاره چشم و ابرو های رد و بدل شده ، خانم رحمانی شروع کرد به تحسین و تعریف از کودک هشت ساله که علیرضا با تحکم دستش را روی میز کوبید و گفت : علیرضا آب میخواد و چندین مرتبه تکرار کرد . رفتارش عجیب بود . از نگاه پرسنل کلانتری شاید ناشی از شوک بود . وقتی آخرین جرعه لیوان یکبار مصرف را بالابرد و نوشید ، چشمش خیره به پنکه سقفی اتاق سرباز ها دوخته شد . بیشتر از دو دقیقه در سکوت محض به پنکه زل زد تا اینکه همزمان لیوان و خودکار قرمز را پرت کرد و فریاد زد : چاقوی قرمز داشت ... خون اش قرمز بود  ... چاقوش قرمز بود  ... مثل این خودکاره قرمز بود ... چشمهاش غیر عادی شد . تیم سه نفره کلانتری دوباره شروع به واکاوی چشم و ابروی همدیگر کردند وکار را ادامه دادند . پنج دقیقه زمان کافی بود تا کم کم  متوجه توضیحات مادر علیرضا قبل از آمدنشان به کلانتری بشوند .

هر سه مغموم و نا امید به اتاق افسر نگهبان برگشتند و هر سه به موازات غرق در افکاری شدند که اصلا و ابدا هیچ ربطی به حادثه ساختمان آرمان نداشت .

ستوان که معتقد بود این بچه را آل برده و جنی شده و یاد داستانهای مادر بزرگش در روستا افتادو مقایسه اش با رخداد امروز و سرهنگ که بلافاصله پشت سیستم اش نشست و دست به سرچ شد تا از کم و کیف بیماری علیرضا اطلاع حاصل پیدا کند وعمیق تر از همه خانم رحمانی که ترس و استرس بخاطر جنین سه ماهه اش برای امکان ابتلا به اوتیسم همه وجودش را فراگرفته بود و به چیدمان نامنظم سرامیک های کف اتاق افسر نگهبان خیره ماند .

علیرضا در حالیکه سفت و محکم به آغوش مادرش چسبیده بود ، کلانتری 123 را ترک کرد .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه ششم خرداد نود و هشت خیامی  .  استاد علی مسعودی نیا

هشت ریشتری

 

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس :

فقط حرف بزنید؛ ازخصوصیات رفتاری استفاده کنید. ظاهری نباشد. فقط حرف بزنید با خودتان . پیرنگ و توصیف نداریم.

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" هشت ریشتری "

تابستان تیرماه بود که محمد زنگ زد . خارج از ساعات کاری . خیلی سریع و بدون مقدمه گفت که دیگر مدیر عامل نخواهد بود و البته نگران نباش اتفاق خاصی نمی افتد و از این حرفها و ختم کرد به این موضوع که مدتها بود میخواستم این مطلب را به تو بگویم. جا خوردم . بشدت . خوب البته که مهم بود . خیلی هم مهم بود و اعتماد به نفس بالا و اطمینان از عملکرد درست و درستی کار و روش ام به پلان دوم خیلی جدی و عمیق فکر نکنم. طبیعی بود . ذهنم محدود بود .

با کد هایی که محمد داد ، فکر کردم معاون فنی و یا حداکثر قایم مقام مدیر عامل جدید خواهند شد و بلحاظ ذهنی خودم را برای چالش ذهنی با اونها آماده کرده بودم . کار سختی نبود . چند جلسه ای با محمد به شرکت رقیب و برخی مشاوران خاص رفتیم . بعد ها فهمیدم که باید حواسم به تاخیر بیش از حد در معرفی رئیس هیئت مدیره بیشتر جلب می شد و همان نپذیرفتن ریئس هیئت مدیره از طرف مدیرعامل که من به اشتباه قدرت مدیرعامل میخواندمش . مردادماه کلا به فتح دماوند گذشت . فشرده و حرفه ای . جالب بود . شهریور که شد ، شنبه صبح زود زنگ زد و خبر فوت ناگهانی خواهرش را داد . جوان بود . خواهرش را خیلی خوب میشناختم . اما مدتی بود که دقت نکرده بودم که بیمار شده و کجاست و چه بر سرش آمده . روزهای سخت و تلخی بود . گذشت و اتفاقا همین رخداد تلخ هم قدری جلسه تودیع و معارفه را به تاخیر انداخت . شاید یک ماه و حتی چهل روز .  مهرماه که شد و مدرسه ها باز شدند چند جابجایی مدیریتی داشتیم . خنده دار بود . مثل تعویض های دقیقه نود در فوتبال .  یک روز محمد که نگرانی من برایش کاملا مشهود بود ، به من گفت که به مدیر عامل جدید خواهد گفت که این چند مدیر را من از فلان و بهمان صنایع گلچین کرده ام و او حواسش به این موضوع باشد و اگر کسی بعدا برای این مدیر ها سوسه آمد ، بداند که آبشخور قضیه از کجاست . هر چند بعدها علنا گفت فرصت چنین بیانی مهیا نشده بوده و هیچگاه این حرف ها رد و بدل نشد و ابتر ماند .

آبانماه مراسم  تودیع مدیرعامل قدیم و معارفه مدیر عامل جدید برگزار شد . من هم صحبت کردم و ناخواسته مجری برنامه شدم. ظاهرا کار را خوب شروع کرد با انرژی مثبت و تاکید داشت که اتوبوسی به همراه نیاورده که تعدیل و جابجایی کند . هرچند به مرور مشخص شد که کارناوالی از اتوبوس های رنگارنگ و متنوع را تدارک دیده بوده . آنقدر سرم به کارهای بیشمار متداول روزمره   گرم بود که از بی اخلاقی ها و تیم بندی ها و لابی ها جا ماندم . نیازی هم نداشتم . تکیه گاهم عملکرد درستم بود . به زعم خودم . آذرماه بود مدیر عامل جدید صدا زد و رسما عذرم را خواست . عین یک دستمال کاغذی استفاده شده ، مچاله ام کرد و به گوشه ای انداخت . در ابتدا رهایی از آن حجم فشار و استرس کاری و مسئولیت قدری آرامش داشت ولی رفتارهای حاشیه ای و نگرانی از آینده استرس دیگری با خود داشت .

میربهاء مدیر مستقیم ام که در طی پنج ، شش سال گذشته مرتب آزارم میداد به طرز جالبی مهربان و دوراندیش شده بود و برعکس محسن که در این سالها رفیق فاب گرمابه و گلستان ام شده بود ، حرفهای آزار د هنده و نیش و گوشه و کنایه اش شروع شد و رسما پوست اندازی کرد و در لباس گرگ ظاهر شد . خیلی حرفه ای در سمت جدید شروع بکار کردم .با آرامش و متانت . لعنت به این امید  واهی ، که مرتب امید داشتم کارها درست خواهند شد .

امید بی دلیل همانقدر احمقانه است که نا امیدی بی دلیل . به دفعات درخواست جلسه دادم و نشد که نشد که نشد .

حرف و حدیث زیاد بود ، ولی هرچه بود سلامت مالی ام رد خور نداشت . هرچند بعد ها فهمیدم آن چهار ماه من را نگه داشته بود تا بلکه بتواند چیزی از آن همه تراکنش مالی بیرون بکشد ، خطایی و یا نقطه مبهمی . که نتوانست و بعد از حسابرسی رسما و کلا" و برای همیشه عذر من را خواست .  البته که من تنها نبودم . فصل پاییز بود و برگ ریزان و خزان و تمام مدیر ها اعم از ستادی و عملیاتی یک به یک برکنار شدند و کارناوال اتوبوسها واقعیت حقیقی داشت .

روشهای برکناری برخی از مدیر ها وحشتناک ، شوک آفرین ، تحقیر کننده و خاص بود . هرچه بود رفتارها حرفه ای و علمی نبود. گویا صرفا دستور پاکسازی را از رئیس هیئت مدیره اطاعت امر میکرد ، ولو با روشهای کودکانه ولجبازیهای بچه گانه . کلا در تمام آن شرکت هزار و دویست نفری زلزله هشت ریشتری آمد .

فقط این وسط محسن و میر بها بودند که رفتارشان در ذهن ماندگار شد . در نهایت ختم شد به احترام و عشق به میربهاء با وجود سالها تنش کاری و حتی کم احترامی و بی احترامی و برعکس تنفر و انزجار از محسن با وجود سالها خاطرات شیرین و دلنشین کاری . میربهاء هم رفت ولی محسن بشدت ترفیع گرفت و  به جایگاه بالاتری  دست پیدا کرد .

آخرین نهار را که خوردم ، دیگر حتی برای تسویه مالی هم نرفتم . همه وسایل را آرام جمع کردم و خداحافظ رفیق .

 

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سی ام خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

گیوه دوز  راسته مد آقا سیا

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس :

کاراکتری که به طرز بیمارگونه ای شک دارد.

کاراکتری بسازید که به همه چی ظنین است .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" گیوه دوز  راسته مد آقا سیا "

سالها نشسته کوک زده بود، ظریف ، دقیق ، متواتراز هفت سالگی تا به امروز که در کمال آرامش و خونسردی با چهره ای اخم کرده و ابروهایی پرپشت و درهم و برهم تنیده ، و پشتی گوژ شده ، لاینقطع کار می کرد .

پس از پایان دوخت حداقل دوبار و گاهی سه بار مجددا محل دوخت را چک میکرد و با فشار دستانش از هم می گستراند . هرچند همان بار اول متوجه میشد که کارش بی عیب و نقص است  و یقین هم داشت ولی بازهم امتحان می کرد . خوب بود . محکم بود. مثل همیشه . بعدلایه گوه را آهسته پرت میکرد به کنج حجره.

از همان کودکی که شاگرد اسحاق شده بود ، دقیق و منظم و محکم دوز بود .اما چک کردن لایه ها جزیی از فرآیند انجام کارش محسوب میشد. هر کبریت را با دقت و ظرافت به دو نیم تقسیم میکرد تا بتواند دو برابر بیشتر از کبریت ها استفاده کند .

غروب ها حداقل دو مرتبه خاموش بودن تمام کلید های برق را چک میکرد ، حتی دوشاخه ها را هم از  پریز ها خارج میکرد و شخصا ایستادن و توقف نشانگر گردشگر در کنتور برق را رصد میکرد و بعد به سمت در حجره میرفت . گاهی بیست ثانیه ای تامل میکرد تا مبادا دوباره نشانگر کنتور چرخش کند و جایی ، کیلو واتی برق مصرف شود . اعتمادی به دولتی ها نداشت ، خصوصا کنتور خوان ها . راستش را بخواهی اصلا به هیچ کسی هیچ اعتمادی نداشت . در عقایدش رسما همه دزد بودند ، مگر اینکه خلاف آن ثابت میشد . شاید به همین دلیل و یا دلایل مشابه بود که ارتباطات اندک و محدودی داشت. به عقیده او کمتر کسی لایق همنشینی و رفت و آمد بود. به خنده ها و نگاه های عمیق به طرز فوق العاده اس حساس بود .

حتی خنده مشتری های چندین و چند ساله اش .

به زن جماعت هیچ اعتمادی نداشت و هیچ باوری هم به شریک کاری نداشت . بقول خودش با هیچ احد الناسی نمی توانست دست توی یک کاسه کند .

پوسترهای رنگی با مضامین غالبا ورزشی معروف به " عکس وسط " از مجلات قدیمی که معمولا در دور ریز های همسایگان کوچه و بازار در جوانی اش جمع کرده بود ، چندین دهه بود که زینت بخش طاقچه حجره و حوالی تکیه گاهش بودند .  از میان آن همه ، تعدد عکس تختی مشهود بود . هر چند ورزش را دوست داشت اما غالبا معتقد بود ورزشکاران مایه را میگیرندو اینوری یا آنوری غش میکنند. ئیک به ئیک شون . و تف به ذات پول کثیف . حساب آقا تختی از بقیه جدا بود .

کم میخورد و ساده میپوشید . غالبا ظهر ها نان و حاضری  .  پیراهن سفید و شلواری گشاد و رنگ روشن  بر تن میکرد و عرق گیری آبی کم رنگ بر سر داشت . در حالیکه در تمام راسته مدآقا سیا همه کاسبها نهار را از رستورانهای بیرون بر میگرفتند ، برای آم یحیی غذای بیرون هیچ معنی و مفهومی نداشت . نظافت و بهداشت آشپز و آشپزخانه از یکسو و مهمتر از آن پول عامل دوم بود . تف به ذات پول کثیف . ده دوازده سالی میشد که دخترانش را به خانه بخت فرستاده بود و مختصری آرامشش بیشتر شده بود ولی در مقابل سالهای اخیر ،  احوالاتش قدری  منزوی تر و گوشیه تر می نمود  .

از همان فردای سیزده بدری که صیبه ثانی اش ، پا به ماه بود نفهمید که چه شد حوالی مغرب ؛ اهل بیت  و محسنین لحظاتی قاه قاه قاه با صدای بلند خندیدند ؛ پس از آن آمد و شد هر دو دامادش به منزلش ممنوع شد . با کسی تعارف نداشت . صله رحم را معتقد بود ، ولی نه به بهای احتمال مفسده . ولو احتمال مفسده  بسیار نازل و مختصر باشد.

تابستانها گاهی به تنهایی از پگاه تا شامگاه آدینه به شابدول عظیم و  باغ طوطی میرفت و در زیر سایه درخت توت کهنسال لیله المبیت میخواند . پیر چشمی شدیدی گریبانگیرش شده بود و با زحمت کتاب را به حوالی چهل و پنج سانتی متری صورت میگرفت و به زحمت قرائت میکرد و البته بیشتر مطالب را حفظ بود . زمستانها هم زیر کرسی کلیله و دمنه میخواد و حظ میکرد .

به توصیه صبیه ارشدش نزد طبیت حاذق چشم رفتند ولی مثل ایام ماضی ، هیچ اعتمادی نکرد و کلا از نسوان جماعت گرفته تا طبیب جماعت و حتی قاضی القضات نیز ، هیچ فرد مصلح قابل اعتمادی را نمی یافت .

کوسن فیروزه ای رنگ ، نخ نما شده درشتی داشت که در حجره هم برآن می نشست و هم بالشت قلیله نیم روزی اش در حجره بودو همه آنچه که دخل و خرج اش بود در آن کوسن بود . هیچ اعتمادی به بانک برای نگهداری پول هایش نداشت . پول زبان نداشت و مدارک کاغذی هم بکام یک کبریت بود . اهل قرض دادن و قرض گرفتن هم نبود .

تف به ذات پول . تف به ذات بیشرف پول .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سی ام خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

 

گژ گوش

تکلیف کلاس :

با استفاده از خصوصیات ظاهری کاراکتر ترسناک را توصیف کنید  .عکسی ساده که تکان نمی خورد ودیالوگ ندارد.

صرفا حس و میزان رابطه بیان شود .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گژ گوش

دندانهای زرد و کثیف و یک در میان سیاه اش اولین چندش واقعی در هنگام قهقه هایش بود .

کلونی تز موهایی بر صورت آبله روی اش که نه میتوانست از ته اصلاح کند و نه همت آن را داشت که بگذارد تا بلند شود و دست نوازش به روی شان بکشد و آرامش بگیرد . تونوک ؛ کم حجم ؛ که به زحمت میتوانستی ریش نام گذاری اش کنی .

موهایش آنقدر بلند بود که تنها حجابی دایمی برای گوش هایش محسوب میشد ، بلکه پوششی هم بود برای داغ جای بطری نوشابه درست در وسط پیشانی اش و به هنگام اخم های ترسناکش حجم انبوهی از موها که پریشان می شدند ، ابهت و هیمنه ترس را مضاعف می کردند . ابروانش نیز در خدمت مجموعه گیسوانش بودند، نامنظم ، پراکنده ، مدل آخوندهای سر شلوغ و قاضی های بی رحم و حتی شاید انسانهای بدوی و غار نشین .

جای در نوشابه داغ شده یادگار نا پدری اش درست در وسط پیشانی اش هیچ ربطی به کبودی پلک چشم راستش که بخاطر تنبه همان ناپدری بود ، نداشت . هر کدام به تنهایی محصول دوره ای خاص و حال و هوایی متفاوت بودند و دلایلی منفک داشتند .

یکی معلول خماری ناپدری بود و دیگری لطف ایشان برای تنبه بخاطر چرایی مردودی کلاس سوم با ترکه آلبالو .

هامارتیای خاصی نداشت ، مگر گوش چپ که دراوج حماقت و به نشانه ورزشکار بودن و گنده لات شدن و کشتی گیر شدن ، وقتی که هر دو گوش را لای در گنجه مطبخ گذاشت و خودش در را محکم بست تا گوش  اش بشکند و شمایلی مناسب بگیرد ؛ همان شب که همه برای عروسی به روستا رفته بودند و او تنها مانده بود ، از درد تا صبح به خودش پیچید تا مرد شود و بی اهمیت به شرایط به حمام رفت تا دردش تسکین بگیرد و در نهایت گوش چپ عفونت کرد و تاخیر در درمان سبب شد با حالتی زشت و ناخوشایند نصفه و نیمه سیاه شود و کنده شود و قطعا علت بلند کردن موهایش بدلیل پنهان کردن گوش نداشته و نصفه و نیمه چپ بود . چشمهایی ترسناک ولی تهی ازعظمت و اقتدار داشت ، فقط وحشت آنی و لحظه ای را ایجاد میکرد .

با احد الناسی تعارف نداشت ، وقتی که از خشم نعره میزد پره های دماغ نوک عقابی و زمخت اش مکمل حس اش بود و به هنگام فریاد کریه تا نمایش ته حلقش و سیب گلوی نا منعطف اش همراهی اش می کرد  .

عمدا تیشرت هایی تنگ و کهنه و رنگ و رو رفته را به تن میکرد تا به زحمت بازوانش رخ نمایی کنند . رگ هایی مکمل به دور آناتومی نحیف بازوانش پیچده شده بود که به سهولت خودنمایی میکرد .

همیشه پس گردن را تیغ می انداخت تا بجز نمایش فتیش گردن لخت و برهنه ، امکان نمایش تتو های گردن به پایین را هم به مناسبترین وجه میسر سازد .

هر چند پس از اینهمه سال از تتوی رخ دو رنگ که بر کتف چپ زده بود ناراضی بود ، ولی چون آن را محصول مدل کودکی و شانزده سالگی اش میدانست برایش بی اهمیت بود و کمتر فکرش را درگیر آن رخ میکرد .

در مجموع حداقل هفت انگشتر بر انگشتان دو دست با طرح هایی مسخره از اسکلت و صلیب و نماد زن و مرد و چه و چه و چه ... داشت . خودش هم خوب میدانست که هیچکدام شان مالی نبودند ، شاید چون همگی تیغی بودند و به زعم خودش یادگاری .

تسبیح را دور مچ دست چپ پیچیده بود و به زعم شرایط به سرعت باز میکرد و می گرداند و زیر لب آرام بِس ... بِس ... بِس میکرد. همراه با اخمی ساده و نه عمیق . شاید میخواست برای لحظاتی جدی باشد .

خیلی تلاش کرد که سیبیل هایی پر پشت رقم بزند ولی هیچگاه نشد که نشد که نشد . کلا از همان دوران نوجوانی از ریش و سبیل شانس نیاورد . تونوک و کوسه ای و مزخرف که نه یارای زدن اشان را داشت و نه لطفی برای هیبت اش محسوب می شدند . رسما تف سربالا بود . " عن توی این شانس " همیشه خودش میگفت و همواره آدمهایی با سیبیل پر پشت را رسما" تحویل می گرفت.

فقط  شاید صدای فریاد ها و نعره هایش ترسناک بود . برای نمایش بهتر و بیشتر عصبانیت اش هنگام راه رفتن صورتش را اخم آلود میکرد و دستی با عصبانیت به موهای پرپشت اش می کشید و عمدا گوش نصفه نیمه و مشمئز کننده چپ را عریان میکرد تا ترس مضاعفی بیفکند و چه بسا غالبا هم موفق بود .

به سرعت تیشرت را بالا می داد تا جای زخم چاقو  در پهلو ها و زیر نافش هویدا شود . زخم هایی با بخیه هایی زمخت و اسکارهایی به مراتب زمخت تر .

هیچگاه ساعت بر مچ نمی بست و گوشی تلفن همراه هم با خود نداشت تا مبادا از خودش ردی برجای بگذارد و همواره در حال فرار بود . فرار از خودش ، فرار از روزگار کودکی اش و شاید هم فرار از گوش نیمه پاره چپ اش .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیست و سوم خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

 

پوران خانم

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس :

با استفاده از خصوصیات ظاهری کاراکتر مادر را توصیف کنید  .عکسی ساده که تکان نمی خورد ودیالوگ ندارد.

صرفا حس و میزان رابطه بیان شود .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پوران خانم

حس خوب ناشی از نگاهی نافذ و عمیق و پر انرژی نشات گرفته از چشمهایی مشگی و آهوگون ، زیبا و درشت و مهربان ، اولین دشت دراولین نگاه بود .

بعدی موهایی پرپشت و مشکی پرکلاغی بود که به دفعات خودم برایش رنگ کردم . از کودکی با سری کامل رنگ موها مانوس بودم ، نسکافه ای ، شکلاتی ، بلوطی ، هایلایت و صد البته N5 که مخصوص روزهای پر هیاهوی آخر اسفند بود. N5  همیشه استرس اسفند و عید و خانه تکانی را تداعی میکرد با اکسیدان هایی که نه مفرح ذات بودند و نه ممد حیات.خرمن گیسوان و موهای بلند و پر پشتی که با هر بار کوتاهی ولو در حد رفع موخوره جزِیی غضب ظاهری و اخم ریزی را از پدر به همراه داشت ، در دستهای من مثل مومی نرم آرام می گرفتند و آغوش  می گشودند برای پذیرایی تمام قد و توام با غمزه و کرشمه از  محلول رنگ و اکسیدان  وهمه آن رفتارهای هنرمندانه و عاشقانه و دقیق از سمت من ، که غالبا کیفیت بالا و توجیح اقتصادی خوبی را هم به همراه داشت ، هیچگاه مورد تایید برادران و پدر واقع نشد .

صورتی گرد و دلنشین و خوش فرم و رنگ پوستی سفید که الان من در دهه چهارم زندگی ام درک شایسته ای از کیفیت سفیدی اش دارم . شیربرنجی که نیاز به سفید کن پوست برایش بی معنی بود وبه موازات  نیاز به کرم ضد آفتاب از ضروریات سفر و حتی پیک نیک سه ساعته عصرهای بلند آدینه تابستانی .

عبغبی ملایم و مدیر گونه که متناسب با درشتی اندام و هیکلی با استخوانبندی درشت از یکسو و هیبت مدیر مدرسه دخترانه بودن از سویی دیگر را تکمیل می کرد .

مدیری که هیچگاه بطور جدی عصبانی نمی شد و غالبا با خوشرویی مسایل را مدیریت می کرد  و این خوشرویی و روی خوش تا بدانجا پیش می رفت که خنده های بلند و از ته دل  و قهقه های مستانه و نغمه قوی خنده ها را به سادگی می توانستی در جماعت چهل و هفت نفری نسوان در دوره مهمانی های عصرهای کوتاه پاییزی و زمستانی سال تحصیلی ، تشخیص دهی .

خنده هایی که فرکانس ، اوج ، طنین و لحن و آوایش زبانزد بود و در عروسی ها و مجالس شهره و نیک نام .

چال گونه هایی ظریف و لطیف و کاملا کلاسیک دخترانه ، زیبایی خاصی در خنده ها به این چهره سفید دوست داشتنی عطا میکرد .

ابروانی نازک و کاملا قرینه وبالانس که خبر از وجود دستان صاحبی هنرمند میداد که نه تنها هنرش به بزک ساده و کلاسیک صورتش ختم نمی شد ، بلکه تو گویی بیان کننده و منعکس کننده تمام هنرهای شخصی و سبک وسیاق مدیریت زنانه اش در تمام امور منزل بود .

اموری سخت و بعضا طاقت فرسا که عاشقانه کار را دوست میداشت و لاینقطع فعال بود .

هرچند آشپزی اش محوریت واحد چهار گانه ای داشت و فرمولی یکسان و صد البته خوشمزه :

غذا باید پرگوشت ، پرملات ؛ پرادویه و پر زعفران و خوش روغن باشد. شایدشصت سالی با همین فرمان راند و همه هم راضی بودند . ته چین مرغ هایش در حد صادرات غیر نفتی اعلاء بود هرچند فقط به آبگوشت زعفران نمی زد ، دستپخت هادر مجموع شهره خاص و عام بودند و محصولات خروجی اش ، پسرهایی تپل مپل .

با همه جذابیت بالاوخوش فرمی موهایش جزتعدادی شانه ساده که غالبا از دستفروشی های دورحرم میخرید ، از ابزار دیگری برای نوازش خرمن گیسوها بهره نمی برد . بیشمار شانه ساده ولی با تنوع رنگی بالا .

زیورآلاتش صرفا از طلای 24 عیار یزد بود و گهگاه گردنبندهای سه رنگ ایتالیایی و بندرت گردن آویز مروارید و دستبندهای طلای هندی و خیلی کمتر گوشواره های فرانسوی . طلای قم را داخل زیورآلات حساب نمی کرد و همیشه کنایه اش طلای 12 عیار قم بود و کارهای خرکی و حجیم دهاتی پسند را با عیار طلای قم رقم میزد.

ست انگشترهایش هموراه برایم آشنا بود ، ازانگشتر ساده و محسور کننده بریان اصل اش که از ترس مفقود شدن بندرست به دست میکرد تا انگشتر یاقوت کبود فاخرش که صرفا بجهت مراسم ختم و عزاداری و روضه خوانی های لاکچری بر دست میکرد . در این میان انگشتری هم بود ساده و دست ساز که سه تا ربع پهلوی را از قسمت کله شاه کنار هم چیده بودند و انگار کله سه نفر کنار هم جوش خورده بود که مثلا اشاره ای داشت به ما سه پسرش که براش مثل شاه بودیم ، در مهمانی های فامیلی افتخار استفاده ازش مهیا میشدو درنهایت تعدادی انگشتر فیروزه اصل نیشابور و عقیق یمنی وحتی نقره ساده که این آخری را همیشه بر دست داشت .

بهترین و شیک ترین لباس ها می پوشید و در پوشش شیک از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد .

سریع و مصمم انتخاب میکرد ، بدون تامل و دلزدگی و وسواس .

مرحوم کهنسال از زمان شاه فقید خیاط مسلط زنانه دوزی بود که متر خیاطی مغازه دو نبش اش در ابتدای خیابان شهربانی صرفا" سایز اندام نسوان امرای ارتش و شهربانی و ساواک را سانت میزد و متواتر در نصیحت بود که :

بانو دقت کردی چاق شدی ، بانو کفل آوردی ها ، بانو حواست هست سینه هات آب شدن ، چه بر سر خودت آورده ای ؟  کمتر شیر بده به اون توله سگ ات ؛ بسه دیگه ، بانو بیشتر به صورتت برس ، بانو کمتر بخور ، بانو بیشتر بخور ، بانو شیر موز بخور با دارچین و گلاب تا بچه تون بشه ، بانو عرق رازیانه بخور تاسینه هات پر شیر بشه  ، بانو بیا اینبار اینو بخور ، بانو  دیگه اونو نخور ،  بانو . . . . ، بانو  . . .  ، بانو  . . .  .

شاید به نوعی یک ترانس سکشوال بود و بیش از حد مسلط به احوالات زنانه .

عکس ها و مدل های لاکچری مغازه اش حسب مدل سال و فصل جدید همیشه تغییر میکرد از پوسترهای مدل هایی با تصاویر نیمه عریان تا کاملا پوشیده و نسبتا محجبه ولی پوستر برج ایفل و  پوسترنماد شانزه لیزه در کنار شمایل حضرت علی جایگاه ثابتی داشتند . از چهارده ، پانزده سالگی به بعد با تیکه و کنایه و متلک مانع حضور من در مغازه اش میشد و گاهی در مقابل بی تفاوتی های من در حضور مشتری خانم ثالثی خشابی پر از رگبار کنایه را خالی میکرد .

اسم مغازه اش دیبا بود ، حتی بعد از انقلاب هم تابلو راتغییر نداد و صد البته این نام مغازه هیچ ربطی به فرح دیبا نداشت. همه آنچه شرحش رفت ، پاتوق مادر بود در روزهایی از هر ماه به همراه صرف چای و رصد کاتالوگ هایی از بوردا و مادرکییر و دفاکتو گرفته تا گوجی و ورساچه و چانل و جاکوبز که همه را پسرش از پاریس می آورد و انتخاب توام با طمانیه مادر برای همه مایحتاجش تا عینک آفتابی و دستکش که زیرکانه یادداشت میکرد و سرک کشیدن من به صفحات لباس های زیر که به تندی نگاه آقای کهنسال و جمع آوری کاتالوگ ها ختم میشد .

بینی متعادل و نسبتا ظریف و لب هایی ملیح کامل کننده آن چهره نورانی بودند.

هرچه بود مادر حامی ترین همراه دل دردهای  دوران کودکی و درد دل های ایام جوانی بود و قلبش دره ژرفی بود که ته آن همیشه بخشش و عشق وجود داشت . عشقی غریزی و کاملا حسی ، عشقی بدون اندیشه و تعقل ، عشقی یک طرفه و منحصرا ناشی از غریزه .

 

 

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیست و سوم خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا

مشق ادامه

بنام خدا   تکلیف کلاسی : این هفتمین بار بود که او را می کشتند . . .    ادامه      

این هفتمین بار بود که او را می کشتندو هر دفعه هم مشابهه . خسته شد از بس که هلاک شد و کشته شد . خبرهای کشنده که هر کدام به تنهایی برای فروپاشی و محو یک زندگی کفایت می کند . مرتضی پسر بزرگش سال شصت شهید شد . آن موقع هنوز حاج یدالله بلحاظ روحی درگیر هیجانات انقلابی بود ولی اصلا تصورش را نمی کرد که این روحیه شهادت طلبی با چه میزان قدرت و سرعتی در منزلش باب شود . نتیجه آن شد که مصطفی در بهمن شصت و چهار افتخار حاج یدالله و زینب خانم را دوچندان کرد و در عملیات ولفجر هشت پرکشید . سعید هم که دیگر بخاطر برادر دو شهید بودن معاون گردان شده بود و سر تیم تحقیق و اطلاعات عملیات دقیقا دی شصت و پنج ، عملیات کربلای پنج پا جای پای دو برادر دیگر گذاشت . اما خبرهای ضد و نقیض و مبهمی از شرایط یوسف به گوش میرسید .در حقیقت هر خبری ، خبر دیگر را نقض می کرد و سرنوشت یوسف چه در اسارت و چه در شهادت مبهم بود . یوسف فرزند کوچک خانواده در تمام گردان دست چپ و راست داداش سعید بود و الان مدتها بود که هیچ خبری از یوسف نبود .

وقتی شبانه وارد منزل شدند اول خیال کرد که بازهم مثل همیشه برای مصاحبه و دیدار و این جور چیز ها آمده اند . اما رفتار برادر ها متفاوت بود . وقتی معصومه را با چشم بند بردند ، خیالش جمع بود که اشتباهی شده . معصومه دخترپاک و ساده و سنگینی بودکه بی دلیل شبانه دستگیرش کردند . بالاخره آنقدر در بین دوست و آشنا و محل خانواده ای با سه شهید و یک جاوید الاثر زبانزد  شده بود که انصافا کم دشمن نداشتند . معصومه هم خواهر سه شهید والامقام بود . تا به خودش آمد که پیگیر آشنایی در بنیاد شهید باشد تا بلکه برای معصومه کاری کنند یا لااقل ملاقاتی داشته باشد که از خود معصومه بپرسد چه شده است، خبر آمد که معصومه اعدام شده است . شوک شد . اینبار این داغ و این خبر مرگ با نمونه های قبل متفاوت . از عزت و احترام خبری نبود . جنازه ای را هم تحویل نداند . سراسر توهین و بی احترامی به خانواده داغدار . لامصب ها چرا یادشان رفته بود که زینب خانم مادر سه شهید است. چرت و پرت هم زیاد می گفتند. که مثلا اول معصومه را شبانه عروس کرده اند و بعدش اعدامش کرده اند . قاب عکس معصومه در کنار قاب  عکس های سه برادرش جا خوش کرد .  داغ معصومه آنقدرسنگین بود که چند ماه بعدش حاج یدالله را در قطعه صالحین دفن کردند. سالها بعد ، سال هفتاد و یک که  خیلی چیزها تغییر کرده بود و زینب خانم برای زیارت حرم بانوی تاثیر گذار هم نامش در کربلا از طرف بنیاد شهید به سوریه رفته بود ، یونس آخرین بازمانده و همدم و مونس مادر ،  خودش برای عملیات تفحص شهدا رفت که مین دستش را به دست فرشتگانی داد که او را هم نزد برادرانش بردند . زینب خانم تنهای ، تنها شد و هم دم و مونس کبوتر ها و یاکریم ها روزگار می گذراند و  خدا را شکر میکرد و به تنهایی عادت میکرد . هنوز هم پنجشنبه ها بعد از مزار شهدا حتما سری به خاوران میزد و دلش برای تنها دخترش بشدت تنگ بود . دختری که حتی مزار و نشانه ای هم نداشت و ساعتها به دیوار آجری کنار اتوبان خیره می ماند . با درز آجر ها حرف میزد گاهی هم با مورچه های زرد و سیاه . زینب خانم خسته و خمیده شده بود از مصاحبه های پی در پی و الگو شدن های مستمر و برنامه های زنده تلویزیونی در این شبکه و آن شبکه رفتن و گزارش گرفتن ها و سوژه شدن ها و مصاحبه با فلان مجله و فلان روزنامه . فراتر از کوی و برزن چهره خاص و عام شده بود ولی  تمام این احترام های ظاهری  برایش بی ارزش بوند زندگی ساده ای داشت تا اینکه اویل سال هفتاد و نه چند استخوان منسوب به جنازه یوسف را برایش آورند . الاستیک و مات و بی روح و قدری هم بی تفاوت برای استخوانها مراسم گرفت .

این هفتمین بار بود که او را میکشتند

 

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار، پنجشنبه نهم خردادماه نود و هشت خیامی  ، استاد علی مسعودی نیا

سفید برفی

بنام خدا         " سفید برفی "

تکلیف کلاسی : آدمی که خوشایندتون توی زندگی است . فقط توصیف کنید . دیالوگ نداشته باشد .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

مثل هر صفت نسبی دیگر ، اعتماد را هم انتهایی نیست . عمیق تر که میشوم در میابم در گامهای نخست اعتمادش ، علاقه ایجاد کردو هر چه بیشتر اعتماد کرد ، علاقمندی من هم بیشتر و بیشتر شد و در وضعیتی جدید ابراز علاقه ها از سمت من هم ، قطعا پاسخی توام با علاقه به همراه داشت . چت های شبانه که گاه تا اولین طلیعه های انرژی بخش خورشید ادامه می یافت تسلط به اوضاع و احوال را درجنبه های مختلف زندگی هر دویمان مقتدر می کرد . با ضرب زمان در ضربان قلبهایمان وجوه مشترک ، تقسیم سلولی میکرد  و آنقدر گسترش یافت که حساب مشترکات ذهنی و عقلی و کلامی از دستمان خارج شد . هر چند در یک کلام هنر و مباحث هنری،بدنه اصلی فاز مشترک تمام مشترکاتمان بود ، اما هر چه بود شیرینی خورده کسی بود که در آن اوج ارتباطاتمان سرباز بود . اولین بار که من را دید توصیف نابی کرد که متناظرش برایم هیچگاه تکرار نشد .  " تو نقاشی کوبیسم خدایی . گاهی نقاش از زیادی زیبایی کشیدن خسته میشود و طرح های کوبیسم می زند و تو یکی از بهترین کوبیسم هایش هستی " . اولین بار بود که فردی از جنس مخالف با ده دوازده سیزده سال اختلاف سن چنین توصیفی برای ظاهر من داشت . کم آوردم و صدای قدمهای نحیف عشق را در کوچه های خلوت زندگی ام به وضوح می شنیدم . معشوقه ای بود که بابی نوین و سرفصل ها و تعاریف جدیدی از روابط با جنس مخالف ارائه میکرد . زمان آشنایی که از سی روز و یکماه فراتر رفت من مثل چهارپایی مست که تنها روزنه امیدش تلاش در فصل شکوفه هاست و مستی امان اش را بریده است ، بی چشمداشت و بی محابا برایش هزینه میکردم و تمام رفتارها و کنش و واکنش ها از هر دو سو به نوعی خیلی جدی کشف نیمه گمشده یکی برای دیگری  بود . آهنگ های عاشقانه برایم معنی و مفهومی جدید در بر داشتند . او بلحاظ فیزیکی ویرجین بود و من بلحاظ روحی و روانی و عاطفی باکره بودم . صادقانه درک و تفهیم دقیقی از عشق نداشتم . قبلن ها عشق بنظرم چرت و پرت بود و عاشقی نوعی بیماری روانی قابل درمان . شایدم گربه درونم دستش به گوشت نمی رسید و بوی آن را بهانه میکرد  . اما قبل از هر دیدار آهنگ ابراهیم حامدی را زمزمه می کردم که میگفت " یه عاشق فکر سود و ضررش نیست " . حریم جاست فرند Just Friend بودن بشدت رعایت میشد ولی در بعد روابط فیزیکی مغازله و معانقه جایگاه خودش را داشت . بشدت تایپ من بود . تو گویی در آغاز چهارمین دهه زندگی ، به مثابه لذت کشف و کشیدن حروف الفبا با انگشتان ظریف کودکی هفت ساله با دندانهایی نصفه و نیمه و لبخندی بر لب و شعفی به پهنای فضایی تمام رخ ، لذت کشف تایپ برایم مفهومی نوین داشت . در همه ابعاد ایده آل بود . از رنگ تا قد ؛ از قد تا وزن ، از وزن تا جنس گیس و از جنس گیس تا جنس خوب در تمام امور زنانه اش . حرفهایش دلنشین بود و حرفهایم برایش ختم کلام .دقیقا وصف حال بود و چه  درست گفته بود آن شاعر که وقتی عشق اولشه ، هر چی که هست نوبرشه ... آدم چه فکر ها میکنه ، چه نقشه ها تو سرشه ... هم تایپ بودن هم با او مشق شد و کشف شد .

در هر آنچه که به رسم نسوان ، پاشنه آشیل بود . متبحر و سرآمد بود .  زمان خیلی زود گذشت و از تبحرش ، تجربه هایی نازل حاصل شد . لذت دلنشینی دوطرفه در تبادلی مشترک . عاشقی با علم به پایانی تهی  و بی حاصل برایم مشق شب شده بود . ایام مشق عشق بود و شاگرد ممتاز این مکتب من بودم و او مدرس عشق. عشق را تحریر میکردم و خانم معلم مشق ها را خط میزد و گاهی بیست آفرین میداد و من خودم را در کمتر از همجواری در نوک قله دماوند نمی دیدم .  ابتدا ذات هنر بود که حرف مشترک بود . بعد ها حیوان دوستی و حرمت زمین و فرهنگ سبز اندیشی و معماری و سلیقه مشترک در فلان فونت و بهمان رنگ هم ریشه های مشترک علاقه را دو چندان میکرد . هیچ فعل مهمی ، مهم تر از پاسخ به پیام های واتس آپ و تلگرامش نبود و برای او هم این فعل اهمیت داشت . جذاب ترین بخش آموزش در مکتب جدید ، مسافرتی بود سرشار از پاکی و لطافت و قداست و زیبایی و لذت و هیجان و تراکم حس های خوب که فقط از شخصیت هایی با ظرفیت هایی ماورایی ، متصور می شود . لذت تصور کردن هم آغوشی اما در اتاقهایی جدا و در حد وهم و فانتزی جنسی . اما این سفر ، با تمام قداستش در همه امور و امانتداری مثال زدنی مرتفع ترین قله در این دوران خوش بود که فتح شد و لذتی ماندگار  را بیادگار گذاشت .

لذت ماه های هم نوردی از دامنه تاصعود به قله به زحمت به حوالی انگشتان یک دست هم نرسید .  زمان به سر آمد ، کارت پایان خدمت از ارگان مربوطه صادر شد  . رابطه قطع شد  و حسرتش در ذهن ماند . من امانتدار بودم و خیانت در امانت نکردم ولی لذت بخش ترین دوران زندگی ام ، انبار داری قلبم برای این لعبت والا بود . کریستالی ارزشمند که دیگر خبر ندارم اوضاع و احوالش چگونه است . همچنان ، خیره کننده می درخشد یا خش و خط زندگی روزمره از درخشش کاسته .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار، پنجشنبه نهم خردادماه نود و هشت خیامی  ، استاد علی مسعودی نیا

متدین متدیوث

بنام خدا         " متدین متدیوث"

تکلیف کلاسی : آدمی که از وی تنفر دارید . فقط توصیف کنید . دیالوگ نداشته باشد .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

رفتارهای اخیرش تازگی داشت . بعد از نماز جماعت به چند جهت می ایستاد و ذکرهایی میگفت و کارهایی میکرد . مرتب صحنه های خلوتی های دونفره مان در ذهنم مرور می شد . به نوعی برایم مصداق اولین تجربه ها بود . اولین کنیاک خوری ، اولین ضیافت ودکایی. صادقانه بگم اولین فلوت با محصولات برند شده ماهان به رنگ قهوه ای دلربا .حتی مجوز اولین سیخ زدن را هم به نوعی ایشون صادر کرد و قبح قضیه را برایم شکست و البته با مهارت همیشگی به لعاب شرعی زیور داد .

در مهمانی های خانوادگی آخر شب ها جلوی جمع می پرسید : عزیزم ، امشب قرآن من تا کجاست ؟ جزء فلان عدد و بهمان شماره ؟ و گاهی جر و بحث ریزی که نه مگر یادت نیست من دیشب فلان سوره را تلاوت کردم و پایان بهمان جزء ام و به دفعات اطلاعات قرآنی اش را به همراه تقوی ظاهری به رخ می کشید به گوشه ای میخزید و قرآن در دست همراه تلاوت از نیمه بدن به بالا تکان تکان میخورد  و مرا یاد مکتب های افغانستان و رفتار های عزیز در شبهای قدرمی انداخت .

اولین قولقولی را با ظرافت خاصی با بطری خالی دلستر انبه استوایی و شیلنگ های مستعمل آکواریوم شکسته حیاط پشتی درست کرد . انصافا حرفه ای و دلنشین و کارآ . هنوز نظیرش را ندیدم . اصرار من برای حفظ این ادوات تازه رصد شده و کشفیات جدید به جایی نرسید و پس از چند باری استفاده ، قبل از عزیمتشان به سفر جلوی چشمان متلمس من لهش کرد و درون مسیل رودخانه انداخت . حیف بود . آمیزش بوی انبه و مرفین ، تجربه منحصر بفردی بود .

در سفر به کردستان با جدیت از خادم مسجد عثمان مهر طلب کرد و خادم مسجد مهر صندوق قرض الحسنه مسجد را آورد و مرتضی قاطی کرد و من به زحمت موضوع را جمع کردم . توی مریوان به عمر و عثمان بدو بیراه میگفت آنهم در مسجد عثمان  و دقایقی قبل از اذان عصر که نمازی جدا داشت .

توی سلیمانیه اصرار کرد که اتاق زن ها و مردها باید جدا باشد و شب که من به اصرار علی به محله سرچنار رفتیم تا بازدید علمی وعملی و فنی از عملکرد کاباره ها داشته باشیم ، جلوی چشم زن ها و بچه ها نگاه تحقیر آمیزی به ما کرد و برای بهبود اوضاع ما هیچ همراهی نکرد و با غیظ  خیلی سریع به رختخواب رفت . اما نیمه شب وقتی من و علی با حالی شنگول به هتل برگشتیم بنظر تخت خوابش خالی بود . تشخیص اش دشوار بود . اما بعد ها از دهانش پرید که اونشب در همان سرچنار ماساژ رفته و هپی اند گرفته . تغاری شکسته بود و ماستی به زمین ریخته بود و جنگی شده بود و صلح و سازشی ونیوشیدن جام زهری به ترتیب تاریخ رخ داده بود و پس از پذیرش قطعنامه در آخرینِ آخرین روزها اسیر شده بود و حالا تمام ابعاد زندگی اش از آزمایش مدفوع تا Full Body MRI و زیبایی غبغب اهل منزل و تست میزان انحناء کف پای چپ  و تمام صفر تا صد هزینه شهریه دانشگاه پزشکی دانشگاه آزاد فرزندش و همهء شغل و معاش و در یک کلام تمام هستی و نیستی اش ، تمام و کمال از بیت المال پرداخت میشد . یکبار در استخر در حالیکه باد گلویی غلیظی زد ، از دهانش پرید که با دریافتی نوزده میلیون تومانی بازنشسته شده . وسط استخر هنگ کردم و پام گرفت . رقم بالا بود انصافا.

محاله فراموش کنم یکبار که مهمانشان بودیم خیلی سالها پیش، صبح زود بلیط برگشت گرفته بودم، ژل موی سرم توی اتاق دخترانش جامانده بود . آن سالها ژل کالایی لوکس محسوب میشد و جایگاهی معادل فلان عطر داشت . امکان دل کند از آن ژل میسر نبود و نیاز به آن ضروری می نمود . با عجله رفتم توی اتاق بچه ها که آنموقع دخترکانی چهار و هشت ساله بودند، چنان فغانی به هوا پرواز داد که نه تنها آن روز خواب از سرم پرید و درطول مسیر سفر گیج و مبهوت بودم ، بلکه تا چند روز از ترس کاملا بد خواب شدم. زهره چشمی گرفت که بعد ها در سفر قشم وقتی که منزلی دو طبقه اجاره کردیم و طبق معمول بنابر دستور زن ها جدا و مردها جدا و بچه ها جدا و گنجشکهای نر جدا و مورچه های ماده جدا و  همه کتابهای نر از مسواکهای ماده هم جدا شدند و بالاخره جداسازی و تفکیک کاملا شرعی و استاندارد و مطابق بر موازین فقهیی صورت گرفت ، وقتی صبح زود به قصد اجابت مزاج ، نیت بهره مندی  سرویس دستشویی مشترک  را در سر پروراندم ، خط بطلانی بر خواسته بدن کشیدم و بالاجبار احتباس طولانی مدت و زجر آوری را تجربه کردم که بعد ها زمینه ساز افزایش حجم پروستات شد . مبادا که قدمی بردارم و مویی را رصد کنم و عفتی جابجا شود .

شیراز در آتشکده زردتشتیان با صدایی بلند و وقاحتی وصف ناشدنی میخندید ، الکی گوشی تلفن همراهش را در دست گرفت و مثلا مشغول داد و ستد اتوموبیل شد و مرتب در مورد  مدلهای معروف اتوموبیل مزدا بحث میکرد و چرت و پرت میگفت که مثلا Mazda3  لگن کف خوابیده ای بیش نیست و Mazda 6 اصلا در حد ماشین های فرانسوی هم نیست و الکی قربان صدقه پیکان میرفت . مغان حاضر در سالن هیچ نگفت . شاید چیزی نفهمید  ولی مرتضی از اینکه رسالت دینی اش را به بهترین وجه پیش برده مسرور بود و همچنان خزعبل سر هم میکرد و مزدا را می کوبید . در شرایطی که با تلاش و لابی زیاد و زحمت فراوان و از همه مهمتر رفاقت من با مدیرعامل وقت شرایط کار حاج محمود در شرکت مان فراهم شده بود و انصافا حاج محمود که حقوق بازنشستگی اش کفاف هزینه های بالای زندگی اش را نمی دادو فقط چند گام تا سمت مشاورمدیرعامل در امور حقوقی بیشتر فاصله نداشت ، که نفهمیدم چطوری مرتضی مخ من را زد که اصلا روز مصاحبه اصلی و آخر حاج محمود من در ویلای آبسرد مشغول شیطنت شرعی بودم و در جلسه حضور نداشتم وتمام رشته ها یک به یک پنبه شدند و شغلی برای حاج محمود ایجاد نشد .  بعدها حاج محمود نیسان آبی گرفت که بعد از سقوط نیسان به دره جاجرود ، کل زندگی اش هم در همان دره از هم پاشید .

همیشه به من میگفت : حفظ ظاهر کن . متواتر میگفت : اقلا جلوی جمع حفظ ظاهر کن . حفظ ظاهر اوجب واجبات است .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار، پنجشنبه نهم خردادماه نود و هشت خیامی  ، استاد علی مسعودی نیا

آلفارموئه

بنام خدا     تیپ حاجی بازاری   ، شهرام صاحب الزمانی ، موسسه کارنامه ، دوم خرداد ماه نود و هشت خیامی  .  مدرس : استاد علی مسعودی نیا            :      " آلفارموِئو"

تشخیص دکتر ، پاپیلوم بود . با لحنی سرشار از کنایه به حاج غلامحسین گفت : حجی کمتر بده دمش . کمترش کن توجهت به این بی صاحاب رو . حاجی قدری ترسید و زیر لب به افشین بد و بیراه می گفت و ناخواسته پیشانی اش عرق کرد . افشین باید در انتخاب دلبرکان دقتی مضاعف میکرد . دکتربا خنده پرسید :چه خبرتونه حجی ؟ باورکن تهش در نمیاد بیصاحابش بمونه !  حاجی هم خندید و دندانهای طلایی اش را نمایان ساخت . لباس زیر و شلوارش را پوشید و سگک کمربند رنگ و رو رفته را روی آخرین جای ممکن ، محکم زیر شکم بزرگ و شل و وارفته اش بست و در حالیکه خیلی سعی میکرد ترس و اضطرابش را در پس لبخند های ملیح پنهان کند از دکتر پرسید : علاجش چیه حالا ؟  چه خاکی باید بر سر کنم ؟ دکتر تلختر خندید و در پاسخ گفت : روش زیاده حج غلومحسین لیزر، کربن دی‌اکسید،سرمادرمانی با نیتروژن مایع، اینترفرون آلفا، و فوتودینامیک تراپی با آمینولولونیک اسید ، اما نترس بیا چند جلسه ای برات لیزرش میکنم و دارو هم همزمان مصرف کن . فقط حجی جون ، لطفا مهارش کن طی دوره درمان که آب در هاونگ نکوبیم . حاج غلامحسین با استرس پرسید : اهل بیت چی ؟ حتی برای منزل هم ؟  دکتر سرش پایین بود و چیزهایی می نوشت . آرام گفت : تعطیله حاجی . حتی برای اهل منزل هم .

از مطب که بیرون آمد شایدبرای اولین بار بود که به انبوه میس کال ها و پیامک های خوانده نشده بی اعتنا بود . تمایلی هم نداشت . " مرده شور یکایک شون را ببره " این را گفت و سوییچ را چرخاند . حوصله تعمیرات دوره ای سری اس پانصد را هم نداشت . حوصله افشین و حتی دفتر را  . کج کرد سمت منزل . ته دلش بشدت نگران بود . مرگ حق بود . اما بی آبرویی را رخ بر نمی تافت . با آنکه در ابتدای همه روابط اش بلااستثنا صیغه محرمیت را خوانده بود و خاطر جمع بود گناه که نکرده است ، هیچ ، همچنان هم معتقد بود که تمام عملکردش ثوابی عظیم داشته است . اما الان دیگر از همه آن روابط بیزار و متنفر بود.  سر راه از گلفروشی گل مریم گرفت . حاج خانم عاشق گل مریم بود . توی ذهنش بررسی کرد ، پنجشنبه جمعه بروند پابوس آقا . هواپیمایی معراج و هتل قصر یا آرمان . فقط هم یک شب . ماهان بیخودی اسم در کرده بود . سرویسهای مشهدش چنگی به دل نمی زد هتل درویش هم مثل ماهان شده بود ، بالای سر ظرف سلف سرویس بلدرچین سرخ شده اش ، یک نفر را گماشته بودند که کسی بیشتر از یک بلدرچین بر ندارد . پفیوزها . هتل پنج ستاره و حساب و کتاب و لاشی گری . ای روزگار . دلش هوای نجف را هم کرد . قدم زدن دروادی السلام را دوست می داشت و سبک اش میکرد . دلش هوای سفر دونفره با حاج خانم به ویلای شمجاران را کرد . با BMW Z4 بروند آنهم حرکت چهار صبح  و نماز هم پمپ بنزین گچسر . با آلفارمئو هم حال میداد . همین اواخر حاج محسن یکی اش را آورده بود و سگ صاحاب حسابی دلبری میکرد از حاج غلامحسین . کوچک و وجمع و جور و ظریف . مثل تایپ دلبرکان ظریف که حاجی دلش غنج میرفت برای هرچه اناث ظریف بود . ترجیحا زیر پنجاه کیلو . حواسش لحظه ای پرت شد و دستش رفت سمت گوشی که ناخودگاه به خودش آمد و یاد توصیه دکتر افتاد و دوباره تنفراز دلبرکان سراسر وجودش را فرا گرفت . اما  انصافا دیگر سن وسالشان از Z4 وجولیتا گذشته بود . هرچند حاج غلامحسین از زمان پادویی در کبابی حسن آقا عاشق آلفارمئو بود اما اخیرا فهمیده بود که خود ایتالیایی ها به این ارابه ظریف جولیتا میگویند . بوی عطر دل انگیز مریم فضای کابین بنز اس پانصد را در بر گرفته بود . از جلو مسجد محل که رد شد یادش آمد امشب دعای توسل است و ماه ها بود که شرکت نکرده بود و بدک نبود اگر حضور پیدا میکرد . به منزل که رسید از صدای شرلی فهمید که یاسر و دوستانش در استخر خانه دورهمی دارند . در دل گفت : جوان است دیگر، توبه گرگه هم مرگه . سری به اطراف چرخاند و کشاله ران را خاراند . یادداشت حاج خانوم که برای جلسه ختم قرآن به منزل عصمت خانوم رفته بودند پکرش کرد . دسته گل مریم را در تنگ شرابی رنگ ریخت و داخل اتاق خواب برد. جالب بود که زهرا هم مادرش را در ختم قرآن همراهی کرده بود . قطعا قصد و نیتی پنهان داشته . باید سر از کار زهرا در می آورد . به فکر فرو رفت . به زحمت صدای موزیک از زیر زمین شنیده می شد . مهم نبود . لباس ها را کند و روی تخت دراز کیشد . نگاهی به لیست پیامک های خوانده نشده انداخت . آخرین پیامک از ظریف کرمانشاهان بود . اصلا و ابدا نامش را بخاطر نمی آورد اما میدانست دلبرکی چهل کیلویی با چشمانی درشت و جذاب است . پیامک را باز کرد . نوشته بود : امشب کجایی تپلی  مو نقره ای ؟ ... درنگ نکرد ، با هیجان سریع جواب داد : سلام دلبرم ، تا ده و نیم تنهام فقط زود باش . دستی به کشاله ران برد و خیره به صفحه گوشی،  با هیجان منتظر پاسخ ماند .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار ، استاد علی مسعودی نیا